eitaa logo
دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
12.9هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
140 فایل
👦👧ارتباط با ادمین کانال دُردونه 👇👇👇 @adchildrin1 ⛔ڪپی ڪردن مطالب ڪانال بدون ذڪر منبع #حرام است⛔ (فقط دُردونه)👌 کد تائیدیه وزارت ارشاد 1-1-297666-61-2-1 دردونه در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/childrin1
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️‍ قصه ای برای روز دختر♥️ در سرزمینی پر از نور و شادی ، غزل که دختری با هوش و پر انرژی بود ، زندگی میکرد . او عاشق گلها بود و هر روز صبح زود وقتی از خواب بیدار میشد ، اول به سراغ باغچه میرفت، به گلهایش رسیدگی میکرد ، به آنها آب میداد و با احترام با آنها صحبت می کرد. چندروزی به روز دختر مانده بود ، سال گذشته غزل شنیده بود که اگر دختری با دل پاک به کنار درخت کهنسالی که نزدیک خانه ی آنها بود برود و آرزو کند ،آرزویش برآورده میشود. بنابراین روز دختر غزل با دل پاک و مهربانی که داشت به کنار درخت کهنسال آمد و برای تمام دختران جهان آرزوی شادی و امنیت کرد و آرزو کرد همه ی دختران جهان برای رسیدن به آرزوهایشان تلاش کنند. در همین هنگام نسیم ملایمی وزید و در میان موهای غزل پیچید. او هنگام بازگشت به خانه متوجه ی گل زیبایی شد با گلبرگ های آبی و مرکزی طلایی که تا به حال ندیده بود . به سمت گل رفت ، آن را بو کرد و شروع کرد با احترام با گل حرف زدن و از او تعریف کردن . ناگهان گل شروع کرد به حرف زدن . گل گفت : فقط کسی که دلی پاک داشته باشد و برای دیگران آرزوی خوشبختی کند میتواند من را ببیند و حالا غزل تو میتوانی فقط برای خودت یک آرزو داشته باشی غزل آرزو کرد : من آرزو میکنم بتوانم همیشه زیبایی های طبیعت را ببینم و بتوانم با گلها و حيوانات حرف بزنم و از آنها درس مهمی بگیرم . او با شادی به خانه برگشت . یکروز که در حال بازی بود. پروانه ای به او نزدیک شد غزل به او گفت داستانی برایم تعریف کن که بتوانم درس مهمی از آن یاد بگیرم . پروانه با بالهایی مثل رنگین کمان داستان زندگی خودش را تعریف کرد . روزگاری، من یک کرم ابریشم کوچک بودم که در پیله ای امن زندگی میکردم دنیای من تنها به اندازه ی پیله ام بزرگ بود و من هیچ چیزی از دنیای بیرون نمی دانستم. اما درونم آرزویی بزرگ داشتم؛ آرزوی پرواز کردن و دیدن جهان روزها و شبها گذشت و من در پیله ی تاریکم به آرزوهای بزرگم فکر میکردم ، تا اینکه یک روز احساس کردم که زمان تغییر فرا رسیده است. من با تمام قدرتی که داشتم، شروع به شکستن پیله کردم و به دنیای بیرون آمدم. ادامه دارد... ♥️ ∩_∩ („• ֊ •„)♥️ ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
‍ ♥️قصه ای برای روز دختر♥️ 🟢قسمت دوم وقتی بالهایم را باز کردم دنیایی پر از رنگ و نور را دیدم که تا به حال تصورش را هم نمیکردم حالا من میتوانستم پرواز کنم و هر گلی را که میخواستم ببینم من یاد گرفتم که هر تغییری حتی اگر ترسناک به نظر برسد میتواند به زیبایی های جدیدی منجر شود. غزل با شگفتی به داستان پروانه گوش داد و از او تشکر کرد. او یاد گرفت که هر موجود زنده ای داستانی دارد که میتواند الهام بخش باشد و به او درسهایی برای زندگی بدهد. غزل از داستان کرم ابریشم نتیجه گرفت که برای رسیدن به آرزوهای خود باید آماده پذیرش تغییرات و شکوفایی باشد. او فهمید که مانند کرم ابریشم باید صبر داشته باشد و به رشد و بهتر شدن خود ادامه دهد. غزل تصمیم گرفت که به جای ترس از ناشناخته ها، آنها را به عنوان فرصتهایی برای یادگیری و رشد بپذیرد. او تصمیم گرفت که هر روز چیز جدیدی یاد بگیرد مهارت های جدیدی کسب کند و به دنبال راههایی برای به اشتراک گذاشتن استعدادهای خود با دیگران باشد. غزل یاد گرفت که هر مرحله از زندگی حتی اگر چالش برانگیز باشد، بخشی از سفر او به سمت تبدیل شدن به بهترین نسخه ی خودش است. او با این درک جدید هر روز با اشتیاق بیشتری به استقبال تجربیات جدید رفت و همیشه به یاد داشت که شکوفایی واقعی در درون پیله های چالشها و تلاشها پنهان است. پایان. ♥️ ∩_∩ („• ֊ •„)♥️ ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دردونه.mp3
3.78M
💚شونه و گل سرا💚 «قسمت اول» با صدای (خاله شادی) 💗 ∩_∩ („• ֊ •„)💗 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1🌙 ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_6014842217598813407.mp3
4.65M
"لالایی به زبان ترک" "لای لای ددیم یاتاسان" 👆👆👆 💚 🌈💚 💚🌈💚 Join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸              🌸                ۱۴۰۳/۲/۲۲  🪴    🌸     🪴    🌸              🪴             🪴    ســـلام روز قشنگ بهاریتون بخیر🌸🍃 دراولین روز از شروع هفته🌸🍃 بهترینها را براتون آرزومندم الهی حـال دلـتـون خـوب🌸🍃 رزق و روزی تون افزون 🌸🍃 و دنیا همیشه به کامتون باشه اول هفتتون بخیرو خوشی🌸🍃 شنبه تـون عـالـی و پـراز مـوفـقیـت🌸🍃   🍃🌸 ∩_∩ („• ֊ •„)🌸🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃 @childrin1 🍃 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۱۹ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
35.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۲۰ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨✂️ 👌👌یک کاردستی خوشگل و فوق العاده کاربردی آموزش بستن بند کفش!  ✂️ ∩_∩ („• ֊ •„)✂️ ┏━━━∪∪━━━┓ 🍉 @childrin1 🍉 ┗━━━━━━━━━┛
‍ اگه فرزندت به فکر خواهر برادرش نیست و یا به اندازه غذا و خوراکی نمیخوره این قصه رو واسش بخون در یک جنگل بزرگ سلطان قدرتمندی زندگی میکرد. این سلطان قوی هر روز یک بار به حیوانات جنگل غذا میداد. همه حیوانات فقط باید از سفره سلطان جنگل غذا میخوردند. روی این سفره خیلی بزرگ همه غذاهای خوشمزه وجود داشت. چند روزی باید شیرها اول غذا میخوردند بعد ببرها بعد گرگ ها و بعد روباه ها. اما چند روز دیگر را اول گرگها بعد روباه ها و بعد شیرها و بعد ببرها هر یک هفته نوبت آنها عوض میشد. روز اول سفره بزرگ پهن شد شیرها آمدند و مشغول غذا خوردن شدند یکی از آنها گفت: زیاد بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست!". سپس همه شیرها تا توانستند غذا خوردند. وقت شیرها تمام شد. آنها رفتند ببرها آمدند. ببرها در حال غذا خوردن بودند که یکی گفت تا میتونید بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست! ببرها هم خیلی زیاد غذا خوردند. آنقدر خوردند که هیچ غذایی روی سفره نماند. حالا نوبت گرگ ها بود وقتی گرگها آمدند هیچ غذایی روی سفره نبود. آنها خیلی ناراحت شدند وقت گرگها تمام شد و حالا نوبت روباه ها بود. روباه هم هیچ غذایی نداشتند. گرگ ها و روباه ها خیلی ناراحت و گرسنه بودند یکی از آنها گفت " اشکال نداره فردا غذا میخوریم. تحمل کنید. فردا از راه رسید دوباره سلطان جنگل یک سفره پر از غذاهای خوشمزه آماده کرد. اول شیرها آمدند دوباره شیرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمیتوانتسند راه بروند. وقت آنها تمام شد. شیرها رفتند و ببرها کنار سفره نشستند. ببرها خوردند و خوردند تا باز هم هیچ غذایی روی سفره نماند. وقت ببرها هم تمام شد. ببرها هم آنقدر شکمشان پر بود که نمیتوانستند راحت راه بروند. نوبت گرگ ها شد باز هم هیچ غذایی نبود. وقت گرگ ها تمام شد. روباه ها آمدند و آنها هم غذایی برای خوردند نداشتند. خیلی ناراحت و ناامید و گرسنه بودند یک هفته گذشت و هیچ غذایی برای گرگ ها و روباهها روی سفره نماند. آن ها خیلی لاغر و ناتوان شده بودند تا اینکه نوبتها عوض شد. دوباره روز شد. سلطان جنگل سفره را آماده کرد این بار اول گرگ ها آمدند. آنها از اینکه سفره را پر از غذا دیدند خیلی خوشحال بودند گرگ ها هم مثل شیرها و ببرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمیتوانستند راه بروند وقت آنها تمام شد و روباه ها کنار سفره نشستند. آنها هم مثل ببرها آنقدر غذا میخوردند که هیچ غذایی برای شیرها و ببرها نمیماند گرگ ها و روباه ها روز به روز چاق تر میشدند و نمیتوانستند کاری بکنند شیرها و ببرها هر روز لاغرتر میشدند و نمیتوانستند کاری انجام دهند. یک هفته گذشت و ببرها و شیرها از شدت لاغری و ناتوانی خیلی اذیت میشدند تا اینکه یکی از ببرهای زرنگ همه حیوانات را دور هم جمع کرد ببر باهوش به همه گفت : " اگه میخوایم همیشه حالمون خوب باشه و پرانرژی باشیم باید به اندازه خودمون غذا بخوریم، نه کمتر نه بیشتر اگه زیاد بخوریم، چاق میشیم و بیحال اگه اصلا نخوریم لاغر و ناتوان میشیم. همه حیوانات با نظر ببر موافق بودند و قول دادند به اندازه بخورند از آن روز به بعد همه هم سرحال بودند و هم پرانرژی و شاد. پایان... 💌 ∩_∩ („• ֊ •„)💌 ┏━━━∪∪━━━┓ 💜 @childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛
@chldrin1..کانال دردونه.mp3
4.35M
💚شونه و گل سرا💚 «قسمت دوم» با صدای (خاله شادی) 💗 ∩_∩ („• ֊ •„)💗 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 🌙 ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
4.42M
‍ ⭐️💜 لالایی 💜⭐️ لالا لالا گل کاشی یه خونه توی نقاشی لالا لالا گل پسته  پدر بار سفر بسته لالا لالا گل سوسن نخای رنگی و سوزن لالا لالا گل مهتاب بدوزم نقش تو در خواب لالا لالا گل نازم سپند آویز می سازم لالا لالا گل نرگس که بد بر تو نیاد هرگز لالا لالا گل زیره نشه روزت شب تیره لالا لالا گل ریزم به گوشت طوق میاویزم لالا لالا گل ارزن الهی پیر بشی فرزند لالا لالا گل زردم پناه پیری و دردم لالا لالا گل لادن نگهدارت خدای من لالا لالا گل چینی بخوابی خواب خوش بینی 💚 ∩_∩ („• ֊ •„)💚 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 ⭐️ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ماهتون عالی🌸🍃 امروزتـون پراز مـوفقیـت آرزومندم امـروز درهای ثروت🌸🍃 بی پایان خـدا بـه روی شمـا بـاز شـود... 🌸🍃 قلبتون پراز مـهـربـانی 🌸🍃 و اتـفاقهای عـالی سهم زندگیتون باشه🌸🍃 🍃🌸 ∩_∩ („• ֊ •„)🌸🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃 @childrin1 🍃 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۲۱ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۲۲ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
📚خنده‌ی کتاب📚 در کنار انباری یک کتاب غمگین بود گرد و خاک رویش را من تمیز کردم زود بعد توی انباری در کنار او ماندم آن کتاب زیبا را صفحه صفحه می‌خواندم آن کتاب ناراحت شد دوباره خیلی شاد چون که دست من او را باز قلقلک می‌داد 💌 ∩_∩ („• ֊ •„)💌 ┏━━━∪∪━━━┓ 💜 @childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛
‍ «اگه میخوای فرزندت عاشق ظاهر خودش باشه این قصه رو واسش بخون» صبح شد و جنگل دوباره زیباتر شده بود. گورخر کوچولو مثل هر روز با طلوع خورشید بیرون آمد. و در نزدیکی های خانه مشغول بازی شد. او به آسمان آبی نگاه می کرد و لذت می برد. نفس عمیق میکشید و از هوای پاک جنگل حسابی لذت میبرد گورخر به این طرف و آن طرف میدوید و بازی می کرد تا اینکه یک طوطی زیبا و رنگارنگ کنارش نشست. گورخر کوچولو خیلی از طوطی خوشش آمده بود. طوطی رنگارنگ و زیبا بود کمی بعد طوطی پر زد و از آنجا رفت. گورخر کوچولو نشست و با دقت به خودش نگاه کرد در آب صورتش را دید و بعد به دست و پاهایش نگاه کرد دید که همه جای بدنش یا سفید است یا سیاه او سرش را برگرداند تا پشت خود را ببیند. اما پشت او هم یا سیاه بود یا سفید گورخر از اینکه مثل طوطی رنگارنگ نبود، خیلی ناراحت شد. او رنگارنگ دوست داشت برای همین فکر می کرد رنگ پوست خودش اصلا زیبا و دوست داشتنی نیست. گورخر کوچولو با ناراحتی در جنگل قدم میزد ،ناگهان، تمساح از رودخانه آنجا بیرون آمد. تمساح به گورخر نگاه کرد و بعد گفت:" وای! چقدر پاهات زیباست. بلنده و راحت میتونی راه بری. دیگه شکمت به زمین هم نمیخوره خوش به حالت تمساح با خوشحالی این حرف را زد و بعد وارد آب شد. گورخر از شنیدن حرف تمساح خوشحال بود اما کمی بعد، به خودش گفت: اما من دوست دارم بدنم رنگارنگ باشه دوباره گورخر کوچولو با ناراحتی راه میرفت که ناگهان یک بچه خرس را دید. بچه خرس با مادرش حرف میزد او خیلی ناراحت بود به مادرش می گفت: " بدن من فقط یک رنگ داره کاش دو تا رنگ داشت مثل گورخرا یا ببرا اونا خیلی قشنگن! گورخر کوچولو وقتی این حرف را شنید با دقت بیشتر به خودش نگاه کرد. کمی خوشحال شد و به راه خود ادامه داد. گورخر کوچولو خوشحال بود اما کمی بعد دوباره یادش آمد که رنگ بدنش را دوست ندارد او دلش میخواست رنگارنگ باشد. باز هم ناراحت شد او رفت و رفت تا به یک لاک پشت کوچولو رسید. لاک پشت سلام کرد و گفت خوش بحالت تو با این پاهایی که داری میتونی خیلی سریع بدوی و فرار کنی منم دوست داشتم پاهام مثل تو باشه ولی ناراحت نیستم چون اگه پاهام مثل تو بود دیگه نمیتونستم بچه مامان بابای خودم باشم. ". گورخر کوچولو با خوشحالی از لاک پشت خداحافظی کرد. او داشت به خانه بر می گشت که ناگهان کانگوروی بازیگوش را دید. کانگورو سلام کرد و گفت: " گورخر کوچولو خوش به حالت نگاه کن شکم تو کیسه نداره من از این کیسه اصلا خوشم نمیاد!". گورخر کوچولو گفت: یعنی خود تو دوست نداری؟ یعنی ناراحتی؟". کانگورو لبخند زد و گفت : " نهههه من عاشق خودمم اگه این کیسه رو نداشتیم مامانم چطوری منو با خودش همه جا میبرد؟ این کیسه یعنی من بچه مامان بابای خوب خودم هستم خودمو دوست دارم. گورخر کوچولو با کانگورو خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. وقتی مادرش را دید فورا بغلش کرد و گفت : " من خیلی چیزای خوب و دوست داشتنی دارم پاهام بلنده و شکمم به زمین نمیخوره و میتونم تند فرار کنم تازه دو تا رنگم دارم روی شکمم هم کیسه ندارم اصلا مهم نیست که موهام صافن یا فرفری سیاه و سفیدم یا رنگارنگ پاهام بلندن یا کوتاه من این شکلی که هستم یعنی بچه مامان بابای خوب خودم هستم. خودمو دوست دارم و بعد مادرش را بغل کرد و گفت : " مرسی که مامان جون خودم شدی ". پایان 🌵 ∩_∩ („• ֊ •„)🌵 ┏━━━∪∪━━━┓ 🌻 @childrin1 🌻 ┗━━━━━━━━━┛