#خدایا_اجازه ❔
چرا میخواهی این کار را بکنی؟
مگر همه آدمها حتماً باید ماشین داشته باشند؟
پدر تو یکی از بهترین پدرهای دنیاست.
پدر تو ماشین ندارد، اما آدم عاقل دلسوز مهربان و خوش اخلاقی است.
همه مردم به او احترام میگذارند و او را دوست دارند.
همه میدانند که او چقدر با ادب، راستگو و امانتدار است.
ارزش آدمها به پول، قیافه، ماشین و مال نیست.
پدر تو هم روزی ماشین میخرد.
اما الان نباید بگویی که او ماشین دارد.
تو نباید دروغ بگویی.
باید به همه نشان بدهی که تو هم مثل پدرت راستگو هستی. ❤️
برگرفته از کتاب: خدایا اجازه
⭐️ ∩_∩
(◍•ᴗ•◍) ⭐️
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
#چیستان
فکر کن و بگو!🤔
ام البنین کیست و چرا به او این لقب را دادند؟
⭐️ ∩_∩
(◍•ᴗ•◍) ⭐️
┏━━━∪∪━━━┓
💚 @childrin1 💚
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1💜کانال دردونه.mp3
20M
#قصه_صوتی
"سیا گالش"
(افسانه ای از گیلان)
با صدای( پگاه رضوی)
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━ ∪∪━━━┓
🍃@childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1⭐⭐کانال دردونه.mp3
2.41M
#لالایی_صوتی
لالایی "لبنانی"
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1⭐️
┗━━━━━━━━━┛
.🌱 🌿 🌱 🌿 🌿 🌱
🌿 🌱 🍃 🌸 🍃 🌸
🍃 🌸 🌿 🌿
🌿 🌸 🌸
🌸
1403/5/23
🍃🌸روز قشنگ تابستونیتون بخیر
🍃🌸ازخــدا براتون تمنادارم
🍃🌸لبـی پـر از لبخـنـد
🍃🌸جـسـم و جـانی
🍃🌸ممـلو از سـلامتـی
🍃🌸رزق و روزی پراز برکت
🍃🌸زنـدگـی پر از موفـقـیـت و
🍃🌸شادیهای بينهایت نصیبتون بشه
🍃🌸سـه شنـبه تــون عـالـی و بی نظیـر
🍃🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃. @childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
50.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۱ پارت ۱
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۱ پارت ۲
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#خلاقیت
کاردستی گنجشک با استفاده از نخ کاموا 😍
با آموزش های ما همراه باشید و تو این روزهای گرم تابستونی با کوچولوهاتون کاردستی های ساده درست کنید. با این کار سرگرمشون می کنید.
✂️ ∩_∩
(„• ֊ •„)✂️
┏━━━∪∪━━━┓
🐞 @childrin1 🐞
┗━━━━━━━━━┛
«اگه فرزندت با گریه حرف میزنه این قصه رو واسش بخون»
روی زیباترین درخت جنگل قناری کوچولویی با پدر و مادرش زندگی میکرد. اسم این قناری کوچولو خوشزبون» بود. خوش زبون اسمی بود که پدر و مادرش انتخاب کرده بودند. چون او خیلی قشنگ و زیبا حرف میزد همه پرنده ها و جانوران آنجا عاشق آواز خواندن خوشزبون بودند. خوش زبون بچه ای بود که همه دوستش داشتند، اما پدر و مادرش او را از همه بیشتر دوست داشتند آنها دوست داشتند که اگر او کمکی میخواهد به او کمک کنند یا اگر چیز مناسبی میخواهد به او بدهند. اما همیشه این اتفاق نمی افتاد همیشه پدر و مادر خوش زبون به او کمک نمیکردند یا چیزی که میخواست به او نمیدادند.
برای همین بعضی روزها خوش زبون با ناراحتی میخوابید.
یک روز که خوش زبون از دوستش ناراحت شده بود با ناراحتی و گریه کنان پر زد و پیش مادر آمد به مادر گفت: « اوووو مممممم منووووو مممممم ااااا ووووو!» و دوباره بلندتر از قبل گریه کرد. او خیلی ناراحت بود و دوست داشت مادر به او کمک کند. مادر هم دوست داشت به او کمک کند اما اصلا حرفهای او را نفهمید. چون با گریه حرف میزد.
آن روز خوش زبون با ناراحتی به رخت خوابش رفت. او خیلی غصه میخورد. چون از دوستش ناراحت شده بود و مادر هم به او کمک نکرد. کم کم خوش زبون خوابش برد. او خواب جالبی دید. قناری دانای جنگل در خواب او آمد. او خیلی خوشحال شده بود. همیشه آرزو داشت قناری دانای جنگل را ببیند. قناری دانا به او نزدیک شد و گفت: چی شده که انقدر ناراحتیخوش زبون جنگل؟!».
خوش زبون جواب داد: « دوستم ناراحتم کرد رفتم از مامانم کمک بگیرم با او حرف زدم اما اصلا کمکم نکرد خیلی ناراحتم الان!». قناری دانا گفت: « به مامان چی گفتی که کمکت نکرد؟!». خوش زبون با ناراحتی گفت: « بهش گفتم اون منو ناراحت کرد. چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد!». قناری دانا گفت : « اگه اینطور میگفتی مامانت حتما کمکت میکرد. من اونجا حرفای تو رو شنیدم تو اینطوری گفتی: اوووو ممممممم مننووووو مممممم ااااااا ووووو. چون اون موقع خیلی ناراحت بودی و گریه میکردی برای همین درست حرف نزدی و مامانت چیزی نفهمید!».
قناری دانا ادامه داد و گفت: «اگه با گریه حرف بزنی، کسی چیزی نمیفهمه بهتره اون لحظه یکم صبر کنی وقتی گریه ت آروم تر شد سه تا نفس عمیق بکشی بعد به خودت بگی مامان کمکم میکنه. بعد با مامان حرف بزنی» خوش زبون وقتی این حرف ها را شنید از خواب بیدار شد. صبح شده بود و خوش زبون هنوز خیلی ناراحت بود. او میخواست با گریه پیش مادر برود و حرفهای دیروز را تکرار کند که ناگهان یاد حرفهای قناری دانا افتاد. برای همین اول کمی صبر کرد گریه اش آرام تر شد. بعد چند تا نفس عمیق کشید گریه اش خیلی زود تمام شد ،سپس به خودش گفت: « مامان اگه بتونه بهم کمک میکنه و بعد پیش مامان رفت و گفت:« مامان دیروز اون دوستم منو ناراحت کرد چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد چکار کنم مامان؟!». مادر که حالاحرف های او را فهمیده بود اول او را بغل کرد و بعد به او کمک کرد. حالا هم خوش زبون خیلی خوشحال بود و هم مادر وقتی مادر دور شد خوش زبون به آسمان نگاه کرد و از قناری دانا تشکر کرد. او برای همیشه خوش زبون جنگل ماند.
پایان...
⭐️ ∩_∩
(◍•ᴗ•◍) ⭐️
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
4_5949751412702316230.mp3
4.41M
#قصه_صوتی
"خانم هد هد و ننه گلابی"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨 🆑 @childrin1
┗╯\╲
کانال دردونه... ... _401244348827566391.mp3
4.67M
#لالایی_صوتی
"گل نرگس"
👆👆👆
🌺
✨🌺
🌺✨🌺
╲\╭┓
╭ 🌺✨ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
آرزو می کنـم بـراتـون 🌸
درتک تک لحظات زندگیتون🌸
نگــاه پــر مـهـر خـــــدا بـاشـه 🌸
حال خـوب نصیب لحظه هاتـون🌸
عصر زیبـاتون سرشـار از آرامـش🌸
🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸
┏━━━∪∪━━━┓
🌸 @childrin1🌸
┗━━━━━━━━━┛
49.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۲ پارت ۱
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
29.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۲ پارت ۲
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
«میخوام خونه مادربزرگ بمونم»
فصل تابستان از راه رسیده بود و سامیار خیلی خوشحال بود نه به خاطر تعطیلی مدارس بلکه به خاطر اینکه می توانست به روستا برود و در کنار پدربزرگ و مادربزرگش باشد . پدر و مادر با سامیار یک قرار گذاشته بودند که اگر در طول سال تحصیلی درس ها و تکالیفش را خوب بخواند و انجام بدهد.
می تواند سه ماه تابستان را در روستا بماند.
شب قبل از سفر ، دل تو دل سامیار نبود و تمام شب خواب پدربزرگ و مادربزرگش را میدید. صبح زودتر بیدار شد ، ساک لباس و وسایلی را که لازم داشت ، مجدد نگاه کرد ، کمی اتاقش را مرتب کرد تا پدر و مادر بیدار شدند. بعد از خوردن صبحانه حرکت کردند. وقتی به روستا رسیدند ، سامیار نفس عمیقی کشید و هوای تازه را وارد ریه هایش کرد. دیگر از هوای آلوده و سر و صدا خبری نبود ..با اینکه او تعطیل بود ولی هر روز صبح زود با صدای خروس بیدار می شد و از کره و پنیر سالم و مقوی که مادربزرگ با دستان خودش درست کرده بود میخورد و با پدربزرگ به مزرعه می رفت. ظهر ها گاهی اوقات با هم به خانه بر میگشتند و اگر کار زیاد بود سامیار به خانه می آمد و غذای هر دوشون را به مزرعه می برد و همان جا در صحرای سرسبز ناهار را میخوردند و
بعد از خوردن چای آتیشی که پدربزرگ درست می کرد ، دوباره مشغول کار میشدند. روزهایی که کار پدربزرگ کمتر بود ، او در خانه میماند و به مادربزرگ کمک می کرد، به بازار می رفت و خرید میکرد، علفهای هرز باغچه را می چید و بعد هم یک چای خوشرنگ برای خودش و مادربزرگ می ریخت هر سه از این وضعیت خوشحال و راضی بودند . روزهای آخر تابستان ، مادر به سامیار زنگ زد و گفت که آماده باشه ، چون قراره به دنبالش بیایند تا روزهای آینده با هم به خرید وسایل لازم برای سال تحصیلی جدید بروند. سامیار بغض کرد ، خیلی دلتنگ شد . دلش میخواست برای همیشه آنجا بماند ، کاش میتوانست در همان روستا به مدرسه برود ولی به خاطر شغل پدر و مادرش نمی شد. موقع ناها میلی به خوردن نداشت. پدربزرگ و مادربزرگ هم حال خوبی نداشتند . عصر که شد ، سامیار به حیاط رفت . روی صندلی چوبی که پدربزرگ درست کرده بود نشست و مشغول تماشای باغچه پر از گل و سبزه شد ناگهان دستی را روی شانه اش احساس کرد ، برگشت و دید پدربزرگ به او لبخند میزند . پدربزرگ کنار سامیار نشست و گفت: با رفتن تو ما هم تنها و دلتنگ میشویم ، خیلی دوست داشتیم تو همینجا به مدرسه می رفتی ولی خب شرایط کاری پدر و مادر اجازه نمیدهد و خب تو باید کنار آنها باشی و ما این را درک میکنیم . البته خیلی سال است که من یاد گرفتم با دلتنگی هایم چکار کنم که کمتر اذیت بشوم سامیار گفت منم خیلی ناراحت و دلتنگم ، لطفا به منم بگید چکار کنم پدر بزرگ دستش را باز کرد و سنگی را نشان سامیار داد و گفت: این سنگ سالهاست با من است، میدونی! من هر شب قبل خواب سنگ را در دستم میگیرم و به خاطرات خوبی که آن روز با عزیزانم داشتم ، فکر میکنم اینطوری هر وقت به سنگ نگاه می کنم یا در دستم میگیرم آن حس خوب دوباره به سراغم میاد ، لبخند می زنم و آرزو می کنم عزیزانم هر جا هستند خوشحال و سلامت باشند . سامیار گفت: حتما باید سنگ باشه ؟ پدربزرگ گفت نه این راهی است که من انتخاب کردم . هر کس میتواند برای رفع دلتنگی اش یک راه منحصر به فرد پیدا کند. سامیار تا شب کلی فکر کرد تا بالاخره یک راه پیدا کرد . او چند روز باقیمانده را وقتی شبها میخواست به خواب برود دستهایش را روی قلبش می گذاشت و روزهای خوبی را که با پدربزرگ و مادربزرگ گذرانده بود در ذهنش مرور میکرد و به قلبش می سپرد . مثل دانه ای که در خاک کاشته میشود و رشد میکنه خاطرات و احساسش را در قلبش نگه میداشت اینجوری مطمئن بود که یاد و عشق آنها همیشه در قلبش هستند. بعد از بازگشت از روستا ، روزهایی که دلتنگ می شد دستش را روی قلبش میگذاشت، ناگهان حال و هوای روستا ، صدای پدر بزرگ و مادربزرگ ، صدای رودخانه بوی گلهای صحرا ، همه و به یادش می آمد ، دلتنگی اش رفع میشد و آرزوی سلامتی و خوشحالی برایشان میکرد بعد دوباره با انگیزه و قدرت بیشتر شروع به درس خواندن میکرد و منتظر بود تا تابستان از راه برسه و به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگش برود و خاطرات بیشتری را در قلبش جای دهد.
پایان...
🟡 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 🟢
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟡
┗━━━━━━━━━┛
#نکته_تربیتی
کم حرف بزن بچه!!!!!
سکوت اجباری لکنت زبان میآورد
وادار کردن کودک به سکوت، زمانی که تمایل به صحبت کردن دارد، باعث شکلگیری عواطف منفی میشود.
منع غضبناک کودک از صحبت کردن هنگامی که قصد بیان مطلبی را دارد بسیار خطرناک است و حتی ممکن است او را دچار لکنت زبان کند.
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
«کاردستی لیوان کاغذی»
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_صوتی
"دختر دال"
با صدای( پگاه رضوی)
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━ ∪∪━━━┓
🍃@childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه.mp3
7.04M
#لالایی_صوتی
با صدای (پگاه رضوی)
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 @childrin1 ✨
┗━━━━━━━━━┛
🌺 🌸 🌸 1403/5/25
🌱 🌸 🌱 🌺 🌱
🌱 🌱
پنج شنبه تابستونیتون عالی 🌺🍃
آخر هفته ای سـرشار از 🌸🍃
سلامتی، لبخنـد امـید
آرامـش، مـهـربـانـی 🌺🍃
موفقیت و دلی پر از🌸🍃
مهرو صفا ودوستی همراه🌺🍃
با خـیرو برکت بـراتـون آرزومنـدم🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🌺 @childrin1 🌺
┗━━━━━━━━━┛