49.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۲ پارت ۱
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
29.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۲ پارت ۲
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
«میخوام خونه مادربزرگ بمونم»
فصل تابستان از راه رسیده بود و سامیار خیلی خوشحال بود نه به خاطر تعطیلی مدارس بلکه به خاطر اینکه می توانست به روستا برود و در کنار پدربزرگ و مادربزرگش باشد . پدر و مادر با سامیار یک قرار گذاشته بودند که اگر در طول سال تحصیلی درس ها و تکالیفش را خوب بخواند و انجام بدهد.
می تواند سه ماه تابستان را در روستا بماند.
شب قبل از سفر ، دل تو دل سامیار نبود و تمام شب خواب پدربزرگ و مادربزرگش را میدید. صبح زودتر بیدار شد ، ساک لباس و وسایلی را که لازم داشت ، مجدد نگاه کرد ، کمی اتاقش را مرتب کرد تا پدر و مادر بیدار شدند. بعد از خوردن صبحانه حرکت کردند. وقتی به روستا رسیدند ، سامیار نفس عمیقی کشید و هوای تازه را وارد ریه هایش کرد. دیگر از هوای آلوده و سر و صدا خبری نبود ..با اینکه او تعطیل بود ولی هر روز صبح زود با صدای خروس بیدار می شد و از کره و پنیر سالم و مقوی که مادربزرگ با دستان خودش درست کرده بود میخورد و با پدربزرگ به مزرعه می رفت. ظهر ها گاهی اوقات با هم به خانه بر میگشتند و اگر کار زیاد بود سامیار به خانه می آمد و غذای هر دوشون را به مزرعه می برد و همان جا در صحرای سرسبز ناهار را میخوردند و
بعد از خوردن چای آتیشی که پدربزرگ درست می کرد ، دوباره مشغول کار میشدند. روزهایی که کار پدربزرگ کمتر بود ، او در خانه میماند و به مادربزرگ کمک می کرد، به بازار می رفت و خرید میکرد، علفهای هرز باغچه را می چید و بعد هم یک چای خوشرنگ برای خودش و مادربزرگ می ریخت هر سه از این وضعیت خوشحال و راضی بودند . روزهای آخر تابستان ، مادر به سامیار زنگ زد و گفت که آماده باشه ، چون قراره به دنبالش بیایند تا روزهای آینده با هم به خرید وسایل لازم برای سال تحصیلی جدید بروند. سامیار بغض کرد ، خیلی دلتنگ شد . دلش میخواست برای همیشه آنجا بماند ، کاش میتوانست در همان روستا به مدرسه برود ولی به خاطر شغل پدر و مادرش نمی شد. موقع ناها میلی به خوردن نداشت. پدربزرگ و مادربزرگ هم حال خوبی نداشتند . عصر که شد ، سامیار به حیاط رفت . روی صندلی چوبی که پدربزرگ درست کرده بود نشست و مشغول تماشای باغچه پر از گل و سبزه شد ناگهان دستی را روی شانه اش احساس کرد ، برگشت و دید پدربزرگ به او لبخند میزند . پدربزرگ کنار سامیار نشست و گفت: با رفتن تو ما هم تنها و دلتنگ میشویم ، خیلی دوست داشتیم تو همینجا به مدرسه می رفتی ولی خب شرایط کاری پدر و مادر اجازه نمیدهد و خب تو باید کنار آنها باشی و ما این را درک میکنیم . البته خیلی سال است که من یاد گرفتم با دلتنگی هایم چکار کنم که کمتر اذیت بشوم سامیار گفت منم خیلی ناراحت و دلتنگم ، لطفا به منم بگید چکار کنم پدر بزرگ دستش را باز کرد و سنگی را نشان سامیار داد و گفت: این سنگ سالهاست با من است، میدونی! من هر شب قبل خواب سنگ را در دستم میگیرم و به خاطرات خوبی که آن روز با عزیزانم داشتم ، فکر میکنم اینطوری هر وقت به سنگ نگاه می کنم یا در دستم میگیرم آن حس خوب دوباره به سراغم میاد ، لبخند می زنم و آرزو می کنم عزیزانم هر جا هستند خوشحال و سلامت باشند . سامیار گفت: حتما باید سنگ باشه ؟ پدربزرگ گفت نه این راهی است که من انتخاب کردم . هر کس میتواند برای رفع دلتنگی اش یک راه منحصر به فرد پیدا کند. سامیار تا شب کلی فکر کرد تا بالاخره یک راه پیدا کرد . او چند روز باقیمانده را وقتی شبها میخواست به خواب برود دستهایش را روی قلبش می گذاشت و روزهای خوبی را که با پدربزرگ و مادربزرگ گذرانده بود در ذهنش مرور میکرد و به قلبش می سپرد . مثل دانه ای که در خاک کاشته میشود و رشد میکنه خاطرات و احساسش را در قلبش نگه میداشت اینجوری مطمئن بود که یاد و عشق آنها همیشه در قلبش هستند. بعد از بازگشت از روستا ، روزهایی که دلتنگ می شد دستش را روی قلبش میگذاشت، ناگهان حال و هوای روستا ، صدای پدر بزرگ و مادربزرگ ، صدای رودخانه بوی گلهای صحرا ، همه و به یادش می آمد ، دلتنگی اش رفع میشد و آرزوی سلامتی و خوشحالی برایشان میکرد بعد دوباره با انگیزه و قدرت بیشتر شروع به درس خواندن میکرد و منتظر بود تا تابستان از راه برسه و به دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگش برود و خاطرات بیشتری را در قلبش جای دهد.
پایان...
🟡 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 🟢
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟡
┗━━━━━━━━━┛
#نکته_تربیتی
کم حرف بزن بچه!!!!!
سکوت اجباری لکنت زبان میآورد
وادار کردن کودک به سکوت، زمانی که تمایل به صحبت کردن دارد، باعث شکلگیری عواطف منفی میشود.
منع غضبناک کودک از صحبت کردن هنگامی که قصد بیان مطلبی را دارد بسیار خطرناک است و حتی ممکن است او را دچار لکنت زبان کند.
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼🆑 @childrin1
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
«کاردستی لیوان کاغذی»
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_صوتی
"دختر دال"
با صدای( پگاه رضوی)
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━ ∪∪━━━┓
🍃@childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه.mp3
7.04M
#لالایی_صوتی
با صدای (پگاه رضوی)
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 @childrin1 ✨
┗━━━━━━━━━┛
🌺 🌸 🌸 1403/5/25
🌱 🌸 🌱 🌺 🌱
🌱 🌱
پنج شنبه تابستونیتون عالی 🌺🍃
آخر هفته ای سـرشار از 🌸🍃
سلامتی، لبخنـد امـید
آرامـش، مـهـربـانـی 🌺🍃
موفقیت و دلی پر از🌸🍃
مهرو صفا ودوستی همراه🌺🍃
با خـیرو برکت بـراتـون آرزومنـدم🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🌺 @childrin1 🌺
┗━━━━━━━━━┛
49.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۳ پارت ۱
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
32.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۳ پارت ۲
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
«کاردستی سنجاقک»
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_آموزشی
«مناسب کودکان ۲/۵تا ۶ سال»
بازی برای توسعه مهارت های شناختی کودکان و یادگیری جهت ها
🟡 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 🟢
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟡
┗━━━━━━━━━┛
«اگه میخوای فرزندت اشتباهاتش رو بهت بگه این قصه رو واسش بخون»
امروز هوای جنگل فوق العاده بود حیوانات جنگل هم خیلی خوشحال بودند. مخصوصا بچه ها چون امروز قرار بود مهد کودک بروند و کلی بازی کنند کرگدن کوچولو هم خیلی شاد به نظر می رسید او تمام وسایلش را آماده کرده بود و منتظر بود تا مهد کودک باز شود وقتی مهد باز شد همه بچه های جنگل وارد مهد شدند. آنها خیلی خوشحال بودند.
مربی مهد پدر بچه فیل بود او همه بچه ها را خیلی دوست داشت. کرگدن کوچولو هم مربی اش را خیلی دوست داشت. او مربی مهربانی بود بچه ها آن روز کلی نقاشی کشیدند و بازی کردند و از اینکه آقای مربی همه آنها را دوست داشت خیلی خوشحال بودند روزها گذشت و گذشت و بچه ها چیزهای زیادی از مربی یاد گرفته اند.
یک روز وقتی بچه ها میخواستند از کلاس بیرون بروند پای کرگدن کوچولو به گلدان خورد و قسمتی از آن را شکست. او خیلی ناراحت شد. دوست نداشت آقای مربی بفهمد که او گلدان دوست داشتنی اش را شکسته است. برای همین گلدان بچه فیل از پشت در سرش را وارد کلاس کرد و گفت: من دیدم چکار کردی آقای مربی اونو خیلی دوست داشت. اگه بفهمه تو شکستیش دیگه دوست نداره!
را کمی چرخاند تا قسمت شکسته شده دیده نشود. سپس کرگدن از خجالت و ناراحتی سرش را پایین انداخت با چشمانی ناراحت به بچه فیل نگاه کرد و گفت: « لطفا به کسی چیزی نگو خواهش میکنم. بچه فیل گفت: « اگه میخوای به آقای مربی نگم امروز باید برام کاردستی رو درست کنی!». بچه کرگدن که نمی خواست آقای مربی از او ناراحت شود با بچه فیل موافقت کرد و نشست تا کاردستی را درست کند با خوشحالی کاردستی را به بچه فیل داد و گفت: «بفرما اینم کاردستی. دیگه نگی ها!»
بچه فیل کاردستی را گرفت اما کمی بعد به بچه کرگدن گفت: « راستی من نقاشیمم نکشیدم. اونم بکش. وگرنه به آقای مربی میگم چکار کردیا بچه کرگدن خیلی ناراحت شد اما انگار چاره ای نداشت دفتر نقاشی بچه فیل را گرفت و یک نقاشی زیبا برای او کشید اما وقتی دفتر نقاشی را به بچه فیل داد او گفت: خوب کشیدی من گرسنمه سیب تو رو میخوام سیبتو بده بهم وگرنه به آقای مربی میگم چکار کردیا!» بچه کرگدن که خیلی ناراحت شده بود، سیب را به او داد و گفت: این دیگه آخریشه! ازم چیزی نخواه!». آن روز تمام شد و بچه کرگدن با خودش گفت: «خوب شد که مربی جونم نفهمید چه اشتباهی کردم کارایی که بچه فیل هم میخواست رو انجام دادم و اونم دیگه چیزی نمیخواد. آخیییش راحت شد ما !!». فردا صبح دوباره کرگدن کوچولو کیفش را برداشت و راهی مهد شد. او خیلی خوشحال بود که ناگهان بچه فیل را دید. بچه فیل گفت:« کیفم خیلی سنگینه تو باید برام بیاریش. وگرنه به آقای مربی میگم چه اشتباهی کردیا بچه کرگدن باهوش که فهمید این کارها و زورهای بچه فیل تمامی ندارد، گفت:« کیفتو نمیارم تو همش میخوای ازم سواستفاده کنی.» آن ها رفتند و رفتند تا به مهد رسیدند وقتی به مهد رسیدند بچه کرگدن فورا سمت آقای مربی دوید و گفت: « آقا! من یه اشتباهی کردم ازتون معذرت میخوام حواسم نبود و پام به گلدون قشنگتون خورد و شکست آقای مربی مهربان سر بچه کرگدن را نوازش کرد و گفت: « تو خیلی شجاعی که اومدی و کار اشتباهتو بهم گفتی اما خوب کاری کردی. چون اگه نمیگفتی بقیه تو رو اجبار میکردن تا کارایی بکنی که خودتم دوست نداری از این به بعد هر اشتباهی کردی به من یا مامان و بابات حتما بگو! بچه کرگدن که دید هنوز آقای مربی او را دوست دارد بغلش کرد و گفت: « خیلی عاشقتونم دیگه اشتباهاتمو از شما و مامان بابام مخفی نمیکنم.».
پایان...
#قصه_آموزشی
🐝 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 🐸
┏━━━∪∪━━━┓
🐸 @childrin1 🐝
┗━━━━━━━━━┛
4_5850720839929955714.mp3
1.56M
#قصه_صوتی
" خانواده مهربان"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
🔮💈🔮
Join🔜 @childrin1
@childrin1.کانال دُردونه.mp3
3.37M
#لالایی_صوتی
"علی جهانیان"
👇🏽👇🏽👇🏽
🐇
🐞🐇
🐇🐞🐇
Join🔜 @childrin1
@childrin1🤍🧡کانال دردونه.mp3
4.01M
#قصه_صوتی
«سُرسُریه سر به هوا»
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
1.84M
#ترانه_صوتی
جان مار (جان مادر)
مازندرانی
👆👆👆
❤️
⭐️❤️
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸
🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
آرامـش تحفه ای گرانبها🌸🍃
با رنگ عـشق اسـت🌺🍃
از جـانـب خــدا 🌸🍃
در این عصر زیبـا🌺🍃
ایـن هـدیـه را
برای شما دوستان🌸🍃
خــوبـم آرزومندم ... 🌺🍃
عصر زیبـاتون پـراز آرامـش🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🌺 @childrin1 🌺
┗━━━━━━━━━┛
52.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«پینوکیو»
قسمت : ۴۴پارت ۱
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛