💜🍃 آلودگی هوا 🍃💜
ای آسمون این روزا
چرا تو آبی نیستی؟
چرا رنگت پریده؟
دیگه آفتابی نیستی؟
چرا روی صورتت
غبار غم نشسته
از اون بالا چی دیدی
دلت اینجور شکسته؟
دیشب ستاره ها رو
رو دامنت ندیدم
از لب خندون ماه
گل خنده نچیدم
کاشکی دوباره ابرا
جمع بشن و ببارن
بازم گل های شادی
تو سینه ها بکارن
#شعر
╲\╭┓
╭💜🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
مشقهایش را نمی نویسد!
اتاقش را مرتب نمی کند!
به زحمت از خواب بیدار می شود!
کارهای شخصی اش را انجام نمیدهد!
برای همه کارهایش به ما وابسته است! و ....
اینها مشکلاتی ست که امروزه اکثرا والدین با آن درگیر هستند. مشکلاتی که نوعی لجبازی و ابراز خشم به والدین کنترل گر است. مهمترین علت این نوع مشکلات، کنترل بیش از حد والدین است؛ نوعی وابستگی که والدین به کودک خود دارند که در طول رشد کودک سبب ساز مشکلات عدیده ای می شود.
اما راه حل چیست؟
شاید باورش سخت باشد اما تنها یک راه برای حل این مشکلات وجود دارد : رها کردن کودک یا نوجوان به حال خود، نسخه ای معجزه آسا که در صورت انجام درست آن در کوتاه ترین زمان کودک یا نوجوان شما متوجه مسئولیت های متناسب با رشد خود خواهد شد و انجام کارهایش را به عهده خواهد گرفت. کافیست از امر و نهی کردن کودک در مورد کارهای شخصی اش دوری کنید و نگران عدم انجام آنها نباشید. این راه حل مستلزم صبوری شما است و انجام درست آن در طی یک الی دو هفته شما را متعجب خواهد کرد ..
╲\╭┓
╭🌈💜 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🕷🦂عروسی زن عمو عنکبوت🦂🕷
یکی بود، یکی نبود. توی یک انباری که پر از قفسههای گرد و خاک گرفته بود، عمه عقرب هم بود. عمه عقرب توی پایینترین قفسهی انباری، نزدیک چاه آب زندگی میکرد. عمه عاشق میهمانی رفتن بود. عاشق دور هم نشستن و از این در و آن در حرف زدن بود؛ اما هیچکس دعوتش نمیکرد. خودش هم که مهمانی میداد، هیچکس به خانهاش نمیآمد. همه از نيشش میترسیدند. مار آبی چاه هم هر روز سرش را بیرون میآورد و فش و فش به او میخندید و مسخرهاش میکرد.
عمه عقرب پشتش را به چاه میکرد، میرفت خانهاش را آب و جارو میکشید و به سر و صدای بالاییها دلش را خوش میکرد.
يك روز صبح زود، از طبقه بالاییها سروصداهایی آمد. عمه عقرب خوب گوش کرد. شنید که امشب عروسی عمو عنكبوت است. رفت سر چاه و داد زد: «آهای مار آبی! برو که میخوام خودم را بشورم، شب برم عروسی.»
مار فش فش خندید و گفت: «تو را که راه نمیدهند.» بعد هم از ترس نیش عقرب، تندی رفت ته چاه، زیر آبها قایم شد. عمه عقرب به روی خودش نیاورد. رفت توی چاه آب و سر و تنش را شست و صفا داد. بعد یواشیواش، یکییکی طبقهها را رفت بالا تا رسید طبقهی آخر، نزدیک سقف. آن جا خانهی عمو عنکبوت بود. در زد و گفت: «عمو عنکبوت! منم عمه عقرب. در را باز کن!»
عمو عنکبوت اسم عمه را که شنید، از لای در سرک کشید و گفت: «چی شده کله سحری؟»
عمه عقرب گفت: «مبارکه عمو! منم بيام عروسیات؟»
عمو عنكبوت هول کرد و گفت: «اگر بیایی که اول از همه عروس خانم فرار میکند. تو كه دوست نداري عمو عنكبوتت، بيزن عمو شود؟»
عمه عقرب گفت: «نه که دوست ندارم، اما عروسي را دوست دارم.»
عمو عنکبوت با خجالت گفت: «تورم پاره شود، اگر دروغ بگویم. خودت که میدانی با نیش تو مهمانی نمیشود.»
عمه عقرب غصهدار شد. یک دفعه از نیشش خیلی بدش آمد. تندی رفت طبقهی پایین، خانهی دایی هزارپا و گفت: «دایی هزارپا! من دیگه نیش نمیخوام. جون بچههات، نیشم را بچین!»
دایی هزارپا از پشت در گفت: «عمه خانم! من که قیچی ندارم. عوضش تا دلت بخواد، پا دارم.»
عمه عقرب گفت: «خودم که پا دارم.» و رفت طبقهی پایینتر، خانهی خاله خرچنگ. گفت: «خاله خرچنگ! من دیگه نیش نمیخوام. جون بچههات، نیشم را بچین!»
خاله خرچنگ گفت: «عقرب است و نیشش عمه. نیشت را بچینم که دیگر عقرب نیستی عمه.»
عمه که دید خاله درست میگوید، فکر دیگری کرد. رفت کنج خانهاش و تا شب یک لباس قشنگ درست کرد. یک لباس که جیب داشت. شب که شد، نیشهاش را کرد توی جیبش تا پیدا نباشد و رفت عروسي. قبل از آنکه مهمانها جیغ بکشند، عمه عقرب سلام کرد و گفت: «ببینید! نیشم نیست، نترسید!» مهمانها خوشحال شدند.
عمو عنکبوت هم گفت: «بفرما عمه! بفرما بالای تارم، کنار عروس و داماد، جای عمه است.»
عمه عقرب رفت که بنشیند، اما یکهو عروس خانم جیغ کشید.
عمه عقرب گفت: «نیشم که نیست زن عمو، چرا میترسی زن عمو؟»
عروس، مار چاه را روی دیوار نشان داد و گفت: «از نیش اون میترسم.»
عمه عقرب رفت جلوی مار. نیشش را بیرون آورد و گفت: «برو وگرنه نیشت میزنم!»
مار تا نیش عمه عقرب را دید، در رفت. عمه عقرب به عروس گفت: «مار آبی که نیش ندارد، زن عمو. تازه تا نیش عمه عقرب هست، از هیچی نترس زن عمو!»
همه برای عمه عقرب و نیشش کل کشیدند. زن عمو عنکبوت ترسش رفت و عروسی سر گرفت.
از آن به بعد عمه عقرب توی همهی مهمانیها بود، فقط نیشش توی جیبش بود.
#قصه
🕷
🦂🕷
🕷🦂🕷
Join🔜 @childrin1
@childrin1کانال دُردونه.mp3
8.75M
#قصه_صوتی
"ملکه پرنده"
(خاله ستاره)
👇🏻👇🏻👇🏻
💜
⭐️💜
💜⭐️💜
╲\╭┓
╭⭐️💜 🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_لالایی
لرستانی(اسب چوبی)
👆👆👆
💕
❤️💕
💕❤️💕
╲\╭┓
╭ ❤️💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲
در آسمان و زمین
جشن عظیم است
عید میلاد حضرت
عبدالعظیم است
میلاد حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام بر شما مبارک باد🌹
سلام دُردونه های عزیزم
مبارک باشه این عید بزرگ بر همتون
جشنه و نور
شادی و شور
سیدالکریم اومده
دست بزنید
شادی کنید
💚شاه عبدالعظیم اومده💚
بچه ها زیارت حضرت عبدالعظیم خیلی شیرینه.
به شیرینی زیارت امام حسین (علیه السلام)
دست به روی سینه میذاریم و با یه عالمه عشق از ته قلبمون میگیم:
💚سلام ای حضرت عبدالعظیم💚
💚نور خدا، سید الکریم💚
╲\╭┓
╭💚🌸 🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_سارا_و_اردک
این داستان: گربه رباتی
👇👇👇
👧
👧
join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صابون_دایناسوری
🐲🐉 آموزش ساخت صابونهای دایناسوری 🐲🐉
🐉 برای بچه ها دست شستن با این صابون جذابیت داره. چون صابون باید تموم بشه تا به عروسک داخلش دست پیدا کنند.
🐲صابون گلیسرینه شفاف رو ۴۰ ثانیه داخل ماکروویو قرار میدیم تا به حالت مایع در بیاد.
بعد از قرار دادن عروسک یک ساعت صبر میکنیم تا محکم بشه و مطابق کلیپ بالا ,نیمه دیگر رو هم درست میکنیم.
╲\╭┓
╭ 🐲🍃🆑 @childrin1
┗╯\╲
🐏🌿 ستاره و برّه کوهستان🌿🐏
روزی روزگاری در کوهستانی زیبا و سرسبز که پر از گیاهان وحشی و گل های قشنگ بود، بره های زیبایی در آنجا مشغول چرا و بازی بودند.
ستاره، دختری خوب و مهربان و درس خوان، صاحب این گله بود. او هر روز با دوستانش به کوهستان می رفت و از گله ها مواظب می کرد. ستاره خیلی در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد، او به بره ها خیلی علاقه داشت؛ زیرا تمام خرج خانواده اش از فروش ماست، شیر و پنیر از این راه به دست می آمد و مادرش هر روز به او می گفت: عزیزم! مواظب باش گرگ به گله حمله نکند.
ستاره هر روز موقع برگشتن از کوهستان، گیاهان دارویی را می چید و به خانه می آورد. یک روز صبح ستاره به مادرش گفت: مادرجان! می خواهم امروز نهار را با دوستانم در کوهستان بخورم. مادرش نهار را برای او آماده کرد و او آن را با خودش برد.ستاره با دوستانش به کوهستان رفت و زیر سایه درختی زیبا نشستند.
فضای کوهستان بسیار زیبا و دلپذیر بود. آن ها پس از خوردن نهار، زیر درخت خوابیدند. موقع ظهر بود که ناگهان گرگی به گله حمله کرد و صدای گله بلند شد. ستاره و دوستانش از خواببیدار شدند و خیلی ترسیده بودند.
ستاره فریاد زد: کمک! کمک! گرگ به گله حمله کرده است. ناگهان کشاورزانی که در اطراف کوهستان مشغول کار بودند، آمدند و گله را از دست گرگ نجات دادند؛ اما بچه های عزیز! گرگ بدجنس چند تا از بره ها را زخمی کرده بود و یکی از آن ها را که ستاره خیلی به او علاقه داشت و اسمش را پشمالو گذاشته بود، با خودش برد.
ستاره با دوستانش گریه کنان به خانه برگشتند. مادرش وقتی او را دید، خیلی نگران شد و گفت: عزیزم! چی شده، چرا گریه می کنی؟ ستاره مادرش را در آغوش گرفت و گفت: مادر جان! امروز گرگ بدجنس به گله ما حمله کرد، چند تا از بره ها را زخمی کرد و بره پشمالوی قشنگم را با خودش برد.
مادرش گفت: عزیزم! ناراحت نباش، خدا را شکر که خودتان سالم هستید. ستاره به مادرش گفت: اگر کشاورزان نبودند، گرگ تمام گله را دریده بود، ما باید از آنان تشکر کنیم.
مادر به او گفت: دخترم! آدم در کوهستان باید خیلی باهوش و زرنگ باشد؛ زیرا آنجا محل زندگی حیوانات وحشی است. ستارهبه مادرش گفت: باید یک فکر اساسی بکنیم. مادر گفت: دخترم! چه فکری داری؟
ستاره گفت: یک سگ شکاری پیدا کینم تا همیشه با گله ها باشد. مواظب آن ها باشد تا به گله، آسیبی نرسد. مادرش گفت: دخترم! حتماً این کار را می کنیم؛ فکر خوبیه.
زمستان کم کم فرا رسید. آنها بره ها را در آغل نگهداری می کردند.ستاره هر روز به آغل می رفت و برای آنها علف های خشک و جنگلی می برد. وقتی میان بره ها، پشمالو را نمی دید خیلی نگران می شد و غصه می خورد. روزی پیش مادرش نشست و گفت: مادرجان! دلم برای پشمالو تنگ شده است. مادر گفت: عزیزم! چرا پشمالو را فراموش نمی کنی؟ ستاره گفت: مادرجان! نمی توانم؛ زیرا من به او خیلی علاقه داشتم. به یاد زنگوله زیبایی که در گردنش آویزان بود، می افتم و فراموش کردنش برایم خیلی مشکل است.
مادرش گفت: تو باید بره پشمالو را فراموش کنی؛ زیرا او دیگر بر نمی گردد و هیچ موجودی تاابد در این دنیا نمی ماند. ستاره در فصل زمستان در کارهایی مثل بافتن جوراب و غیره به مادرش کمک می کرد.
ناگهان یکی از گوسفندان ستاره، صاحب بره زیبایی که شبیه پشمالو بود، شد. ستاره از دیدن این منظره خیلی خوشحال شد و مادرش را در آغوش گرفت و گفت: خدا را شکر که بره ای شبیه پشمالو به ما داده، من با ید امروز را جشن بگیرم. مادرش گفت: به دوستانت خبر بده و من هم یک غذای خوشمزه می پزم و با هم برای تولد این بره زیبا جشن می گیریم.
ستاره و دوستانش آن روز را جشن گرفتند. زنگوله ای شبیه زنگوله پشمالو به گردن بره تازه متولد شده، انداختند و خدا را شکر کردند که چنین بره زیبایی را دوباره به آن ها بخشیده است.
#قصه
╲\╭┓
╭🐑 🌿 🆑 @childrin1
┗╯\╲