صبحتـون بـخـیر و شـادی🌸
روزتون پربار
ولحظاتتون خاطره انگیز 🌸
براتـون روزی آرام .......🌸
ولـی پـرشــور و زیبـا 🌸
و پـر از نغمـہ های
شـاد آرزو میکـنم 🌸
🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸
┏━━━∪∪━━━┓
🌸 @childrin1 🌸
┗━━━━━━━━━┛
36.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت :۲۵
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
41.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«خاله ریزه»
قسمت :۲۶
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
اگه میخوای فرزندت همیشه حقیقت ماجرا رو بگه این قصه رو واسش بخون
در یک روستای قشنگ و سرسبز پسری به اسم علی زندگی میکرد. علی هر روز صبح با ناراحتی بیرون میرفت و با دوستانش بازی میکرد. حتی وقتی به خانه برمیگشت هم ناراحت بود. علی همیشه فکر میکرد که هیچکس نمیتواند به او کمک کند. برای همین همیشه ناراحت بود.
یک روز که خیلی ناراحت بود فورا به سمت خانه دوید وسط راه که رسید پایش به سنگی خورد و افتاد. علی به زمین خورد و تیله از دستش افتاد در همین بین کلاغ بازیگوش فورا تیله را برداشت و پرواز کرد او پرواز کرد و تیله را داخل خانه موشی انداخت.
علی آن تیله را خیلی دوست داشت برای همین میخواست آن را پیدا کند دوید و دوید تا به خروس رسید. به خروس گفت: " شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ کجا برد؟ میخوام پیداش کنم. خروس که کلاغه را دیده بود واقعیت ماجرا را نگفت.
او گفت: " آره کلاغه تیله شما رو برداشت. بعد پرواز کرد و رفت سمت لونه سنجاب . . علی از خروس تشکر کرد و با عجله پیش سنجاب رفت.
وقتی سنجاب را دید گفت: شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ خروسه گفت آوردش اینجا چکارش کرد؟ میخوام پیداش کنم.. سنجاب که کلاغ و تیله را دیده بود حقیقت ماجرا را به علی نگفت. سنجاب گفت آره دیدم کلاغه تیله رو برداشت. بعد تیله رو اورد اینجا ولی بعدش برداشت و رفت کنار اون درخته. علی از سنجاب تشکر کرد و سمت آن درخت رفت.
وقتی به آن درخت رسید سگ گله را دید به سگ گله گفت:" شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ سنجاب گفت آوردش اینجا کجاست؟ میخوام پیداش کنم سگ گفت: " آره دیدم. آوردش اینجا ولی بعدش تیله رو برداشت و رفت پیش الاغه علی از سگ نگهبان تشکر کرد و پیش الاغ رفت. الاغ هم مثل همه حيوانات دیده بود که کلاغه تیله را داخل خانه موشی انداخت. اما به علی دروغ گفت.
کم کم داشت شب میشد و علی نتوانست تیله را پیدا کند. او خیلی ناراحت بود چون تیله اش را خیلی دوست داشت. علی با ناراحتی و ناامیدی داشت به سمت خانه میرفت که موشی داد زد و گفت: علی تیله شما توی لونه من بود. کلاغه آوردش اینجا همه حیوانات دیده بودن اما واقعیت ماجرا را به شما نگفتن.". علی با خوشحالی تیله را از موشی گرفت و از او تشکر کرد.
وقتی شب شد علی با خودش فکر کرد و گفت: " اگه همون اول خروسه بهم حقیقت ماجرا رو گفته بود، همونجا تیله قشنگمو پیدا میکردم و انقدر ناراحت نبودم. سپس با صدای بلند گفت: " آها فهمیدم چرا نمیتونم مشکلاتمو حل کنم و همیشه ناراحتم. چون هیچوقت حقیقت ماجرا و اتفاقاتی که برام میفته رو به مامان بابام نمیگم از آن روز به بعد، علی همیشه حقیقت را میگفت و همیشه خوشحال بود که میتواند مشکلاتش را حل کند.
پایان...
🐝 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐝
┏━━━∪∪━━━┓
🌼 @childrin1 🌼
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_5834754436446029824.mp3
12.99M
#قصه_صوتی
"شهر پرنده ها"
موضوع( پاکیزگی)
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه...mp3
3.61M
#لالایی_صوتی
"جوجو اومده پیشش کن"
👆👆👆
🐥
💚🐥
🐥💚🐥
💚🐥💚🐥
🐥💚🐥💚🐥
Join🔜 @childrin1