🔷 #داستان « #بهار_خانوم
بالاخره صبح شد.
صبح جمعه!
اینقدر ترافیک اطراف حرم شاهچراغ سنگین بود که فرحناز به خودش بد و بیراه میگفت که چرا اصلا با ماشین خودش آمده؟ چرا اسنپ یا تاکسی نگرفته؟ وگرنه میتوانست پیاده شود و بقیه راه را تا حرم بدود. اما آن لحظه فقط دنبال یک راهِ دَررو بود.
میلیمتری ماشین ها جلوتر میرفتند. تا این که بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، چند متر جلوتر رفت و دید سمت چپش یک کوچه است. نمیدانست کجاست و سر از کجا در می آورد؟ چراغ راهنمای چپ زد و پیچید تو کوچه. اول همان کوچه، ماشین را پارک کرد و کیفش را برداشت و در را بست و راه افتاد.
هنوز به سر کوچه نرسیده بود که متوجه شد چادرش را برنداشته. فورا برگشت و در ماشین را باز کرد و چادرش را برداشت و بدون این که بپوشد، در یک دستش کیفش و در دست دیگرش چادرش بود و راه افتاد.
برعکس روزگار، با این که روز جمعه بود، پیادهروها هم شلوغ! اینقدر شلوغ که نمیشد دوید و تند تند راه رفت. بخاطر همین مجبور شد، از پیاده رو بپرد به طرف خیابان و از حاشیه خیابان، با آخرین سرعت به طرف شاه چراغ بدود.
هر کس آن مسیر را رفته باشد میداند که در حاشیه خیابانِ منتهی به حرم، مثل مور و ملخ موتورسوارها رانندگی میکنند. تصور کنید که از روبرو در خیابان، ماشین ها و از بغل دستت، مثل جِت، موتورها میروند. خیلی صحنه خطرناکی بود.
اما فرحناز فقط میدوید. اینقدر به اطرافش بی توجه بود که صدای بوق و حرفها و اعتراضات موتورسوارها را نمیشنید.
-خانم حواست کجاست؟ خانم برو کنار! اوووووی ... با تو ام ... کوره انگار!
به نفس نفس افتاده بود. لب و دهانش خشک شده بود. اما نایستاد. فقط چشمش به منتهی الیه خیابان بود و تمام زورش را در پاهایش جمع کرده بود و میدوید.
یک ربع بعد، به نزدیکی حرم رسید و فورا از اولین گِیت عبور کرد و برای این که جلب توجه دیگران نشود، ندوید اما تند تند راه میرفت. تا چشمانش به دیوارهای حرم خورد. گوش هایش کار کرد و شنید که انگار مراسم شروع شده!
-استفاده کردیم از قاری محترم برنامه. مجددا خیر مقدم عرض میکنیم خدمت همه مادران و نوزادانی که به عشق اباعبدالله الحسین علیه السلام در جوار حضرت احمد بن موسی شاهچراغ جمع شدند و با دردانه امام حسین تجدید پیمان خواهند کرد...
ناراحت شد که مراسم شروع شده! چون جوری چیده بود که از اول مراسم باشد. اما مثل این که قسمت نبود که از بای بسم الله در مراسم باشد.
به طرف تابلوی بزرگی رفت که نوشته بود «ورودی خواهران!» دمِ در که رسید، یک لحظه مکث کرد و چادرش را روی سرش انداخت و رفت تو صف! صف بلندی که در کنار دو تا صف طولانی دیگر، مملو از مادران و بچه های خردسالشان بود.
از بلندگو صدا می آمد که میگفت: «استفاده میکنیم از بیانات ارزشمند خطیب توانا که با سخنان گرانبهاشون، مجلس ما را مستفیض فرمایند. اما قبل از این که حاج آقا در جایگاه مستقر بشوند از همه مادران گرامی خواهشمندم که سکوت و نظم جلسه را رعایت کنند و مراقب عزیزانشون باشند تا همه بتوانیم از بیانات استاد استفاده کنیم...»
ذره ذره پیش میرفت. خانم های انتظامات دمِ در، با دقت هر چه تمامتر به کارشان مشغول بودند و تا خیالشان از کسی راحت نمیشد، به او اجازه ورود نمیدادند.
ده دقیقه هم آنجا معطل شد. تا این که بالاخره نوبت او شد و وقتی خوب بازرسی شد، به او اجازه ورود دادند. وقتی پرده های بخش ورودی خواهران کنار زد و چشمش به صحن و سرای شاهچراغ خورد، حتی یادش رفت بایستد و دست به سینه بگذارد و سلام کند و سپس حرکت کند. همان لحظه، میخواست شروع کند به دویدن که یک لحظه یک خانم قد بلند و هیکلی که از انتظامات بود جلویش را گرفت.
-خانم چادرتون رو مناسب نپوشیدید! لطفا حجابتون رو کاملتر رعایت کنید!
فرحناز جا خورد. دستی به پیشانی و جلوی چادر و روسری اش کشید و باقی مانده چند تار مویی که بیرون بود، فرستاد زیر چادر و روسری اش.
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ شیرینزبونی دختر بچهی فلسطینی به زبان انگلیسی! 🥲
🔹 ما بچهاییم! این درست نیست که با ما اینطوری کنند.
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی #دیدنیها #فلسطین #غزه
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۳۸
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #چهارم_آبان ۱۴۰۲
👌در روز #شهادت_حضرت_معصومه علیهالسلام
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام
حضرت آیتالله خامنهای(دام ظله) : «بدون تردید نقش #حضرت_معصومه (س) در عظمت یافتن قم، این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است. این بانوی بزرگوار با حرکت خود موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت (ع) در آن دورهی تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و معارف اهلبیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند.» ۱۳۸۹/۷/۲۹
🥀فرا رسیدن #شهادت_حضرت_معصومه سلام الله علیها بر شیفتگان خاندان آل الله تسلیت باد🥀
#عترت_شناسی #سخن_بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کار عجیب #آیتاللهالعظمی_بهجت در حرم #حضرت_معصومه سلام الله علیه
🎙مرحوم #آیت_الله_مصباح_یزدی
#عترت_شناسی
#همسرانه
❌دعوا دلیل جدایی نیست
👈 دعوا کنید ؛ اما قواعد دعوا را بدانید.
▪️ به جای قهر سکوت کنید.
▫️ از تکنیک فاصله استفاده کنید؛
▪️ پس از آرام شدن با هم صحبت کنید.
👈 یادتان باشد شما دشمن هم نیستید!!
#مهارت_زندگی #مهارت_های_زندگی #همسرداری #زناشویی
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها شاهد یکی از بزرگترین جناح بندی های تاریخ هستیم.
شما دو انتخاب بیشتر نداری! یا سمت ظالم میایستی یا مظلوم!
انتخاب سومی نداری
چون بی طرفان بی شرفانند!
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی #روشنگری #بصیرت #فلسطین #غزه
اما آن بزرگوار قصد نداشت به این راحتی فرحناز را رها کند. با جدیت تمام گفت: «خانم چادرتون نباید رو سرتون وِل باشه. درست بپیچ دورِ خودت که جلب توجه نامحرم نکنه!»
فرحناز که داشت کلافه میشد، آمد جوابش را بدهد که دید فرصت ندارد. با غیظ به آن زن نگاه کرد و همان طور که داشت حرص میخورد گفت: «اینم از چادرم ... خوبه حالا؟ برم؟»
آن خیلی بزرگوار انتظار شنیدن آن دو سه کلمه حرف از فرحناز نداشت. فرحناز از آن زن رد شد اما او ول کن ماجرا نبود و همین طور رو کرده بود به طرف فرحناز و با صدای بلند میگفت: «خوبه حالا واسه خودتونه ها! واسه شب اول قبرت! واسه این که مَردِ مردم تو گناه نیفته و حق الناس نیفته گردنت! خوبه یه زنِ دیگه پیدا بشه و...»
اینقدر فرحناز عجله داشت که تا صحن اصلی دوید و صدای آن زن و بقیه جملاتش در هوا گم شد.
فرحناز تا به صحن اصلی رسید، اینقدر شلوغ بود که همان جا نزدیک درِ بزرگ صحن نشست. از زمین و هوا و در و دیوار، مادر و بچه و نوزادان با لباس های سفید و سبز و سربند و ... میبارید. خیلی شلوغ بود. فرحناز تا با آن صحنه مواجه شد، کمی آسوده تر نشست و به حرفهای سخنران گوش داد.
-بخاطر همین در منابع دینی ما آمده که بچه ای که نطفه اش ناپاک باشه، شاید قابل هدایت باشه و بشود با تربیت صحیح و آموزگاران متعهد و دوستان خوب، تربیت کرد. اما اگر لقمه بچه ای ناپاک باشد و با آن لقمه شبهه ناک و ناپاک رشد کند، حتی اگر در جوار اولیای الهی زندگی کند، اثر منفی آن لقمه ها خودش را نشان میدهد. قدیمی ها میگفتند: نطفه ناپاک را میشود هدایت کرد اما لقمه ناپاک را نه!
اواخر سخنرانی بود که کم کم زمینه روضه را فراهم کرد و مداح جلسه در کنار منبرش نشست و با هم برنامه روضه خوانی قشنگی را اجرا کردند. فرحناز محو فضای جذابی شده بود که موقع روضه، مادران بچه هایشان را بالا آورده بودند و بچه ها را بالای سرشان میچرخاندند.
اینقدر فرحناز گریه کرد و دلش شکسته شد که حد نداشت. نه به خاطر این که چرا مادر نشده و چرا از این حس و حال مادرانه محروم است و دامنش هنوز به حضور شیرین یک نوزاد سبز نشده است. نه! چون خیلی وقت بود که با خودش کنار آمده بود و میدانست که بخاطر مشکلی که مهرداد دارد، باید قیدِ بچه را بزند. بیشتر به خاطر این اشک میریخت که نمیدانست که برایش چه مقدر شده؟ میدانست که قرار است طوفان بیاید اما نمیدانست از کجا و کدام طرف و چقدر و چگونه و تا کی؟!
هنوز صورتش پر از اشک داغ بود و همان طور گریه ها روی روسری و چادر و دامنش میریخت که متوجه شد یک ساعت و نیم نشسته و دارد جلسه تمام میشود. حاج آقا داشت دعا میکرد و مردم با صدای بلند «الهی آمین» میگفتند.
رو کرد به شاهچراغ!
قلبش داشت می ایستاد. به شاهچراغ گفت: «آقا داره جلسه تموم میشه ها! آقا نمیخوای یه کاری بکنی؟»
صورتش را برد زیر چادرش و تمام نفس اشک ریخت. دوباره صورتش را از زیر چادرش درآورد و رو به طرف شاهچراغ گفت: «آقا نکنه دیر اومدم و اون نشونه ای که منتظرش بودم و بخاطرش شب و روز و خواب و خوراک ازم سلب شده، همون اول جلسه بوده و ... اینجوری که بیچاره شدم و رفت!»
دیگر به هقهق افتاد. همچنان صدای بلند «الهی آمین» گفتن مردم، به آسمان بلند بود که طوفانی در دل فرحناز داشت به وجودش بی رحمانه مشت میکوبید. با حالت خضوع فراوان و دل شکسته به شاهچراغ گفت: «من که خیلی وقت پیش گفتم راضی ام به رضای خدا. خودت شاهد بودی که برای بچه هر کاری کردم و خارج و داخل، پیش هر دکتری که عقلم میرسید رفتم. نشد. خدا نخواست. من که نگفتم ناراضی ام! اما ینی حق ندارم حتی به بهار فکر کنم؟ اینو که دیگه میتونم ازت بخوام!»
مداح داشت جلسه را تمام میکرد: «الهی چنان کن سرانجام کار ... که تو خشنود باشی و ما رستگار ... خواهران عزیز! لطفا موقع خروج از صحن، مراقب باشید که ازدحام نشه و ...»
فرحناز نزدیک بود خودش را بکشد. از بس زورش می آمد که دارد جلسه تمام میشود اما نشانه ای که دنبالش بود را ندیده! با حالت ناامیدی کامل که یک چشمش خون بود و یک چشمش اشک گفت: «آقا داره جلسه تموم میشه ها! همه دارن میرن! نگاه کن! تموم شد. فقط من موندم. نمیخوای یه نگاه هم به من کنی؟»
که به دلش افتاد که بگوید: «آقا تو رو به امام رضا یه کاری بکن!»
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸این #کلیپ بارها ارزش دیدن دارد
کاری که یک زن با حجابش میکند!
#سخنرانی-#استاد_عالی #حجاب #حجاب_عفاف
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
شفاعت عالَم با چه کسی است؟
🔶 #شیخ_عباس_قمی (رحمتالله علیه) که به #محدث_قمی نیز معروف است، میگوید: در عالم رؤیا #مرحوم_میرزای_قمی اعلی الله مقامه الشریف را دیدم، از ایشان سؤال کردم: آیا اهل قم را #حضرت_فاطمه_معصومه (سلامالله علیها) شفاعت خواهند کرد؟
♨️ میرزا چون این سخن را شنید ناراحت شد و نگاه تندی به من کرد و فرمود: چه گفتی؟
🔸 من دوباره سؤالم را تکرار کردم، باز با تندی به من فرمود: شیخ، تو چرا چنین سؤالی میکنی؟! شفاعت اهل قم با من است، حضرت فاطمه معصومه (سلامالله علیها) تمام شیعیان جهان را شفاعت خواهند کرد...
📚 منبع: [مردان علم در میدان عمل جلد ۳ صفحه ۳۶]
#عترت_شناسی #حضرت_معصومه