هدایت شده از استیکر سلاااااام
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مجموعه_داستان_های_شهر_قصه
این داستان: موش موشکِ باهوش
👇👇👇
💭
🔮💭
💭🔮💭
Join🔜 @childrin1
🍃❤️ عروسک شادی، عروسک نازنین ❤️🍃
" قسمت دوم"
روز 16 مهرماه
وقتی شادی که تازه کلاس اولی شده بود، همراه راننده شان به خانه برگشت، دید که هدیه ای در اتاقش روی تخت گذاشته اند. نوشته ای هم روی بسته بود ولی شادی تازه به مدرسه رفته بود و هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت و نفهمید که روی بسته چه نوشته اند. او با عجله بسته را بازکرد. یک عروسک دیگر داخل بسته قرار داشت.
عروسک لباس سفید عروسی پوشیده بود و وقتی شادی کمی او را فشار داد شروع کرد به خواندن یک شعر بچه گانه .شادی چند دقیقه ای با آن سرگرم شد. بعد همان جا روی تخت رهایش کرد و به اتاق نشیمن رفت و از مادرش پرسید:« این عروسک از کجا برایم رسیده؟» مادر او را بغل کرد و بوسید و گفت:«روزت مبارک عزیزم. امروز روز جهانی بچه هاست. من و پدرت دیروز این عروسک را برایت خریدیم تا این روز را به تو تبریک بگوییم.»
شادی نفهمید روزجهانی کودک یعنی چه. او خیال می کرد که همه ی بچه ها مثل او زندگی راحتی دارند و همیشه هدیه می گیرند و هر روز هم روز آن هاست .عصر آن روز نازنین و مادرش به خانه ی آنها آمدند. نازنین کیف و کتابش را آورده بود و می خواست با شادی درس بخواند اما شادی به اتاقش رفت و نگاهی هم به نازنین نکرد. نازنین پشت پنجره اتاق شادی ایستاد و به اسباب بازی های او نگاه کرد. بعد به سراغ کیفش رفت.
عروسک کوچولویی را که مادرش برای او دوخته بود بغل کرد و با خودش پشت دراتاق شادی آورد و همان جا نشست و آهسته در گوش عروسک گفت:« من تو را به شادی می دهم حالا که اجازه نمی دهد با او بازی کنم تو این جا بمان و با اسباب بازی های او بازی کن و به او بگو که من هم آرزو دارم مثل او همه چیز داشته باشم.
اتاق قشنگ، خانه ی بزرگ، ماشین و راننده، غذاهای خوشمزه ، تخت خواب، میز و صندلی و چراغ مطالعه و اسباب بازی اما پدر و مادرمن فقیرند. به او بگو گاهی با من بازی کند. بگو که من اسباب بازی هایش را خراب نمی کنم .من هم مثل او یک دختر کوچولو هستم.» وقتی شادی از اتاقش بیرون رفت، نازنین عروسک را زیر تخت او گذاشت.
ادامه دارد...
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲