قصه ای برای ناخن جویدن کودک
با خدای مهربان ، زیر سقف آسمان، هیچ کسی تنها نبود گیسو در حال ورق زدن کتابی بود ، کتاب درباره اعضای بدن انسان ها بود اعضای سر ، جمجمه ، گوش ها و ...
گیسو دست ها را که دید تعجب کرد و با خودش گفت: چرا ناخن های این دست ها با ناخن های من فرق می کنند؟ چرا ناخنهای من دندانه دندانه اند؟ گیسو دوست داشت ناخن انگشتان دستش همینقدر صاف باشند خیلی زیبا به نظر می رسیدند.
مامان که متوجه ناراحتی گیسو شده بود ، به کنارش آمد و گفت: چرا ناراحتی گیسو جان؟ گیسو گفت: مامان ببین این ناخن ها دندانه دندانه نیستن ، مامان ببین این ناخن ها چقدر صاف اند، اما ناخنهای من را ببین ، حتی بلند نمی شوند، آخر چرا؟؟!!! من ناخن های زیبا دوست دارم.
مامان گیسو را در آغوش گرفت و گفت: دختر قشنگم می دانم ناراحتی ، منم جای شما بودم ناراحت بودم ، حق داری اما تا به حال به این فکر کردی چه بر سر ناخن هایت آمده است؟؟ گیسو به فکر فرو رفت؛ مامان ابتدا یک عکس از ناخن های گیسو گرفت و بعد یک توپ نرم کوچولو به گیسو داد و گفت: هر جا می روی این توپ را با خودت ببر، وقتی نگران میشوی یا به فکر فرو می روی این توپ را فشار بده.
گیسو توپ را گرفت و از آن روز به بعد ، توپ کوچولوی نرم همیشه همراه گیسو بود ، توپ را از این دست به آن دست می داد و آن را فشار می داد ، گاهی وقتی تلویزیون می دید حواسش که نبود دستانش بالا می آمد که مامان زود ، توپ کوچولوی نرم را به دست گیسو میداد .
هفته ها گذشت مامان امروز یک عکس دیگر از ناخن های گیسو گرفت این عکس را در کنار عکس قبلی گذاشت و گیسو را صدا زد تا عکس ها را ببیند ، گیسو از زیبایی ناخن هایش تعجب کرد و توپ کوچولوی نرمش را دیگر از خود دور نکرد.
«عزیز دلم ، یه اسم قشنگ برای این قصه انتخاب کن و برامون بنویس تا دوستات بخونن» .
پایان
🐝 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐝
┏━━━∪∪━━━┓
♥️ @childrin1 ♥️
┗━━━━━━━━━┛
🤲#خدایا_اجازه
آیا کوه مو و ابرو دارد؟ آیا رود مو و ابرو دارد؟
آیا ماه مو و ابرو دارد؟
هیچ کدام از این چیزها مو و ابرو ندارند.
اگر شما آدمها مو و ابرو دارید ، نباید خیال کنید که همه چیز باید مو و ابرو داشته باشد.
من هم مو و ابرو ندارم .
من شبیه شما نیستم.
من شبیه هیچکدام از آفریدههای خودم نیستم .🐝
من با همه آفریدههای خودم فرق میکنم .
من خدا هستم دیده نمیشوم مو و ابرو هم ندارم ولی شما را خیلی دوست دارم❤️
🌻 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌻
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_5942753678321518492.mp3
11.61M
#قصه_صوتی
"غذا خورن مریم کوچولو"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
1.84M
#ترانه_صوتی
جان مار (جان مادر)
مازندرانی
👆👆👆
❤️
⭐️❤️
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌸 🌸 🌸 ۱۴۰۳/۲/۱۲
🌱 🌸 🌱 🌸 🌱
🌱 🌱
چهارشنبه بهاری تـون زیبـا🌸🍃
امروزتان سرشاراز آرامش
مهر و محبت
نشان لبخـنـد خــدا 🌸🍃
در زندگی ست
ان شا الله نگاهش🌸🍃
تـوجه و لبخـنـدش
و بـرکت بـی پایانـش 🌸🍃
همیشه شامل حالتون بشه
روزتــون سـرشـار از بـهتـریـن هـا 🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃🌸@childrin1 🌸🍃
┗━━━━━━━━━┛
تا خـدا بوده و هست🦋
معلم بوده و هست🌻
و هر روز
روز معلم اسـت 🦋
و معلمی هنر اسـت
عشقی است آسمانی🌻
امروز و هر روز بر
معلمان خـوب میهنم مـبارکـــــ🦋
🌻 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌻
┏━━━∪∪━━━┓
🦋 @childrin1 🦋
┗━━━━━━━━━┛
4_5796257961672182669.mp3
4.82M
#ترانه_صوتی
"معلم مهربان"
(عمو امید)
👆👆👆
🌻
💜🌻
🌻💜🌻
╲\╭┓
╭ 💜🌻 🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_شاد
💐کلیپ روز معلم💐
🕊 ∩_∩
(„• ֊ •„)🕊
┏━━━∪∪━━━┓
♡ @childrin1 ♡
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت : ۷
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
40.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت : ۸
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1❣️کانال❣️ دردونه.mp3
8.05M
#ترانه_صوتی
"معلم "
👆👆👆
🌻
💜🌻
🌻💜🌻
╲\╭┓
╭ 💜🌻 🆑 @childrin1
┗╯\╲
قصه ای ڪودڪانه و آموزنده درباره عذر خواهی ڪردن به خاطر ڪار اشتباه
زمین و آسمان مال ڪیست؟🌎🌕
روی یڪ درخت بزرگ، دو پرنده، تڪ و تنها با هم زندگی می ڪردند. اسم یڪی از آنها سبزڪ بود. سبزڪ بال و پری به رنگ سبزه ها داشت. او مهربان و قشنگ بود. دیگری هم زردڪ بود. زردڪ، پرهایی به رنگ خورشید داشت. خودش هم به همان گرمی و مهربانی بود.
آنها روزهای خوبی داشتند. هر روز ڪنار هم می نشستند و از همه جا و همه چیز صحبت می ڪردند. آرزوهای زیادی داشتند و هر روز آرزوهایشان را برای هم می گفتند. زردڪ می گفت: «اگر آسمان مال من بود، خیلی خوب میشد. آن وقت فرمانروای آسمان بودم و به خورشید و ماه و ستاره ها دستور میدادم.»
سبزڪ هم نگاهی به زمین ڪرد و گفت: «اگر زمین مال من میشد، دیگر هیچ غصه ای نداشتم. آن وقت فرمانروای تمام درختان میشدم و هیچ وقت گرسنه نمی ماندم.»
سبزڪ و زردڪ روزها از زمین و آسمان برای هم حرف می زدند. هرڪدام چیزی می گفتند و با حرف هایشان خوش بودند. یڪ روز صبح، سبزڪ گفت: «چقدر آرزو می ڪنیم! از امروز زمین مال من است. من صاحب آن هستم.»
زردڪ خنده ای ڪرد و به آسمان پرید. از همان بالا گفت: «حالا ڪه زمین مال توشد. آسمان هم در اختیار من است. آسمان مال من است. می گردم و دیگر به زمین تو نمی آیم!»
زردڪ در آسمان بال زد. او از اینڪه آسمان مال او شده بود، شاد بود. سبزڪ از پایین به پرواز زردڪ نگاه ڪرد و خواست در آسمان پرواز ڪند. به همین خاطر از درخت بلند شد. زردڪ او را دید و گفت: «چرا به آسمان من می آیی؟ مگر نمی دانی ڪه آسمان مال من است؟»
سبزڪ زود بال هایش را بست. بر زمین نشست و با خودش گفت: «مگر می شود در آسمان پرواز نڪنم؟ پرنده باید پرواز ڪند.»
اما آسمان مال او نبود و مجبور بود روی زمین راه برود. او از این تقسیم راضی نبود. فڪر ڪرد اگر چند روز بگذرد، پرواز را از یاد می برد. سبزڪ از همان جا فریاد زد: «آهای زردڪ زمین مال همه است. همان طور ڪه آسمان مال همه است!»
زردڪ بال و پری به هم زد، دور او چرخید و گفت: «عجیب است. به همین زودی خسته شدی!»
او همان طور ڪه بال می زد، گفت: «شاید زمین مال تو نباشد، اما آسمان فقط مال خودم است.» و بعد بالا رفت. آن قدر ڪه فقط یڪ لڪه زرد شد. سبزڪ غصه دار شد و دیگر حرفی نزد. مدتی گذشت.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود. زردڪ خسته شد. به طرف زمین حرڪت ڪرد، ولی به یاد آورد ڪه زمین مال او نیست و نمی تواند روی آن بنشیند. همه جا را گشت، ولی نتوانست جایی را برای استراحت پیدا ڪند. نه روی ڪوه نه روی شاخه درخت و نه روی سنگ. همه جای زمین مال سبزڪ بود. خیلی خسته شده بود.
او به طرف سبزڪ رفت. نزدیڪ شد و گفت: «اجازه بده ڪمی روی زمین تو بنشینم! آخر خیلی خسته شدم. به بال هایم نگاه ڪن! دیگر نمی توانند پرواز ڪنند.»
سبزڪ به بال های او نگاه ڪرد و گفت: «من چه ڪار می توانم بڪنم؟ آسمان را گرفتی و نگذاشتی در آن پرواز ڪنم. مگر نمی دانی پرنده بی پرواز، پرنده نیست!»
زردڪ دیگر منتظر نماند، بال هایش را باز ڪرد و رفت. او از داشتن آسمان خوشحال بود. او با خودش گفت: «دیگر نمی گذارم سبزڪ به آسمان بیاید!»
اما حالا باید ڪجا می رفت؟ خیلی خسته بود. زردڪ باز هم بال زد. او آنقدر بال زده بود ڪه دیگر پرواز لطفی نداشت. بال هایش درد گرفته بود. گرسنه اش بود و سرش گیج میرفت. نزدیڪ غروب خورشید، زردڪ دیگر هیچ جایی را نمی دید. آسمان مرتب دور سرش می چرخید. چشمانش سیاهی رفت و از همان بالا به زمین افتاد.
زردڪ وقتی چشمانش را باز ڪرد، سبزڪ را دید. سبزڪ بالای سرش نشسته بود و با بال هایش او را نوازش می ڪرد. سبزڪ لبخندی زد و گفت: «چقدر خوابیدی! مگر گرسنه نیستی؟»
زردڪ جوابی نداد، از سبزڪ خجالت می ڪشید. سبزڪ بال های او را نوازش ڪرد و گفت: «اگر می گذاشتم به زمین بیایی، حالا مثل همیشه سرحال بودی.»
زردڪ دلش می خواست بگوید ڪه اشتباه ڪرده است، اما همان وقت سبزڪ بال هایش را باز ڪرد و گفت: «می روم تا ڪمی غذا پیدا ڪنم، چون دانه هایم تمام شده است.»
زردڪ چشمانش را بست. او خجالت می ڪشید به سبزڪ نگاه ڪند. سبزڪ رفت تا غذایی پیدا ڪند. زردڪ چشمانش را باز ڪرد و پرواز سبزڪ را دید. با خودش گفت: «اگر سبزڪ بیاید به او می گویم ڪه آسمان مال همه است، همان طور ڪه زمین مال همه است.»
🌍 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌕
┏━━━∪∪━━━┓
🌖 @childrin1 🌎
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه.mp3
3.7M
#قصه_صوتی
"تبدیل موش شلخته به موش منظم"
با صدای (خاله شادی)
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1🌙
┗━━━━━━━━━┛
8734291387.mp3
2.7M
#لالایی_صوتی
"گل زیره"
👆👆👆
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
💜⭐️💜⭐️
join🔜 @childrin1
🌸 🌸 🌸 ۱۴۰۳/۲/۱۳
🌱 🌸 🌱 🌸 🌱
🌱 🌱
پنج شنبه بـهاریتـون زیـبـا🌸🍃
روزتــون پـر از امـیـد 🌸🍃
الهی که
آخر هفته تـون پـر از 🌸🍃
برکت ،شادی و آرامـش 🌸🍃
و دل خـوش باشـه
بـا آرزوی بـهترین ها بـرای شمـا 🌸🍃
#آخر_هفته_تون_عالی
🍃🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃 @childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
28.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت : ۹
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
27.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت : ۱۰
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_شاد
💐پیشی خوشگل من💐
💜 ∩_∩
(„• ֊ •„)🟢
┏━━━∪∪━━━┓
💚 @childrin1 🟣
┗━━━━━━━━━┛
💜قصه ای برای دروغگویی💜
از مدرسه به خانه آمده بودم، هنوز لباس هایم را در نیاورده بودم که مامان پرسید راستی آزمون امروز چطور بود ؟
من که نمی دانستم چه جوابی بدهم خود را به دستشویی رساندم و آب خنکی به دست و صورتم زدم ، به آینه نگاه کردم وقتی برگشتم به مامان گفتم نفر اول شدم، خب این ازمون برای مادرم خیلی مهم بود اما انگار چیزی درونم خاموش شد، روز بعد مامان ، از من کارنامه آزمون را خواست اما با اینکه کارنامه را داده بودند گفتم کارنامه؟؟!!! نه ندادند، باز انگار چیزی در قلبم خاموش شد. احساس خوبی نداشتم.
شب شد، مهمان داشتیم مامان جلوی مهمان ها از نفر اول شدن من میگفت و همه به به و چه چه می کردند. اما باز آن چیز در قلبم خاموش شد. همینطور که غمگین نشسته بودم به اتاقم آمدم، کتاب قصه ای برداشتم و شروع به خواندن کردم .
پسر بچه ای در کتاب بود که با هر بار دروغ گفتن ، خورشید وجودش کم نور میشد و ابری از دروغ در وجودش شکل می گرفت و روزش ابری می شد اگر چند روزش ابری بود در وجودش طوفان به پا می شد وای من ترسیده بودم نکند در من طوفان به پا شود؟؟
پس بهتر است زودتر دست به کار شوم ، نگذارم این ابرها زیاد شوند، ابرها که زیاد شوند برای همیشه تنها خواهم ماند ، بالاخره تصمیم گرفتم به همه حقیقت را بگویم و خیلی محکم رفتم و جلوی همه ایستادم اول اجازه گرفتم و گفتم من می خواهم چیزی بگویم ، همه گفتند بفرمایید:
گفتم من در این آزمون رتبه اول نشدم ، من اصلا رتبه نیاوردم ، مامان ، کارنامه آزمون ، داخل کیفم است اخیش انگار راحت شده بودم ، چه احساس خوبی انگار آن ابرها رفته بودند ، مامان که خشکش زده بود شروع کرد به دست زدن برایم و بعد تمام مهمان ها برایم دست زدند ، آن ها گفتند ما به تو افتخار میکنیم که انقدر شجاعی که توانستی حقیقت را بگویی ، الان نوری در وجودم روشن شد، خیلی احساس خوبی داشتم.
«عزیز دلم ، به نظرت چه اسمی روی این قصه بگذاریم؟ برامون بنویس تا دوستات بخونن».
🐝 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐝
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛