eitaa logo
دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
12.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
140 فایل
👦👧ارتباط با ادمین کانال دُردونه 👇👇👇 @adchildrin1 ⛔ڪپی ڪردن مطالب ڪانال بدون ذڪر منبع #حرام است⛔ (فقط دُردونه)👌 کد تائیدیه وزارت ارشاد 1-1-297666-61-2-1 دردونه در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/childrin1
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍃❤️ هدیه های خط خطی ❤️🍃 سلام دوستان ، داستان امروز ما درباره هدیه های خداست که باید مواظب آن ها باشیم وآن ها را هدر ندهیم، اسراف نکنیم تا خدا نعمت هایش را برای ما بیش تر کند... یکی بود یکی نبود... دیروز به سینا کوچولو، پسر همسایه مان، یک کتاب داستان هدیه دادم. سینا زود کاغذ کادو را پاره کرد و با خودکار تمام کتاب را خط خطی کرد. خیلی خودم را نگه داشتم تا سرش داد نزم جلو نپرم، و خودکار را از دستش نگیرم. پیش خودم گفتم: به من چه... مال خودش است. ولی خیلی ناراحت شدم. همان روز پیش بابا بزرگ رفتم و برایش تعریف کردم. بابا بزرگ دستی به سرم کشید و گفت: تو حق داری ناراحت باشی. وقتی به کسی هدیه ای می دهیم دوست داریم قدر آن را بداند و خرابش نکند. بعد سیبی را که نصف کرده بود خورده بودم، را به دستم داد و گفت: باید حواسمان باشد، از هر چیزی که به دستمان می رسد درست استفاده کنیم. این سیب هم هدیه خداست مگر نه؟ شب موقع شام، دانه های برنج ته بشقابم را تا آخر خوردم. وقتی مسواک زدم شیر آب را تا آخر باز نگذاشتم. ماه را که توی آسمان دیدم چراغ اتاق خوابم را خاموش کردم. و توی دلم گفتم: خدایا... کمکم کن تا هدیه هایت را خط خطی نکنم. بچه های عزیز شما با هدیه های خداوند چه کار می کنید؟ ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1'کانال دُردونه.mp3
4.38M
"چوپان و سگ با وفا" با صدای (خاله شادی) 👆👆👆 🦋 🎨🦋 🦋🎨🦋 ╲\╭┓ ╭🦋🎨 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
4.65M
"لالایی به زبان ترک" "لای لای ددیم یاتاسان" 👆👆👆 💚 🌈💚 💚🌈💚 Join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 ســـلام 🌈به دلهای گرمتان 🌼سـلامی به 🌈قلب پاک و پر مهرتان 🌼آرزو میکنم امروزتون 🌈از شوق سر ریز باشید 🌼و لبخندی به بلندی آسمان 🌈رو لبهاتون نقش ببندد 🌼عصر زیبای شنبہ تون بخیر 🌼 🌈🌼 ╲\╭┓ ╭ 🌈🌼🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♤مثل نامه♤ (بزاز زاده) 💚فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایرانی آشنا نماییم. 💕 ⭐️💕 ╲\╭┓ ╭ ⭐️💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ ❤️⭐️پیرزن کوچولو ⭐️❤️ «قسمت اول» سالها قبل پیرزنی زندگی می کرد که قدی بسیار کوتاه داشت و صاحب چند بچه کوچک و بزرگ بود. شوهر پیرزن روزها به صحرا می رفت و خارکنی می کرد و آنها را به شهر می برد و می فروخت. پیرزن خیلی مهربان و دلسوز بود. هیچ وقت با حرف هایش کسی را ناراحت نمی کرد. تمام اهالی ده او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. یک روز پیرزن از خانه خارج شد تا به جنگل برود و قدری میوه جنگلی بچیند، سرراه خود غار بزرگی دید. او تا آن روز غار را ندیده بود به همین جهت خیلی تعجب کرد. او رو به روی غار ایستاد و به داخل آن نگاه کرد. در همان وقت ناگهان دوازده مرد که هر کدام یک شکل بودند و لباس مخصوص بر تن داشتند در مقابل او قرار گرفتند. آنها از غار بیرون آمدند و با پیرزن سلام و احوالپرسی کردند. پیرزن با تعجب پرسید:”شما چطور در اینجا زندگی می کنید که من تا به حال شما را ندیده بودم؟” یکی از مردان روی تخته سنگی که در کنار در غار قرار داشت نشست و خنده کنان گفت:”مادر بگو ببینم کدام ماه سال از همه بهتر است؟” پیرزن فکری کرد و با مهربانی گفت:”به نظر من تمام ماه های سال خوب هستند. فروردین و اردیبهشت و خرداد ماه های بهار هستند و من این ماه ها را دوست دارم. ولی فصل های تابستان و زمستان و پاییز هم بسیار زیبا و خوب هستند.” هر دوازده مرد با صدای بلندی گفتند:”آفرین! آفرین! آفرین بر تو!” مردی که روی تخته سنگ در مقابل غار نشسته بود گفت:”ای زن مهربان خواهش می کنم سبدی را که در دست داری به من بده تا هدیه ای را که برای تو در نظر گرفته ایم در داخل آن بگذاریم.” پیرزن با مهربانی سبد را به او داد. دوازده مرد سبد را توی غار بردند و پس از مدتی یکی از آنها آن را بیرون آورد و به پیرزن داد. پیرزن دید که سبد سنگین شده است و روی آن نیز مقداری شاخه و برگ درخت ریخته شده است. پیرزن از دوازده مرد تشکر کرد و پرسید:”آیا ممکن است به من بگویید شما چه کسانی هستید؟” یکی از آنها گفت:”ما دوازده ماه سال هستیم! چون تو ما را دوست داری ما هم خواستیم که از تو تشکر کنیم.” پیرزن خداحافظی کرد و به طرف خانه به راه افتاد. او وقتی به خانه رسید بچه هایش را صدا زد و گفت:”بیایید که امروز خودم هم نمی دانم در سبد چه چیزی هست.”او پس از این حرف شاخه و برگی را که بر روی سبد بود کنار زد و سبد را روی میز وارونه کرد. ناگهان مقدار زیادی سکه های طلایی روی میز ریخت و پیرزن و بچه هایش با هم فریاد زدند:”آه…عجیب است…چطور چنین چیزی ممکن است؟” پیرزن با دست چند سکه را برداشت و نزدیک چشمان خود نگه داشت و گفت:”خدای من مثل اینکه سکه ها طلا هستند.” یکی از بچه ها گفت:”چه خوب! حالا پدرمان می تواند یک زمین بزرگتر بخرد و همه ما روی آن زمین کار کنیم.” در نزدیکی خانه آنها، مردی زندگی می کرد که بسیار حیله گر و مردم آزار بود. او به هر کس می رسید بد می گفت و همه را با حرفهایش آزار می داد. مرد حیله گر آن روز از کنار خانه پیرزن می گذشت که صدای فریاد و شادی و خنده او و بچه هایش را شنید. برای اینکه بداند در داخل خانه چه اتفاقی افتاده است، از پنجره داخل اتاق را نگاه کرد. ادامه دارد... ♥️ ∩_∩ („• ֊ •„)♥️ ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 ⭐️ ┗━━━━━━━━━┛
‍ ⭐️❤️پیرزن کوچولو❤️⭐️ «قسمت دوم» روی میز اتاق پیرزن تعداد  زیادی سکه های طلایی روی هم ریخته شده بود. مرد سرش را تکان داد و گفت:”عجیب است… او حتی یک سکه هم نداشت پس این همه پول را از کجا آورده است! باید هرطوری شده وارد خانه بشوم و باخبر شوم.” مرد حیله گر وارد خانه شد و گفت:”سلام همسایه عزیز… می بینم خیلی خوشحال هستی؟” پیرزن با مهربانی گفت:”خوب اگر تو هم جای من بودی و این همه پول طلا به دست آورده بودی، حالا خوشحال بودی.” مرد بدجنس گفت:”راستی… نگفتی چطور این همه پول را به دست آوردی؟” زن مهربان همه چیز را برای مرد بدجنس تعریف کرد و او وقتی که از همه چیز باخبر شد از خانه بیرون رفت و با خودش گفت:”حالا من هم پیش آن دوازده مرد می روم و از آنها می خواهم سبدم را پر از سکه های طلا کنند.” او یک سبد برداشت و به طرف غاری که در نزدیکی جنگل بود رفت. پس از مدتی به غار رسید، ولی از دوازده مرد خبری نبود. او به غار نزدیکتر شد و سبدش را روی زمین گذاشت و فریاد زد:”آهای کسی اینجا نیست؟” دوازده مردی که داخل غار بودند بیرون آمدند و یکی از آنها پرسید:”چه می خواهی مرد؟” مرد بدزبان گفت:”به تو چه که چه می خواهم. زود باشید از داخل غار بیرون بیایید دوازده مرد از غار بیرون آمدند و رییس آنها پرسید:”ای مرد به من بگو کدام ماه سال از همه بهتر است؟” مرد بدزبان که همیشه عادت داشت حرفهای بد بزند و با همه نامهربانی کند، گفت:”به نظر من هیچکدام از ماه های سال خوب نیستند. من که حوصله هیچکدام را ندارم. زود سبدم را پر کنید که خیلی کار دارم و باید بروم.” دوازده مرد وقتی این حرفها را از زبان مرد شنیدند ناراحت شدند و یکی از آنها گفت:”بسیار خوب سبدت را بده تا هدیه مان را بدهیم.” مرد با خوشحالی سبدش را به آنها داد و گفت:”اگر ممکن است مقداری هم جواهرات در آن بریزید.” دوازده مرد خندیدند و سبد او را به داخل غار بردند. پس از چند دقیقه یکی از آنها سبد را بیرون آورد و به دست مرد داد. مرد بدون آنکه خاحافظی کند و با خوشحالی به طرف خانه به راه افتاد. سرانجام مرد به خانه اش رسید و بچه هایش را که مثل خود او بدزبان و بی ادب بودند صدا زد و گفت:”بچه ها بیایید نگاه کنید چه هدیه جالبی گرفته ام.” بچه ها آمدند و مرد سبد را روی میز وسط اتاق وارونه کرد. اما بچه ها و مرد با هم فریاد کشیدند:”آه…چه بد…چه بد…” میدانید دوازده مرد چه هدیه ای به او داده بودند. آنها سبد او را پر از سنگهای رنگارنگ کرده بودند. توی سبد یک یادداشت بود. روی آن کاغذ نوشته شده بود:”این سنگها را به تو تقدیم می کنیم تا بفهمی بدجنسی و بدزبانی چقدر زشت است. از طرف دوازده برادر.” مرد حیله گیر جواب بدی هایش را گرفته بود. پایان... ♥️ ∩_∩ („• ֊ •„)♥️ ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 ⭐️ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚دانستن نامها 💚 ♥️ ∩_∩ („• ֊ •„)🌈 ┏━━━∪∪━━━┓ 🌈 @childrin1 ♥️ ┗━━━━━━━━━┛
🌈 والدینی که با پاسخ کوتاه فرزند را مجبور می کنند از آنها اطاعت کند، به هیچ عنوان روش درستی برای تربیت کودک خود انتخاب نکرده اند. 👈 با گفتن عبارت: «برای اینکه من می گم!» باعث می شوید تا کودک هرگز به چرایی مسایل فکر نکند.  قدرت تحلیل و پرسش‌گرایی را از او می گیرید. 👈 یا گفتن عبارتی همچون: «هر چه من می گویم را باید انجام دهی» به این مفهوم است که هیچ احترامی برای فرزند خود قایل نیستید و او نیز در مقابل به شما احترام نخواهد گذاشت.  برای تربیت صحیح فرزندان، برای پاسخ به سوالات او زمان بگذارید و با صبر کامل و مرتبط به او پاسخ بدهید. ╲\╭┓ ╭⭐️🌈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه.mp3
577.8K
🧲آهن‌ربا🧲 به شکل نعل اسبم یا گردم یا تختِ تخت گاهی نازک و نرمم گاهی مثل سنگِ سخت یک سرِ من قرمزه یک سرِ من آبی‌رنگ اونا قطب‌های منن جذب هم میشن قشنگ قطب های من قوی‌اَن می‌چسبند به فلزها جذب می‌کنم آهنو اسمم هست آهن‌ربا 🧲 🌈🧲 ╲\╭┓ ╭ 🌈🧲🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه.mp3
5.35M
"صُلح حیوانات" با صدای (خاله شادی) 👆👆👆 🦋 🎨🦋 🦋🎨🦋 ╲\╭┓ ╭🦋🎨 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1.mp3
10.02M
با صدای "علی زند وکیلی" 👆👆👆 💚 ✨💚 💚✨💚 ╲\╭┓ ╭ ✨💚 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎈در اولین 🎊روز سال نو میلادی 🎈الهی... 🎊یهویی و بی دلیل دل 🎈مهربونتون شادشه ... 🎊الهی.... 🎈یهویی و بی دلیل گل 🎊لبخند روی لباتون بشکفه.... 🎈الهی ..... 🎊یهویی امروزیکی از 🎈بهترین روزای زندگیتون شه.... 🎈الهی..... 🎊یهویی بشه اون چیزی که 🎈دل مهربونتون میخاد.... 🎈الهی آمین🙏 🎊 ∩_∩ („• ֊ •„🎈 ┏━━━∪∪━━━┓ 🎈 @childrin1 🎊 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
50.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قصه: خانم چمن و درخت زرد آلو 🦋 🐝🦋 🦋🐝🦋 🐝🦋🐝🦋 🦋🐝🦋🐝🦋 join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان : تو قرارداد رو بهم زدی ((رطب خورده منع رطب چون کند!)) 🌼 ∩_∩ („• ֊ •„)🌼 ┏━━━∪∪━━━┓ 🌈 @childrin1 🌈 ┗━━━━━━━━━┛
هرگز تحت تاثير كنايه ها گلايه ها طعنه ها يا دخالت ديگران قرار نگيريد و بر پاى آن عمل نكنيد. به عنوان مثال: فرزندتان خسته، گرسنه و يا كلافه است و بسيار طبيعي است كه كلافگى خود را با اعمالش نشان دهد. كم كم زمزمه اطرافيان بلند ميشود كه شما نتوانستيد فرزندتان را خوب تربيت كنيد، و در آخر شما براى ساكت كردن بقيه سر فرزندتان فرياد ميزنيد يا پشت دستش ميزنيد و به طور عجيبى بقيه ساكت ميشوند. فراموش نكنيم مهم نيست بقيه چه ميگويند، زمانى كه اقدام به كارى كرديم تنها ما مسئوليم. ♧ ∩_∩ („• ֊ •„)🐇 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐇 @childrin1 ♧ ┗━━━━━━━━━┛
آشنایی با دوازده امام با شعر و بازی همه امامان ما دارای خصوصیات خوب هستند اما به یک خصوصیت مشهور شده اند با انجام بازی زیر با خصوصیت و سیره ای که هر امام به آن مشهور شده است آشنا می شوید و آن را تکرار می کنید. ان شاء الله در زندگی بتوانیم پیرو سیره آنها باشیم یک که می گم یا علی (ع) بلند بشو با دقت بگو تو هم یا علی بگیر از اسمش قدرت دو که می گم یا حسن (ع) یه سفره بنداز حالا مثل امام حسن دعوت بکن از دوستا سه که می گم یا حسین (ع) دستتو مشت کن بازهم توی دهان دشمن بزن با مشت محکم چهار که می گم یا سجاد (ع) مثل امام سجاد سجده بکن تو زیاد پنج که می گم یا باقر (ع) کتاب بخون تو زیاد مثل امام باقر که به ما علم یاد داد شش که می گم یا صادق (ع) حرف درست رو بگو با حرفهای اشتباه یه وقت نره آبرو هفت که می گم یا کاظم (ع) بترکون هر چی خشمه خالی بکن قلبت رو از خشم و نفرت همه هشت که می گم یا رضا (ع) بخند با لب خندون راضی بشو تو سریع از همه از دل و جون نه که می گم یا جواد (ع) مثل امام جواد هدیه بده خیلی زیاد ده که می گم یا هادی (ع) برو توی راه راست با یاری امام دهم مسیر تو چه زیباست یازده بگو یا حسن عسکری (ع) مثل امام عسکری از زندونای نفست آزاد بشو خیلی سریع دوازده بگو یا مهدی عج دعا کنیم تا بیاد اگر بیاد، بچه ها غم ها میره از تو یاد اللهم عجل لولیک الفرج 💗 ∩_∩ („• ֊ •„)💗 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 🌙 ┗━━━━━━━━━┛
‍ 🌼🌈 بهار از چی میترسی 🌈هدف : ترس نداشتن از تاریڪی . یه بعد از ظهر خنڪ و زیبای پاییزی ، آرش و خواهر ڪوچولوش ڪم ڪم از دوستاشون خداحافظی ڪردن و رفتن به سمت خونشون ، بهار دست داداش رو محڪم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خونه برسه. آرش فهمید ڪه بهار نگرانه برای همین با مهربونی گفت: چی شده خواهر ڪوچولو؟ چرا نگرانی؟ بهار ڪوچولو با لحنی شیرین گفت: آخه همه جا داره تاریڪ میشه و من از شب میترسم ، نڪنه راه خونمون رو گم ڪنیم. آرش گفت: نگران نباش ، من راه خانه رو خوب بلدم و بعد بهار رو بغل ڪرد و به راهشون ادامه دادن و بالاخره آرش و بهار به خونه رسیدن. دیگه شب شده بود و مادر میز شام رو چیده بود ، بعد از شام آرش و بهار مثل همیشه بعد از مسواڪ زدن از پدر و مادرشون خداحافظی ڪردن و رفتن به اتاقشون تا بخوابن. وقتی روی تخت هاشون دراز ڪشیدن ، آرش دید خواهرش هنوز نگرانه ، برای همین ڪنارش نشست و ملافه بهار رو روش ڪشید و بهش گفت: هنوز ڪه داری فڪر میڪنی ، نمیخوای بگی چی شده؟ بهار با ناراحتی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: هیچی نیست ، شبت بخیر. این رو گفت و ملافه رو روی سرش ڪشید. آرش هم بلند شد و رفت سر جاش خوابید اما یه ڪمی ڪه از شب گذشته بود با صدای بهار از خواب بیدار شد. بهار ملافه اش رو دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود و با صدای آروم گفت: داداشی ، من میتونم پیشت بخوابم؟ آخه آخه خیلی میترسم. آرش تعجب ڪرد و چشم هاش رو مالید و گفت: باشه ، بیا ولی آخه از چی میترسی؟ بهار ڪنار آرش خوابید و همین طور ڪه خودش رو زیر ملافه پنهان میڪرد ، گفت: آخه شب ها از همه جا صدا میاد و بعد یه چیزی میخوره به در اتاقمون ، وقتی هوا تاریڪ میشه همه چی تڪون میخوره و من از همین ها میترسم. آرش خندید و گفت: منم وقتی ڪوچولو بودم مثل خودت شب ها از سر و صدا میترسیدم ولی یه شب مامان و بابا به من گفتن ڪه شب ها چرا ما بچه ها از سر و صدا میترسیم ، حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون و میخوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم. آرش دست بهار رو گرفت و با هم آروم از اتاقشون بیرون رفتن و همین طور ڪه تو خونه راه میرفتن آرش به بهار گفت: شب ها یه صداهایی میشنوی ڪه شاید توی روز نشه اونا رو شنید چون روز همه بیدارن و یه عالمه صداهای بلند تر وجود داره ڪه برامون آشناست اما شب ها ڪه همه چیز این قدر ساڪته وقتی باد از لای پنجره میاد تو ، در و پنجره اتاق تڪون میخورن و صدا میدن و بعضی وقت ها هم صدای تیڪ تاڪ ساعت روی دیوار رو میشنویم و حتی صدای یخچال هم شب ها به نظرمون ترسناڪ میاد ولی هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره. بهار و آرش ڪل خونه چرخیدن و آرش به بهار نشون داد ڪه هیچ چیز ترسناڪی تو خونه نیست و بعد برگشتن به اتاقشون و از پنجره به بیرون نگاه ڪردن. بهار نفس عمیقی ڪشید و چون خیالش راحت شده بود و با خوشحالی رو ڪرد به آرش و گفت: خیلی داداش خوبی هستی و با این چیزایی ڪه گفتی من فهمیدم ڪه شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمیترسم. اون شب بهار خیلی سریع خوابش برد و آرش از اینڪه پ تونسته بود به خواهر ڪوچولوش ڪمڪ ڪنه خیلی خوشحال بود و اونم چشم هاش رو بست و آروم خوابید. بچه های گل همه ما ممڪنه از یه چیزای بترسیم اما اگه از چیزی میترسی بهتره اون رو به مامان و بابا بگی ، اونا حتما راه حلی برای ترس پیدا میڪنن. یادت باشه پدر و مادر همیشه باهات هستن و با وجود اونا هیچ دلیلی برای ترسیدن نداری. 🌼 🌈🌼 ╲\╭┓ ╭ 🌈🌼🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
1.45M
‍ ‍ ‍ " پرستوی باهوش" با صدای ماندگار( مریم نشیبا) 👆👆👆 🔮 💈🔮 🔮💈🔮 💈🔮💈🔮 Join🔜 @childrin1
@childrin1کانال دُردونه..mp3
11.78M
لالایی ها همیشه دلنشینند حتی اگر میان هجاهای کشیده مادر یا آوای بم پدر، واژه ها را گم کنی. لالایی ها یا حماسه بیداریند، یا امید آینده، یا تسلی غم های گذشته و یا آرزوهای دور و دراز Join🔜@childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا