۲ آبان ۱۴۰۲
#دانستنی_های_خانواده
♦️مشاوره خانواده:
✔️در زندگی مشترک باید هر دو طرف برای شادی و پیشرفت رابطه عاطفی تلاش کنند.
🟢وقتی همه مسئولیت شاد نگه داشتن رابطه به عهده یکی از زوجین گذاشته میشود به مرور علائم افسردگی و سردی رابطه شروع میشود...
#مهارت_زندگی #مهارت_های_زندگی #همسرداری #زناشویی #روانشناسی
۲ آبان ۱۴۰۲
۲ آبان ۱۴۰۲
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 صحبتهای تکاندهنده سوسن #سوپرسلبریتی زمان شاه
ته شهرت و پول این میشه که آرزو داره شوهر و بچه داشت و زندگی عادیشو میکرد
پ.ن: تا بوده همین بوده، و سلبریتیها حسرت زندگی مردم معمولی رو میخوردن، از #سوسن تا همین سلبریتیهای الان، ولی متاسفانه یه سری از جوونا حسرت زندگی پوچ همین #سلبریتیها رو میخورن!
#سبک_زندگی #دانستنیها #جهاد_تبیین #روشنگری #اخلاقی
۲ آبان ۱۴۰۲
۲ آبان ۱۴۰۲
چه انتظاری از فرزندانتان دارید❓️
❌️متاسفانه بسياري از والدين از فرزندانشان انتظار دارند ...
⚠️ ️ساكت باشند و تسليم والدين ،به خصوص زماني كه خارج از منزل هستند ، اما به يك باره در حدود سن ٢٠ سالگي از آن ها انتظار دارند ، كه اجتماعي باشند و ارتباط خوبي با ديگران برقرار كنند .
✅️ اجتماعي شدن ، يك فرآيند تدريجي است که آغاز آن از دوران کودکی است.
انتظاراتمان را در حد سن و توانایی فرزندمان بالا ببریم.
#مهارت_زندگی #فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند #تربیت_کودک
۲ آبان ۱۴۰۲
۲ آبان ۱۴۰۲
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ #پرده ناشنیده ای از خباثت و جنایات رژیم غاصب
🎙#دکتـر_کوشـکی
#فلسطین #غزه #جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
۲ آبان ۱۴۰۲
۲ آبان ۱۴۰۲
۲ آبان ۱۴۰۲
-زندگی سختی خواهید داشت. خیلی سخت تر از شرایطی که الان در اون گرفتار هستید.
یک لحظه فرحناز تکان خورد. متوجه شد که آن پیرمرد الهی، الان است که زبان باز کند و ... همان هم شد.
-کسی که سه نفر میز صبحانه اش را میچینند و صد نفر جلویش خم و راست میشوند و حتی در خانه اش نوکر و خادمه مخصوص خودش دارد و حتی یک بار هم برای خودش و همسرش غذا نپخته و جارو نکرده و ظرف نشسته و لباس مرتب نکرده، چطور میتونه زیر پای یک دختر معلول را عوض کنه و براش تشت بیاره و تر و خشکش بکنه و غذا لقمه بگیره و تو دهنش بذاره؟
فرحناز داشت بدنش میلرزید. آن پیرمرد نورانی از جیک و پوکی داشت خبر میداد که حتی فرحناز هم حواسش به جزییات زندگی خودش نبود!
-دست و چشم هیچ خادم و خادمه ای نباید به اون دختر بخوره. نطفه و لقمه و ساعت و ساحتِ اون دختر اینقدر محترمه که یا خودتون باید تر و خشکش کنین یا اصلا قیدش را بزنید.
فرحناز به زور آب دهانش را قورت داد و با بغض گفت: «خودم ...»
آن عالم حرف فرحناز را قطع کرد و گفت: «شما از فردا ... جمعه ... زندگی و روز و شب و ماه و سال و عمرتون تغییر خواهد کرد. چشمتون به رازی خواهد خورد که تقدیر شما بوده که آن راز را بفهمید. فهمیدنش برای شما مسئولیت زیادی داره.»
فرحناز صورتش خیس شد از گریه!
-جسارتا منزل و مکان شما طاهر نیست. فقط همان پتو و بالشت و فرشی طاهر است که خودتون با پول خودتون تهیه کردید. چون شما اهل خمس هستید اما شوهر شما متاسفانه اهل خمس نیست.
فرحناز صورتش را زیر چادرش برد. از خجالت داشت آب میشد. پدر فرحناز که سرش را پایین انداخته بود، فقط زیر لب «یا ستار العیوب» میگفت.
-ببین دخترم! این شهر ... شیراز ... در پناه دهها دخترِ پاکدامن و اهل معناست که شبها به عبادت خداوند مشغولند و با طهارت قلبی و توجه کامل، نماز شب میخونند. بزرگان زیادی صدای العفو گفتن و صدای مناجات این دخترها را شنیدند که در دل شب به طرف آسمان میرفته. و اصلا این شهر و این سرزمین در پناه دعای آنهاست. (البته آن عالم بزرگوار، اسامی چند تن از علما و عرفا را که شاهد آن صحنه ها از دخترانی که اولیای الهی بودند، ذکر کردند که از ذکر آن اسامی معذورم.)
چند لحظه آن جلسه در سکوت کامل رفت. فرحناز به زور خودش را کنترل کرد و صورتش را تمیز کرد و از زیر چادر درآورد و پرسید: «حاج آقا چرا من؟ من که بنده خوبی برای خدا نبودم و نیستم. نکنه خدا داره با من اتمام حجت میکنه!»
-امیدوارم اینطوری نباشه. قطعا در زندگی و انتخاب هایی که داشتید، جوری رفتار کردید که مورد رضایت خدا بوده. شاید جایی چنان خوب امانت داری کردید که خداوند در جبین و سرنوشت شما، سرپرستی دو نفر از بندگانش را نوشته!
تا اسم دو نفر آورد، فرحناز خیلی جا خورد و با پدرش با تعجب به هم نگاه کردند.
-که البته سرپرستی از آن دومی به مراتب از سرپرستی بهار سخت تر است.
فرحناز با آشفتگی گفت: «حاج آقا دارم میترسم. ینی چی دو نفر؟ متوجه منظورتون نمیشم!»
-عجله نکنید. فردا را دریابید. فقط یک چیزی ... نگران بهارم! باید اون گنج گرانبها همیشه مخفی باشه. کاش بیشتر مراقبت کرده بودید و کسی بهار را نمیشناخت.
سخنان آن عالم بزرگوار(که خداوند سبحان، انشاءالله سایه پر مهرشان را حفظ کند) مثل پُتک های پیاپی به جان فرحناز اثر کرده بود. فرحناز خودش را در آستانه یک مسئولیت بزرگ و حیاتی میدید. گیج بود و منظور برخی حرفهای حاج آقا را متوجه نشده بود.
نیمه شب شد.
در حیاط منزل پدرش، پتوی نازکی دور خودش کرده بود و نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد که با صدای پدرش به خودش آمد.
-کاش استراحت میکردی!
-شما هنوز بیدارین آقا جون؟!
-به همون چیزایی فکر میکردم که تو هم داری فکر میکنی! از تو چه پنهون، تا حالا اینقدر احساس عجز و کوچکی نکرده بودم.
-بابا من دارم از دلشوره میمیرم.
-حال من از تو بدتر نباشه، بهترم نیست.
-چیکار کنم آقاجون؟
-همون حرفایی که حاج آقا زد. صبح که شد، پاشو برو شاهچراغ و ببین چه در انتظارته! حتی ممکنه از اینجاش به بعد، رو منم دیگه نتونی حساب کنی و مجبور باشی همه چیزو تنهایی و چراغ خاموش ادامه بدی!
-شما کاری کنین که مامان تو فکر من نباشه و مرتب زنگ نزنه!
-نگران نباش. مامانت و بقیه با من!
سحر بود...
خنکای سحر به صورت و موهای فرحناز میخورد...
سرش را به طرف آسمان برد ...
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید...
و آهسته و زیر لب از پدرش پرسید: «صبح شده؟»
پدرش جواب داد: «صبح نزدیکه!»
ادامه دارد...
۲ آبان ۱۴۰۲
۲ آبان ۱۴۰۲