#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۶۳
#امروز👇
🙏 #چهارشنبه #پنجم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند :
اگر به عدد ریگهای بیابان به مادرت خدمت کنی معادل یک روز زحمات او را جبران نکردهای!
📕مستدرک الوسائل جلد ۱۵ صفحه ۲۰۳
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #مادر
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ ..
#عترت_شناسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت هفده
بعد از مسواک زدن اومدم تو اتاق ناصر
شب رو اونجا خوابیدم. با اصرار من علیرضا هم شب رو کنار ما بود
اینقد خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح روز بعد
با صدای بچهها از خواب بیدار شدم
صدای بچهها تو راهرو مثل جیکجیک گنجشک تو مخم بود به خودم گفتم مگه الان ساعت چنده؟؟ سابقه نداشت بچهها موقع نماز اینقد سروصدا راه بندازن تو خواب و بیداری بودم که حس کردم هوا روشنه
آخ که نمازمون قضا شده بود
باعجله از زیر پتو بلند شدم و سمت در رفتم و تو مسیر هرکی دم دستم بود با لگد میزدمش که پاشید نماز صبحمون قضا شده
حسابی کلافه شده بودم
سابقه نداشت نماز صبحم قضا شه. ناصر و بقیه هم حال خوبی نداشتن و همش تقصیر من بود اگه اون پسره رو نیاورده بودم تو حوزه مگه مرض داشتیم تا یک شب بیدار باشیم آخرشم نماز صبحمون قضا شه
وای خدا گفتم سعید
سریع لباسمو پوشیدمو رفتم سمت اتاقم با عجله وارد اتاق شدم و سریع به جایی که سعید خوابیده بود نگاه کردم اما هیچکس تو اتاق نبود. سعید رفته بود و ازش فقط یه دستخط و شماره تلفنش بود
خوشحال بودم از اینکه همه چی تموم شد.
به خودم گفتم پشت دستمو داغ میکنم اگه دوباره حس همنوع دوستیم گل بکنه
چیزی نگذشت که ناصر با حوله رو دوشش وارد اتاق شد
-سلام
-سلام
-رفته؟
-آره. نمیدونم کی ولی این یادداشت و شمارشو برام گذاشته
-خب خداروشکر مثل اینکه ختم بخیر شد
نفسی کشیدم و گفتم
-بالاخره تموم شد
-حالا نمیخواد اینجا وایسی بلند شو آماده شو الانه کلاس شروع شه. نمازمون که قضا شد حداقل از کلاس نیفتیم
با شرمندگی صورتمو برگردوندمو گفتم
-تو برو من خودم میام
حولمو برداشتم و سمت سرویسهای بهداشتی رفتم تا برا کلاس آماده شم
«طرزجان» روستایی بود که با تمام زیباییهاش فقط ۲۱ روز تونستیم تحملش کنیم
حسابی دلتنگ پدر مادر شده بودیم
دیگه نه جنگل برامون معنا داشت نه آبشار و استخر و میوههای جور واجور.
با اصرار همه طلبهها آقای صالحی رو قانع کردیم که بریم قم و از اونجا هم بریم مشهد
اون سال اولین سالی بود که قم میرفتم
خیلی خاطراتش قشنگ بود
اونقدر که الان دارم در موردش مینویسم طعمش زیر زبونمه
یادش بخیر
من و ناصر و محمدرضا پیری و علیرضا و مومنی کفشامونو دستمون گرفتیم و به سمت حرم راه افتادیم. خوابگاهمون نزدیک حرم بود. زیاد فاصلهای نداشت هروقت دلمون میخواست میرفتیم زیارت.
تو خیابون چشمم فقط به گنبد طلایی بانو بود چه ابهتی چه عظمتی وقتی به سمت ضریح رفتم ناخواسته زدم زیر گریه باور نمیکردم من باشم و اینجا. آخه مگه معنویتر از اینجا هم میشه پیدا کرد.
یه دل سیر گریه کردم
کنار بقعه مبارکه آرامش خاصی داشتم
علیرضا دستشو گذاشت رو شونم
-لابلای گریههات برا منم دعا کن
علیرضا رفیق فابریکم شده بود. هرجا میرفتم اونم دنبالم بود جایی نبود که من باشم و علی نباشه
-مگه دوست تو دهمرده نبود؟؟
-چرا بود
-پس چرا دنبال منی تو، هرجا میرم مثل بچه گربه دنبالم راه میافتی
-بهت گفتم دهمرده دوستم بود ولی الان نیست
-چرا اونوقت؟؟ تو که طرزجان بخاطر اون کلی حرف بارم کردی
علیرضا سکوت کرد
و از سکوتش شرمندگی رو میشد فهمید.
تقریباً ده روزی قم بودیم و قرار شد یه هفته هم مشهد باشیم. مشهد هم خاطرات تلخ و شیرین خودشو داشت.
بعد از ۴۰ روز دوری از خانواده
بالاخره ساک و چمدونامون رو جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم زاهدان
دل تو دلم نبود
دلم لک میزد برای دوباره دیدن پدر مادرم دلم برای صدای گرمشون تنگ شده بود
این جاده لعنتی هم معلوم نیست کی میخواد تموم شه. از پنجرهی اتوبوس به بیرون خیره شدم و زیرلب آهنگ جادهی یک طرفه رو میخوندم
علیرضا کنار من نشسته بود. ناصرم که جفت مومنی بود
بدی اتوبوس این بود که نمیشد داخلش خوابید به همین منظور خیلی کم پیش میاد که من تو اتوبوس خوابم ببره
بالاخره اتوبوس نزدیک شهر رسید
چراغای شهر به وضوح دیده میشد. بوی پدر مادرو میشه به وضوح لمس کرد
از پلیسراه تا حوزه راه زیادی نبود
اما کل سفر یه طرف، این مسیر یه طرف ای خدا چرا تموم نمیشه. این تیکه از مسیر جون به لبمون کرد تا اینکه اتوبوس کنار حوزه توقف کرد دقیقا همون جایی که ۴۰ روز پیش سوارش شدیم.
سریع از اوتوبوس اومدیم پایین
من و ناصر چمدونامون رو برداشتیم و یه تاکسی گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم با اینکه دو سال از ناصر بزرگتر بودم ولی شوق بیشتری برای دیدن پدر مادر داشتم
تاکسی سرکوچه خونمون نگه داشت
خدا میدونه چقدر دلم بغل مادرمو میخواست چقدر نگاه پدرمو میخواست
زنگ خونه رو زدم
و با هزار شوق و اشتیاق منتظر باز شدن در بودم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 اینستاگرام، عامل احساس حقارت و بدبختی
♻️ گزارش ۲ رسانه غربی؛ #اینستاگرام عامل احساس حقارت و #بدبختی!
🔹 مجله آمریکایی تایمز در گزارشی نوشت:
نتايج یک مطالعه بر روى جوانان و نوجوانان نشان میدهد اینستاگرام بدترین شبکه اجتماعی از لحاظ تاثیرات منفی بر روی #سلامت_روان جوانان است.
🔹 طبق این تحقیق کاربران این شبکه اجتماعی ۶۳٪ بیشتر از کاربران دیگر شبکههای اجتماعی احساس بدبختی میکنند.
#سبک_زندگی
#سواد_رسانه #سواد_رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوروش آسوده بخواب که هموطنان آریایی عرب نپرستمون، تو غرب پرستی با هم مسابقه گذاشتن؛ جشن نوروز رو هم فروختید به غرب؟!
آخرش چرا اینجوری شد؟!
#جهاد_تبیین #روشنگری #خودباختگی #غرب_پرست