یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ماهتون عالی🌸🍃
امروزتـون پراز مـوفقیـت
آرزومندم امـروز درهای ثروت🌸🍃
بی پایان خـدا
بـه روی شمـا بـاز شـود... 🌸🍃
قلبتون پراز مـهـربـانی 🌸🍃
و اتـفاقهای عـالی
سهم زندگیتون باشه🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃 @childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
35.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت :۲۱
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت :۲۲
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
📚خندهی کتاب📚
در کنار انباری
یک کتاب غمگین بود
گرد و خاک رویش را
من تمیز کردم زود
بعد توی انباری
در کنار او ماندم
آن کتاب زیبا را
صفحه صفحه میخواندم
آن کتاب ناراحت
شد دوباره خیلی شاد
چون که دست من او را
باز قلقلک میداد
💌 ∩_∩
(„• ֊ •„)💌
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
«اگه میخوای فرزندت عاشق ظاهر خودش باشه این قصه رو واسش بخون»
صبح شد و جنگل دوباره زیباتر شده بود. گورخر کوچولو مثل هر روز با طلوع خورشید بیرون آمد. و در نزدیکی های خانه مشغول بازی شد. او به آسمان آبی نگاه می کرد و لذت می برد. نفس عمیق میکشید و از هوای پاک جنگل حسابی لذت میبرد گورخر به این طرف و آن طرف میدوید و بازی می کرد تا اینکه یک طوطی زیبا و رنگارنگ کنارش نشست.
گورخر کوچولو خیلی از طوطی خوشش آمده بود. طوطی رنگارنگ و زیبا بود کمی بعد طوطی پر زد و از آنجا رفت. گورخر کوچولو نشست و با دقت به خودش نگاه کرد در آب صورتش را دید و بعد به دست و پاهایش نگاه کرد دید که همه جای بدنش یا سفید است یا سیاه او سرش را برگرداند تا پشت خود را ببیند. اما پشت او هم یا سیاه بود یا سفید گورخر از اینکه مثل طوطی رنگارنگ نبود، خیلی ناراحت شد.
او رنگارنگ دوست داشت برای همین فکر می کرد رنگ پوست خودش اصلا زیبا و دوست داشتنی نیست. گورخر کوچولو با ناراحتی در جنگل قدم میزد ،ناگهان، تمساح از رودخانه آنجا بیرون آمد. تمساح به گورخر نگاه کرد و بعد گفت:" وای! چقدر پاهات زیباست. بلنده و راحت میتونی راه بری. دیگه شکمت به زمین هم نمیخوره خوش به حالت تمساح با خوشحالی این حرف را زد و بعد وارد آب شد.
گورخر از شنیدن حرف تمساح خوشحال بود اما کمی بعد، به خودش گفت: اما من دوست دارم بدنم رنگارنگ باشه دوباره گورخر کوچولو با ناراحتی راه میرفت که ناگهان یک بچه خرس را دید. بچه خرس با مادرش حرف میزد او خیلی ناراحت بود به مادرش می گفت: " بدن من فقط یک رنگ داره کاش دو تا رنگ داشت مثل گورخرا یا ببرا اونا خیلی قشنگن! گورخر کوچولو وقتی این حرف را شنید با دقت بیشتر به خودش نگاه کرد. کمی خوشحال شد و به راه خود ادامه داد.
گورخر کوچولو خوشحال بود اما کمی بعد دوباره یادش آمد که رنگ بدنش را دوست ندارد او دلش میخواست رنگارنگ باشد. باز هم ناراحت شد او رفت و رفت تا به یک لاک پشت کوچولو رسید. لاک پشت سلام کرد و گفت خوش بحالت تو با این پاهایی که داری میتونی خیلی سریع بدوی و فرار کنی منم دوست داشتم پاهام مثل تو باشه ولی ناراحت نیستم چون اگه پاهام مثل تو بود دیگه نمیتونستم بچه مامان بابای خودم باشم. ".
گورخر کوچولو با خوشحالی از لاک پشت خداحافظی کرد. او داشت به خانه بر می گشت که ناگهان کانگوروی بازیگوش را دید. کانگورو سلام کرد و گفت: " گورخر کوچولو خوش به حالت نگاه کن شکم تو کیسه نداره من از این کیسه اصلا خوشم نمیاد!". گورخر کوچولو گفت: یعنی خود تو دوست نداری؟ یعنی ناراحتی؟". کانگورو لبخند زد و گفت : " نهههه من عاشق خودمم اگه این کیسه رو نداشتیم مامانم چطوری منو با خودش همه جا میبرد؟ این کیسه یعنی من بچه مامان بابای خوب خودم هستم خودمو دوست دارم.
گورخر کوچولو با کانگورو خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. وقتی مادرش را دید فورا بغلش کرد و گفت : " من خیلی چیزای خوب و دوست داشتنی دارم پاهام بلنده و شکمم به زمین نمیخوره و میتونم تند فرار کنم تازه دو تا رنگم دارم روی شکمم هم کیسه ندارم اصلا مهم نیست که موهام صافن یا فرفری سیاه و سفیدم یا رنگارنگ پاهام بلندن یا کوتاه من این شکلی که هستم یعنی بچه مامان بابای خوب خودم هستم. خودمو دوست دارم و بعد مادرش را بغل کرد و گفت : " مرسی که مامان جون خودم شدی ".
پایان
🌵 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌵
┏━━━∪∪━━━┓
🌻 @childrin1 🌻
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_صوتی
"جغدی که از تاریکی میترسید"
با صدای (پگاه رضوی)
🦉 ∩_∩
(„• ֊ •„)🦉
┏━━━∪∪━━━┓
🌻 @childrin1 🌻
┗━━━━━━━━━┛
کانال دردونه... ... _401244348827566391.mp3
4.67M
#لالایی_صوتی
"گل نرگس"
👆👆👆
🌺
✨🌺
🌺✨🌺
╲\╭┓
╭ 🌺✨ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌸 🌸 1403/2/24
🪴 🌸 🪴 🌸
🪴 🪴
دوشنبه تون عـالـی🌸🍃
لحظه هاتون
سرشار از آرامش🌸🍃
ان شـاءالله
امروزبهترین روز🌸🍃
زندگیتون باشه
حال خوب خوب🌸🍃
دلخوشی فـراوان🌸🍃
رزق و برکت بسیار🌸🍃
مـوفـقیـت پـی در پـی 🌸🍃
و نگـاه مـهربان خـــدا نصیبتون🌸🍃
🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸
┏━━━∪∪━━━┓
🪴 @childrin1 🪴
┗━━━━━━━━━┛
40.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت :۲۳
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
36.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت :۲۴
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
آموزش نقاشی طبیعت😉
🏡کلبه 🏡
🎨 ∩_∩
(„• ֊ •„)🎨
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
💜احترام به پدر و مادر💜
روزی روزگاری در گوشه ای از جنگلی سرسبز و پر از درختان بلند خرگوش کوچولویی زندگی میکرد که همه به او پوفی میگفتند. حتما میپرسید چرا اسمش پوفی بود ؟ چون هر وقت که پدر و مادرش از او میخواستند که در کاری به آنها کمک کند او فقط پوف پوووف میکرد و به بازی خود ادامه میداد. پوفی خیلی بازیگوش و باهوش بود و بیشتر اوقات فراموش میکرد که از پدرو مادرش تشکر کند چون فکر می کرد وظیفه ی پدر و مادرش هست که خواسته های او را برآورده کنند و وظیفه او فقط بازی و خوشگذرانی است ، بنابراین نه تنها هرگز در کارهای خانه و مزرعه کمک نمیکرد ، حتی یک ممنونم هم نمیگفت لاکپشت دانایی بنام استاد صبور که در نزدیکی آنها زندگی میکرد از نزدیک شاهد کارهای پوفی بود . یک روز که پوفی تنهایی در حال بازی بود به او گفت : پوفی تو خرگوش شادی هستی و این خیلی خوبه اما فراموش نکن که پدر و مادرت چقدر برات زحمت میکشند . فصل پاییز
نزدیکه کمی بیشتر به آنها کمک کن و به آنها احترام بگذار . پوفی گفت : من یک خرگوش کوچولوام ، وظیفه من بازی کردنه نه کار کردن استاد صبور گفت: اگر به حرفام گوش نکنی ممکنه یکروز پشیمون بشی پوفی حرفهای استاد را جدی نگرفت و به بازی ادامه داد. روزها گذشت و دیگر چیزی به فصل پاییز نمانده بود که پدرو مادر پوفی بیمار شدند. آنها نتوانستند محصولات مزرعه را جمع آوری و انبار کنند غذایی برای خوردن نداشتند و همه جای لانه به هم ریخته و شلوغ بود . آنجا بود که پوفی متوجه شد نمیتواند به تنهایی از عهده ی کارها بربیاد و به یاد حرفهای استاد صبور افتاد . او به سرعت و با چند پرش خودش را به لاکپشت رساند و گفت : استاد من اشتباه کردم لطفا کمکم کن بتوانم به پدر و مادرم کمک کنم. لاکپشت دانا گفت : پوفی مهربان من همیشه آماده ی کمک به تو هستم. استاد صبور با دل بزرگ و مهربانش به پوفی یاد داد که چگونه باقی محصولات مزرعه را جمع آوری کند و چگونه از گیاهان دارویی برای پدرو مادرش دارو درست کند و مراقب پدرو مادرش باشد . او متوجه شد که احترام گذاشتن به پدر و مادرش باعث میشود احساس بهتری داشته باشد پوفی که در ابتدا فکر می کرد وظیفه ی پدرومادرش است که همه ی کارها را برای او انجام دهند و نیازی نیست که او تشکر کند ، حالا فهمیده بود که
چقدر به کمک و لطف و محبت آنها وابسته است و تشکر کردن و قدر دانستن کارهای پدر مادرش نه تنها باعث خوشحالی آنها میشود بلکه به او هم احساس خوبی میدهد . از آن به بعد پوفی همیشه برای هر کار کوچکی که برایش انجام می دادند تشکر میکرد و با احساس رضایت و شادی بیشتری زندگی می کرد .
پایان...
🐰 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐰
┏━━━∪∪━━━┓
💜@childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه(2).mp3
1.89M
#قصه_صوتی
"کلاغ بد صدا"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
کانال دردونه. .. ._326715147139679947.mp3
5.06M
#لالایی_صوتی
لالایی(کُردی)
👆👆👆
❤️
🌼❤️
❤️🌼❤️
╲\╭┓
╭ 🌼❤️ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
♥️اضطراب امتحان در کودکان♥️
روزی روزگاری دختر کوچولویی بنام یسنا در یک شهر کوچک که خانه هایی با رنگهای شاد داشت، زندگی میکرد . یسنا خیلی باهوش بود ولی هربار که فصل امتحانات میرسید دچار اضطراب میشد . هر وقت به امتحان فکر میکرد کف دستهاش عرق میکرد قلبش تندتند میزد، سریع تر نفس میکشید و انگار یک شاپرک از این گوشه ی دلش میرفت اون گوشه ی دلش ..
یک روز در حیاط نشسته بود و داشت کتابش را ورق میزد و به امتحانات که قرار بود از چند روز دیگر شروع بشه فکر میکرد او آنقدر اضطراب داشت که نمیتونست درس بخونه . در همین موقع خانم همسایه از راه رسید . یسنا را دید و به سمتش رفت و گفت : یسنا جان ، به نظر نگران میایی؟
یسنا گفت: امتحانام داره شروع میشه و من خیلی نگرانم .
دلم میخواد نمره هام خوب بشه و موفق بشم ، دلم میخواد پدرو مادرم بهم افتخار کنند خانم همسایه گفت : دخترم ، امتحان هم مثل مسابقه میمونه. برای برنده شدن در مسابقه باید آرام و با برنامه پیش رفت . بعد در حالیکه صداش را پایین آورد گفت: برنامه ریزی تمرین و تکرار کلید طلایی است که در موفقیت را به رویت باز میکنه . یسنا به خانه برگشت و به سراغ مادرش رفت و از او پرسید : مادر ، برنامه ریزی یعنی چی ؟ مادر لبخندی زد و گفت برنامه ریزی مثل بازی با لگوهاست وقتی میخواهی یک قلعه بزرگ با لگو بسازی اول باید فکر کنی که چه شکلی میخواهی باشد، بعد تکه های لگو را کنار هم میچینی تا قلعه ات را بسازی برنامه ریزی هم همینطور است. اول فکر میکنیم که میخواهیم چه کارهایی انجام دهیم بعد تصمیم میگیریم که کدام کار را کی و چطور انجام دهیم یسنا گفت: آهان ، حالا متوجه شدم ، خب برای امتحان چطور میتونم برنامه ریزی کنم مادر گفت : مثلاً، اگر فردا امتحان علوم داری امروز برنامه ریزی میکنی که اول چند تا فصل علوم را بخوانی بعد چند دقیقه استراحت کنی و چیزی بخوری دوباره باقی فصلهای درس علوم را بخوانی و بعد چند
دقیقه بازی کنی و همین کار را تکرار میکنی تا چندبار درسها برات مرور بشه اینجوری میدانی که هر کاری را در زمان خودش انجام میدهی و همه چیز سر جای خودش قرار میگیرد، دقیقاً مثل وقتی که لگوها را کنار هم میچینی تا یک چیز خوب بسازی وقتی برنامه ریزی میکنی کارها راحت تر و بهتر پیش میرود و تو می توانی بیشتر لذت ببری و کمتر نگران باشی منم میتونم با آرام نگه داشتن خونه بیشتر به تو کمک کنم یسنا که حالا نگرانی اش کمتر شده بود با کمک مادرش یک برنامه خوب و کامل نوشت و آن را به دیوار اتاقش نصب کرد روزهای امتحان گذشت و وقتی نتایج اعلام شد متوجه شد نه تنها موفق بوده بلکه بهتر از قبل هم عمل کرده. از آن به بعد یسنا همیشه به یاد داشت که با برنامه ریزی میشه در هر مسابقه و امتحانی موفق شد .
پایان...
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━━∪∪━━━┓
🌿 @childrin1🌿
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دردونه,,,,.mp3
4.54M
#قصه_صوتی
💚دروغگویی میمون💚
با صدای (خاله شادی)
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 🌙
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه.mp3
8.97M
🍒💕 گل آلو 💕🍒
لالا لالا گل آلو
لبای سرخت آلبالو
دو چش داری مثه آهو
دو لپ داری مثه هولو
موهات ابریشم نرمه
دل مادر به تو گرمه
لالا لالا تا تو رو دارم
تو این دنیا چی کم دارم
لالا لالا لالا لالا
لالا کن نو گل بابا
#لالایی
╲\╭┓
╭ 🐞🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲