«قصه رعایت نوبت کودکان»
روزی روزگاری در پارکی سرسبز و زیبا در حاشیه ی شهر، وسایل بازی بود که میان بچه ها بسیار محبوب بود این وسایل با رنگهای روشن و دل انگیز نه تنها جایی برای بازی کودکان بود، بلکه مکانی برای خنده ها و شادیهای آنها نیز محسوب میشد. اما یک مشکل کوچک وجود داشت از تاب فقط یکی بود و همین امر باعث میشد که بچه ها بر سر نوبت
دعوا کنند. تا اینکه یک روز آنها تصمیم گرفتند که قوانینی برای رعایت نوبت تعیین کنند. بچه ها با همکاری یکدیگر، یک لیست نوبت بندی درست کردند و قرار شد هر کس نام خود را در لیست ثبت کند به ترتیب لیست ، یکنفر سوار تاب می شد و نفر بعدی زمان بازی او را اندازه گیری می کرد. هر کودک می توانست پنج دقیقه با تاب بازی کند و بعد نوبت نفر بعدی می رسید .یک روز کودکی که تازه به محله آمده بود برای اولین بار بر تاب نشست. او با خنده و شادی به آسمان پرید و با هر بار تاب خوردن قهقهه اش در هوا پیچید زمانی که پنج دقیقه اش به پایان رسید بچه ها به او گفتند که نوبت نفر بعدی است. اما کودک ، که هرگز تابی به این خوبی ندیده بود نخواست پیاده شود. بچه ها نگران شدند و با هم فکر کردند که چگونه میتوانند به آن کودک کمک کنند.
یکی از بچه ها جلو رفت و به او گفت: می دانم که تاب بازی کردن خیلی لذت بخش است، اما ما همه دوست داریم نوبتمان برسد. اگر تو هم مثل ما صبر کنی دوباره نوبتت می رسد و میتوانی باز هم بازی کنی کودک کمی فکر کرد و بعد گفت: نه ، من پیاده نمیشوم ، خیلی داره بهم خوش میگذره ، میخوام حالا حالا ها سوار تاب باشی بچه ها از اینکه او قوانین را نپذیرفته ناراحت شدند و انقدر صبر کردند تا بالاخره او پیاده شد. یک روز دیگر، وقتی کودک دوباره نوبتش رسید باز هم نخواست پیاده شود. این بار هم ، با وجود تمام خواهشها و توضیحات بچه ها، او بر تاب ماند و نمیخواست جای خود را به دیگران بدهد. بچه ها ابتدا سعی کردند با صبر و حوصله با او رفتار کنند اما وقتی دیدند که کودک هیچ توجهی به آنها ندارد تصمیم گرفتند به گوشه ی دیگر پارک بروند و با وسایل دیگر بازی کنند کودک ، که حالا تنها در تاب نشسته بود به فکر فرو رفت. او دید که بچه ها دور شده اند و احساس تنهایی کرد. او فهمید که بازی کردن تنها بدون دوستان هیچ لذتی ندارد. بالاخره از تاب پیاده شد و به دنبال بچه ها رفت. او از آنها عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر همیشه نوبت خود را رعایت کند. بچه ها که دیدند کودک واقعاً پشیمان است، او رابخشیدند و دوباره همه با هم به سمت تاب برگشتند. از آن روز به بعد، کودک نه تنها یکی از بهترین دوستان بچه ها شد، بلکه یکی از مهربان ترین و محترم ترین بچه ها در پارک نیز شناخته شد.۰
پایان...
🐭 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 🐭
┏━━━∪∪━━━┓
🌻 @childrin1 🌻
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_5897968911864825415.mp3
6.12M
#قصه_صوتی
"گنجشک فراموشکار"
با صدای (خاله بهار)
👆👆👆
🐏
🐏🐏
🐏🐏🐏
join🔜 @childrin1
@childrin1دُردونه..mp3
2.47M
#لالایی
لحاف ابری💚⭐️
شب تو آسمون ماه هم خوابیده
لحافی از ابر رویش ڪشیده
از توی جنگل از اون پایینا
صدایی میآد صدایی تنها
ماه مهربون دستش میگیره
یه چتر ابری تا پایین میره
لالا لالایی، تق و تق و تاق
دارڪوبه بخواب بی نور چراغ
لالا لالایی، جیڪ و جیڪ و جیڪ
باید بخوابی گنجشڪ ڪوچیڪ
لالا لالایی گردوی غلتون
وقت خوابته سنجاب شیطون
لالا لالایی لالایی لالا
بچه ها شده وقته خواب حالا
رو بالش نرم لحاف رنگی
همه ببینید خوابهای شیرین
لالا لالایی لالالایی
لالالایی لالالایی
قور و قور و قور صدا آشناست
از توی برڪه قورباغه آنجاست
برگ نیلوفر جای خوابشه
بالش نداره هی بیدار میشه
ماه مهربون دلش می سوزه
از یڪ تیڪه ایر بالش میسوزه
بچه قورباغه آروم می خوابه
باز تو آسمون مهتاب می تابه
لالا لالایی لالایی لالا
بچه ها شده وقته خواب حالا
💚 ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 ⭐️
┗━━━━━━━━━┛
🍃 🍃 🌱 🌱 🌱 🍃 🌱
🌱 🌱 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃
🍃 🌸 🌱 🌱 🌸
🌱 🌸 🌸
🌸
1403/3/22
سه شنبه 22 خرداد ماهتون بخیر🌸🍃
هـمراه آرامـشی وصف نشـدنی 🌸🍃
و لحـظه لحـظه زنـدگـی تـان🌸🍃
ممـلو از عــشـق و مـحـبـت🌸🍃
آرزو می کنم امـروزتـون🌸🍃
زیباتر از هر روز باشه🌸🍃
سه شنبه تون عالی🌸🍃
🍃 ∩_∩
(✷‿✷) 🍃
┏━━━ ∪∪━━━┓
🌸 @childrin1 🌸
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان : حفظ اسرار خانوادگی
🍏
🌈🍎
╲\╭┓
╭ 🌈🍏🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
♤پهلوانان♤
(معرکه گیر)
💕
⭐️💕
╲\╭┓
╭ ⭐️💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
👌دست ورزی
🧠قوه توجه وتمرکز
👀هماهنگی چشم ودست
👐تقویت عضلات ظریف دست
یادگیری مهارت دستورزی در کودکان یکی از مهمترین آموزشهایی است که بر رشد کودک تأثیر بسزایی دارد. (◠‿◕)
🌻 ∩_∩
(◕ᴥ◕)🌻
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
«فرزندم وقتی نمیتونه کاری رو انجام بده خیلی عصبانی میشه این قصه رو واسش بخون»
تابستان از راه رسیده بود و ثمینا خیلی خوشحال بود. او عاشق فصل تابستان بود ثمینا دختری زبر و زرنگ بود و خیلی خوب میتوانست کارهایش را انجام دهد. البته گاهی اوقات نمیتوانست کاری که میخواهد را انجام دهد اما فکر می کرد و بعد با تلاشهای زیاد میتوانست موفق شود. یک روز مادر ثمینا به او گفت: عزیزم اگه دوس داری آماده شو بریم خونه خاله شون!". ثمینا که عاشق دختر خاله اش بود فورا گفت باشه و آماده شد.
وقتی به خانه خاله رسیدند ثمینا با دختر خاله اش نیکا به اتاق او رفتند آنها سرگرم بازی بودند که ناگهان نیکا همه لگوها را محکم پرتاب کرد. او خیلی عصبی شده بود. ثمینا اولش ترسید و بعد به نیکا گفت: " چی شد که عصبی شدی و لگوهاتو پرتاب کردی؟ ترسیدم!". نیکا گفت: " آخه نتونستم من توی تلوزیون دیدم که یه بچه با همین لگوها یه دایناسور قشنگ درست کرده. اما الان هر کار کردم نتونستم واسه همین که نتونستم عصبی شدم و لگوها رو پرتاب کردم!". ثمینا بازوهای نیکا را نوازش کرد و گفت فهمیدم خیلی عصبی شدی. حق داری تو که ماجرای طوطی کوچولو رو نمیدونی نیکا گفت: چی؟ چه ماجرایی؟ چی شده مگه؟".
ثمینا گفت:" یه بچه طوطی خوشگل و ناز بود که دیوانه وار عاشق نقاشی بود. او کلی دفتر نقاشی و آبرنگ داشت. اما هربار که میخواست نقاشی بکشه همه جا رو کثیف میکرد.
نیکا که خیلی تعجب کرده بود پرسید: " واا! چرا؟ مگه بلد نبود؟". ثمينا خندید و گفت آخه این بچه طوطی قشنگ قلم موی نقاشی رو با دستاش برمیداشته و میزده به رنگ اما نمیتونسته خوب قلم مو رو بکشه، عصبی می شده و با پاهاش آبرنگارو میزده و چپه میکرده واسه همین همه جا رو کثیف میکرده!".
نیکا گفت : " خب چرا با دستاش میخواسته نقاشی بکشه؟
مگه طوطیها با پاهاشون تخمه برنمیدارن که بخورن؟
اونا با پاشون بهتر میتونن اینکارو بکنن!". ثمينا لبخندی زد و گفت: " تو واقعا زرنگی نیکا آفرین آره میدونی اون بچه طوطی با یک بچه کوچولو دوست بوده اون بچه با دستاش نقاشی میکرده بچه طوطی هم فکر میکرده حتما باید با دستاش نقاشی بکشه واسه همین وقتی میدید بلد نیست و نمیتونه نقاشی قشنگ بکشه، عصبی میشد و همه آبرنگارو چپه میکرد!".
نیکا گفت: آها فهمیدم خب بعدش چی شد؟ ثمینا گفت : " یک روز که بچه طوطی همه آبرنگار و چپه کرده بود، دید که چقدر همه جا رو کثیف کرده او با خودش فکر کرد و گفت: " اگه هر وقت نتونم کاری رو انجام بدم و انقدر عصبی بشم نمیتونم توی اون کار موفق بشم. بهتره وقتی عصبی میشم همه چی رو پرت و پلا نکنم باید یکم آروم تر بشم و بعد ببینم چطور میتونم اون کارو بهتر انجام بدم! و بعد نشست و فکر کرد او فهمید که با پاهاش بیشتر کارهاشو انجام میده نه با دستش برای همین باید قلم مو رو با پاهاش بگیره و نقاشی کنه.
بچه طوطی فورا قلم مو را با پای خود برداشت و شروع به کشیدن کرد اما باز هم نتوانست به خوبی آن پسربچه بکشد. برای همین عصبی شد. او دوباره میخواست همه آبرنگها را بریزد که یادش آمد، اگر موقع عصبانیت همه چی را خراب کند، نمی تواند آن کار را بهتر انجام دهد برای همین از مادرش کمک گرفت و تمرین کرد وتلاش کرد تا بلاخره توانست موفق شود.
نیکا وقتی قصه بچه طوطی را شنید به خودش خندید و گفت: " آره واقعا! منم هر وقت نمیتونم کاری رو انجام بدم، عصبی میشم و بعد همه چی رو پرت و پلا میکنم درست مثل همین بچه طوطی ولی اگه میخوام موفق بشم باید اول از همه خودمو بهتر بشناسم و بعد با کمک یک بزرگتر تمرین و تلاش کنم تا موفق بشم!". و بعد نیکا از مادرش کمک خواست و با کمک مادر و ثمینا تلاش کردند تا توانستند آن دایناسور زیبا را درست کنند نیکا آن دایناسور زیبا را برداشت و بالای کمدش گذاشت و گفت این دایناسور، منو یاد قصه بچه طوطی میندازه اینجا باشه تا بدونم اگه نتونستم کاری رو انجام بدم به جای پرت و پلا کردن و گریه کردن بهتره فکر کنم و با کمک بقیه تلاش کنم تا موفق بشم!".
پایان...
🐝 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐝
┏━━━∪∪━━━┓
♥️ @childrin1 ♥️
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_صوتی
" آهوی گردن دراز"
(با صدای پگاه رضوی)
(آهوی گردن دراز قصه ایست بسیار زیبا با مفاهیم عمیق صلح و محیط زیست.
این قصه را به کسانی که کودکانی با نقص عضو و یا ویژگی خاص دارند توصیه می کنیم.)
╲\╭┓
╭🌈⭐️ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
8734291387.mp3
2.7M
#لالایی_صوتی
"گل زیره"
👆👆👆
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
💜⭐️💜⭐️
join🔜 @childrin1
🍃 🍃 🌱 🌱 🌱 1403/3/23
🌱 🌱 🍃 🌸 🍃
🍃 🌸 🌱 🌱
🌱 🌸 🌸
🌸
ســـ🥰ــ✋ـــلام
روز قشنگ بهاریتون بخیرو نیکی🌸🍃
هزاران خوبی برای امروزتون🌸🍃
و هزاران عـشق نثار شمـا🌸🍃
نازنین دوست الهی
دلـت مثل روز روشـن 🌸🍃
و مثل برکه آروم باشـه 🌸🍃
شادی قلبت مداوم
نفست گرمروزگارت پرعشق
و لبـريـز از اتفاقـات قشنگـــ باشه🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃 @childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
♤پهلوانان♤
(دلقک)
💕
⭐️💕
╲\╭┓
╭ ⭐️💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان : دوستان مجازی
(استفاده از شبکه های مجازی)
🍏
🌈🍎
╲\╭┓
╭ 🌈🍏🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
👌دست ورزی
🧠قوه توجه وتمرکز
👀هماهنگی چشم ودست
👐تقویت عضلات ظریف دست
یادگیری مهارت دستورزی در کودکان یکی از مهمترین آموزشهایی است که بر رشد کودک تأثیر بسزایی دارد. (◠‿◕)
🌻 ∩_∩
(◕ᴥ◕)🌻
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
«قصه برای ترک پستونک»
روزی روزگاری در دنیای قصه ها شهری بود بنام شهر پستونکها . در این شهر ، پستونک های رنگارنگ و زیبایی بودند که هر وقت احساس می کردند بچه ای به آنها نیاز دارد، به کنارش می رفتند و حالش را خوب میکردند و وقتی آن بچه بزرگ میشد و دو سالگی اش تمام میشد به دنیای پستونک هابر میگشتند تا دوباره وقتش که رسید به سراغ کودک دیگری بروند . در میان آنها پستونکی بود بنام موموک . موموک دو سالی میشد که به خانه ی دریا دختری با چشمان آبی و موهای طلایی رفته بود و هنوز برنگشته بود . موموک و دریا خیلی با هم بهشون خوش میگذشت و از بودن در کنار هم خوشحال بودند . یکروز در دنیای پستونکها هیایویی بلند شد ، فرشته ی مهربان سراسیمه از این طرف شهر به آن طرف شهر می رفت .
پستونکی بنام نونوک که دیگر پیر شده بود ، به فرشته ی مهربون گفت : چی شده جانم؟ چرا انقدر پریشانی ؟
فرشته گفت : کودکی تازه به دنیا آمده و نیاز به پستونک دارد
گوش کن صدایش را میشنوی ؟ یکروز در دنیای پستونکها هیایویی بلند شد ، فرشته ی مهربان سراسیمه از این طرف شهر به آن طرف شهر می رفت .
پستونکی بنام نونوک که دیگر پیر شده بود ، به فرشته ی مهربون گفت : چی شده جانم؟ چرا انقدر پریشانی ؟
فرشته گفت : کودکی تازه به دنیا آمده و نیاز به پستونک دارد
گوش کن صدایش را میشنوی ؟
نونوک پیر گفت : بله ، بله ، دارم میشنوم ، خب یکی از پستونک های جوان را به دنیای آدمها بفرست .
فرشته ی مهربون گفت: علت پریشانی من همین است . هیچ پستونک جوانی در شهر نداریم . امیدم به موموک بود که دو سال است رفته و هنوز برنگشته. باید خودم به سراغش بروم . آن شب وقتی دریا خواب بود ، فرشته ی مهربون به سراغ موموک آمد و او را صدا زد . موموك ؛ موموک ، تو که هنوز در دنیای آدمها هستی ، دریا بزرگ شده . او دیگر به تو احتیاجی ندارد. برگرد. کودکان زیادی تازه متولد شده اند و به تو نیاز دارند . اما موموک گفت : نه . من دلم نمیخوام به دنیای پستونکها برگردم من دریا را دوست دارم و میخواهم پیش او بمانم . در همین موقع دریا چشمان آبی و زیبایش را باز کرد او صحبتهای موموک و فرشته ی مهربون را شنیده بود . موموک را در آغوش گرفت و بوسید و گفت : موموک عزیزم خیلی خوشحالم که مرا دوست داری . ما روزهای خوبی با هم داشتیم . من نمیدانستم که دنیای پستونکها وجود داره و تو باید به بچه های دیگر هم کمک کنی . من هم دیگر بزرگ شده ام . از تو میخوام که بروی و کاری که لازم است را انجام دهی .
موموک گفت : نه نمیخوام من میخوام کنار تو باشم .
دریا به آسمان نگاه کرد و گفت : بیا یک ستاره با هم انتخاب کنیم و هر وقت دلمان تنگ شد به آن ستاره نگاه کنیم و به یاد روزهایی که با هم بودیم برای هم بوس محکم بفرستیم و برای هم شعر بخوانیم . موموک پیشنهاد دریا را قبول کرد و با فرشته ی مهربان آرام آرام به طرف آسمان بالا رفت دریا در حالیکه برای او دست تکان میداد ، زیر لب شعری را آرام آرام خواند تا خوابش برد . صبح که از خواب بیدار شد دید یک عروسک پشمالوی قشنگ در کارش است . او مطمئن بود که این هدیه از طرف فرشته ی مهربون به خاطر محبت او به دیگر بچه ها بوده است .
او صدایی را میشنید که میگفت : دریا !
لبخند تو بدون پستونک خیلی زیباتر و دیدنی تر است .
پایان...
💜 ∩_∩
(„• ֊ •„)💜
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه(2).mp3
1.95M
#قصه_صوتی
" قوقولی خان وقت نشناس"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
🔮💈🔮
Join🔜 @childrin1
1_610934340.mp3
1.78M
#ترانه_صوتی
"کوچولو میخواد بخوابه"
(با صدای حمید جبلی)
👆👆👆
💜
⭐️💜
💜⭐️💜
╲\╭┓
╭ ⭐️💜 🆑 @childrin1
┗╯\╲