«اگه میخوای کسی اندام خصوصی بچتو نبینه این قصه رو واسش بخون»
#قصه_آموزشی
هوا کم کم سرد میشد و خورشید کمی زودتر غروب می کرد. بچه ها از اینکه نمی توانستند بیشتر در کوچه بازی کنند ناراحت بودند. اما آرش خوشحال بود. او می دانست که قرار است تا چند وقت دیگر مدرسه ها باز شود آرش دلش برای مدرسه و توپ بازیهای زنگ ورزش تنگ شده بود. برای همین او روزها را میشمرد تا مدرسه ها باز شود. بالاخره مدرسه ها باز شدند. آرش با ذوق و شوق سر صبح از خواب بیدار شد. صبحانه اش را خورد و بعد کیفش را برداشت و به مدرسه رفت امسال آرش بزرگتر شده بود و باید به کلاس دوم می رفت. او وارد مدرسه شد و از دیدن حیاط مدرسه لذت می برد. آقا مدیر همه بچه ها را به صف کرد و بعد هر کسی به ترتیب وارد کلاس خودش می شد آرش آخرین نفر وارد کلاس شد. او همه را می شناخت به جز سپهر که تازه به آن مدرسه آمده بود. کسی سپهر را نمی شناخت او پسر قلدری بود که بچه ها را اذیت
می کرد. زنگ تفریح به صدا در آمد همه بچه ها بیرون رفتند. در کلاس هیچ کس نمانده بود جز آرش و سپهر سپهر در کلاس را بست و بعد به آرش نزدیک شد و بعد گفت: " منو تو باید دوست بشیم ،دوستم میشی؟!
آرش هنوز سپهر را نمی شناخت اما به او گفت: باشه من با همه دوستم دوست توام هستم!". و بعد با سپهر بیرون رفتند. آنها در حیاط مدرسه بازی می کردند و شاد بودند اما سپهر به بقیه بچه ها بی ادبی و بی احترامی می کرد.
کمی بعد بچه ها سر کلاس حاضر شدند آنها با معلم جدیدشان آشنا شدند و بعد زنگ تفریح دوباره به صدا در آمد. بچه ها بیرون رفتند و سپهر به آرش گفت: واستا منو تو از آخر بریم بیرون!". آرش موافقت کرد و صبر کرد وقتی همه بچه ها بیرون رفتند سپهر گفت: " میخوام خصوصیتو ببینم اگه بزرگ شدی و دوستیم بهم نشون بده زود". آرش خیلی ناراحت شد اما از سپهر می ترسید او دست و پایش را گم کرده بود واز شدت ناراحتی و ترس عرق می ریختو بعد با ترس و لرز میخواست شلوارش را پایین بکشد ، که ناکهان در کلاس باز شد. آقای مدیر وارد کلاس شده بود تا مطمئن شود که همه بچه ها بیرون رفته اند. آرش خیلی خوشحال شد و فورا بیرون دوید.
وقتی زنگ آخر خورد آرش فورا کیفش را برداشت و به خانه رفت. او نمی خواست دیگر با سپهر دوست باشد، اما از او می ترسید. وقتی به خانه رسید خیلی ناراحت بود با خودش گفت : من باید همه چیو به مامانم بگم رازهای بد رو باید بگم." پیش مادرش رفت و کار زشت سپهر را گفت. مادر هم ناراحت شد و هم متعجب با دهان باز پرسید خب تو چکار کردی؟ آرش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: " اگه آقا مدیر نیومده بود من نمیدونستم باید چکار کنم میخواستم خصوصیمو بهش نشون بدم!".
مادر که خیلی نگران شده بود گفت پسرم! هیچ کسی نمیتونه تو رو اذیت کنه معلم و مدیر و ناظم ها دوستای توان اگه هر کسی میخواست اینطوری اذیتت کنه باید توی چشماش خیلی جدی نگاه کنی و بگی اگه یه بار دیگه اینو بگی میرم پیش مدیر و حرف زشتتو بهشون میگم بعد اونام تو رو دعوا میکنن و همه چیزو به بابا مامانت میگن شایدم اخراجت کنن". فهمیدی پسرم؟" آرش از اینکه فهمیده بود باید چکار بکند خیلی خوشحال بود از مادرش تشکر کرد و مشغول بازی شد.
فردا دوباره آرش به مدرسه رفت او خیلی دستشویی داشت. برای همین وارد دسشویی مدرسه شد اما کمی بعد دوباره سپهر آمد. در دسشویی کسی نبود، سپهر گفت: زود باش دیروز که آقا مدیر نذاشت. ببینم اونجا تو!".
آرش خیلی قدرتمند به چشمان سپهر زل زد و جدی گفت: " اگه یه بار دیگه اینو ازم بخوای مجبور میشم برم و همه چیزو به مدیر بگم. بعد بدبخت میشی چون مامان و باباتو میارن و از اینجا میندازنت بیرون!". اما سپهر باز هم اصرار کرد آرش محکم او را کنار زد و بعد پیش مدیر رفت و همه چیز را به او گفت مدیر از آرش تشکر کرد و بعد به پدر و مادر سپهر زنگ زد تا راجع به این کار زشت با آن ها حرف بزند.
پایان...
❤️ ∩_∩
(„• ֊ •„)❤️
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 ⭐️
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه.mp3
6.07M
#قصه_صوتی
"موش موشڪ و مسواڪش"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨 🆑 @childrin1
┗╯\╲
1_538589295.mp3
4.67M
#لالایی_صوتی
"گل نرگس"
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
🌺 @childrin1 🌺
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_5832475105891977706.mp3
12.09M
#قصه_صوتی
"گلناز و باغ قالی"
موضوع(کمک کردن و لذت یادگیری)
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1🕊️کانال❤️ دردونه.mp3
1.59M
#لالایی_صوتی
گل خوشبو (آیدا خلیلی)
💚 ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 ⭐️
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🤍کانال دردونه.mp3
3.81M
#قصه_صوتی
"سلامتی آدمک ها"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه(2).mp3
2.51M
#لالایی_صوتی
جنوب(دریا)👆👆👆
🌴
🌞🌴
🌴🌞🌴
╲\╭┓
╭ 🌞🌴 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌸 🌸
🪴 🌸 🪴 🌸
🪴 🪴
1403/6/10
سـلام عصر قشنگ تابستونیتون بخیر🌸🍃
دراولین روز از شروع هفته 🌸🍃
بهترینها را براتون آرزومندم
الهی حـال دلـتـون خـوب🌸🍃
رزق و روزی تون افزون 🌸🍃
و دنیا همیشه به کامتون باشه
اول هفته تـون بخیر و نیکی 🌸🍃
#شنبه_تـون_عـالـی
🍃🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃. @childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«دودکش پاک کن»
قسمت : نهم
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«دودکش پاک کن»
قسمت : دهم
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
28.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نکته_تربیتی
#سوال_شما ⁉️
من چطور میتونم مسئولیت پذیری رو به فرزندم یاد بدم، طوری که باعث نشه پررو بشه؟
👩⚕خانم دکتر طباطبایی
🟡 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 🟢
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟡
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#بازی_خلاقیت
برای دُردونه های عزیز😘
خیلی ساده و خلاقانه اسباب بازی کودکت رو خودت بساز 😊
🐭 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐭
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
«اگه فرزندت همیشه به ازدواج و بارداری فکر میکنه این قصه رو واسش بخون»
امروز خرس کوچولو در آسمانها پرواز میکرد او خیلی خوشحال بود. پدرش تلوزیون خریده بود و قرار بود کلی برنامه های قشنگ ببیند خرس کوچولو با خوشحالی جلوی تلوزیون نشست و گفت:« بابا! لطفا زود باش میخوام همه شبکه ها رو نگاه کنم.». پدر لبخندی زد و بعد فورا تلوزیون را روشن کرد خرس کوچولو هنوز هم روی ابرها بود.
خرس کوچولو اول شبکه کودک را نگاه کرد. کمی بعد شبکه را عوض کرد و مسابقه شنا را تماشا کرد چیزی نگذشته بود که شبکه را تغییر داد و حیوانات را نگاه کرد. خرس کوچولو صبر
نداشت و میخواست همه برنامه های تلوزیون را تماشا کند. او شبکه را عوض کرد و عوض کرد تا فیلم جالبی دید. مادری که شکمش بزرگ شده بود و یک بچه کوچولو داشت.
وقتی خرس کوچولو این صحنه را دید دلش بچه خواست. او می خواست یک بچه کپل مپلی داشته باشد. خرس کوچولو به بچه فکر میکرد که ناگهان صدای مادرش آمد که می گفت: « بسه دیگه تلوزیون رو خاموش کن و برو کمی بازی کن!». خرس کوچولو تلوزیون را خاموش کرد و بیرون رفت اما هنوز هم به بچه دار شدن فکر می کرد. ببری پیش خرس کوچولو نشست و گفت: « ببینم چیزی شده؟ خیلی تو فکری».
خرس کوچولو در حالی که دستش زیر چانه اش بود، گفت:« دلم میخواد بچه داشته باشم ببری خندید و گفت: « هر وقت بزرگ شدی و ازدواج کردی میتونی بچه داشته باشی!» و دوید و رفت. خرس کوچولو از آن لحظه به بعد فقط به ازدواج کردن و عروسی گرفتن و بچه دار شدن فکر می کرد. او آنقدر در این فکرها غرق بود که همان جا خوابش برد خرس کوچولو خواب
دید که درون شکمش بچه دارد او خیلی ذوق داشت..
اما کم کم این خواب خرس کوچولو را آزار داد. خرس کوچولو درون شکمش یک بچه داشت. روز به روز بچه بزرگتر میشد و شکم خرس کوچولو چاق تر می شد. آنقدر بچه بزرگ شده بود که خرس کوچولو حتی نمی توانست جلوی پایش را ببیند خرس کوچولو دیگر نمی توانست با پاهای کوچکش راه برود حتی نمی توانست سرپا بایستد و عسل بخورد. او همان جا که دراز کشیده بود، به دوستانش نگاه می کرد.
خرس کوچولو میدید که دوستانش بازی می کنند، اما او حتی نمی تواند از جایش بلند شود. او خیلی دلش بازی می خواست. اما چون نمی توانست بازی کند ناراحت بود و گریه می کرد تا اینکه شرایط بدتر شد. بچه آنقدر در شکمش بزرگ شده بود که او مثل یک بادکنک باد کرده بود حالا خرس کوچولو چاقالوی چاقالو شده بود. خرس کوچولو چون هنوز خودش یک بچه بود با آن شکم چاقالویش مثل یک بادکنک به هوا رفت. او بالا و بالا رفت و تا اینکه نزدیک یک شاخه تیز شد.
خرس کوچولو به شاخه تیز خورد و مثل یک بادکنک می خواست بترکد که از خواب پرید او خیلی ترسیده بود فورا به خانه رفت و یک لیوان آب سرد خورد و با خودش گفت: « من هنوز یه بچم. بهتره بازی کنم بالا پایین بپرم به اسباب بازیام فکر کنم و شنا کنم. دیگه به ازدواج و بچه داشتن فکر نمیکنم. فقط عروسک بازی میکنم و کیف میکنم!» و بعد پیش دوستانش رفت و مشغول بازی شد.
پایان...
#قصه_آموزشی
💚 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 💜
┏━━━∪∪━━━┓
🧡 @childrin1 💛
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🎲🎲کانال دردونه.mp3
6.54M
#قصه_صوتی
"چوب و بازی"
با (صدای پگاه رضوی)
🐞 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐞
┏━━━∪∪━━━┓
💚 @childrin1 💚
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه(1).mp3
4.42M
⭐️💜 لالایی 💜⭐️
لالا لالا گل کاشی
یه خونه توی نقاشی
لالا لالا گل پسته
پدر بار سفر بسته
لالا لالا گل سوسن
نخای رنگی و سوزن
لالا لالا گل مهتاب
بدوزم نقش تو در خواب
لالا لالا گل نازم
سپند آویز می سازم
لالا لالا گل نرگس
که بد بر تو نیاد هرگز
لالا لالا گل زیره
نشه روزت شب تیره
لالا لالا گل ریزم
به گوشت طوق میاویزم
لالا لالا گل ارزن
الهی پیر بشی فرزند
لالا لالا گل زردم
پناه پیری و دردم
لالا لالا گل لادن
نگهدارت خدای من
لالا لالا گل چینی
بخوابی خواب خوش بینی
#لالایی
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
join🔜 @childrin1
🌸 🌸 1403/6/11
🍃 🌸 🍃 🌸
🍃 🍃
یکشنبه 11 شهریور ماهتون عالی 🌸🍃
امـیدوارم
بـهتـرین روز رو داشته باشید🌸
امـروزتـان پـراز آرامـش 🌸🍃
و پـر از اتفـاقـات زیـبـا🌸🍃
الـهـى
در پناه زيبا آفرين هستى🌸🍃
هميشه شـاد و سـلامت باشيد🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(◕ᴗ◕✿)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃. @childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«دودکش پاک کن»
قسمت : یازدهم
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_نوستالژی
تقدیم نگاه زیبای شما 😍
«دودکش پاک کن»
قسمت : دوازدهم
☘ ∩_∩
(„• ֊ •„)🐚
┏━━━∪∪━━━┓
🐚 @childrin1 ☘
┗━━━━━━━━━┛
38.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی
نقاشی جوجه🐣🐥
⛔️دیگه ساده نقاشی نکش
قراره کلی نقاشی های قشنگ براتون بزاریم با ما همراه باشید.
🎨 ∩_∩
(„• ֊ •„)🎨
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
«اگه میخوای فرزندت در مهد بمونه و گریه نکنه این قصه رو واسش بخون»
امروز اولین روز مهد کودکیها بود امید از اینکه بزرگتر شده بود خیلی خوشحال بود اما اصلا دلش نمیخواست از مامانش جدا بشه برای همین وقتی به مهد رسیدند امید خیلی خیلی ناراحت بود چشم های امید کمی خیس شده بود و به زمین نگاه می کرد. مادر امید رو بغل کرد و بعد روی یک نیمکت خوشگل چوبی نشستند مامان وقتی به چشم های امید نگاه کرد فهمید که امید حالش خوب نیست.
مامان دستهای امید رو گرفت و با صدایی آروم گفت: " عزیزم تو ناراحتی آره؟". امید دوباره به زمین نگاه کرد، پاهاش رو تکون داد و گفت آره اصلا اینجا رو دوست ندارم. مامان گفت : " آره! امروز اولین روزیه که اومدیم مهد تا حالا اینجا نیومدی تو تا حالا کنار این همه بچه نبودی میدونم که ناراحتی و دوست داری با من برگردی خونه واسه همینه اینجا رو دوست نداری عزیزم میفهمم و همینطور با محبت به امید نگاه می کرد. امید و مامانش روی نیمکت نشسته بودند و امید هنوز هم ناراحت بود تا اینکه یه بچه با مامانش از کنار نیمکت رد شدند. بچه به مامانش میگفت " مامان امروز من کلی دوست پیدا میکنم من عاشق دوست پیدا کردنم دوستای خوب و با ادب وقتی امید این حرف رو شنید توی دلش گفت آره راست میگه ها!! اینجا یه عالمه بچه هست که میتونم باهاشون دوست ."!بشم
امید همونطور که پاهاش رو روی نیمکت تکون میداد هنوز هم ناراحت بود اما این ناراحتی کوچولوتر شده بود. تا اینکه یه بچه دیگه با باباش از جلوی نمیکت رد شدند. بچه با خوشحالی و صدای بلند به باباش میگفت:" بابا من همیشه دوست داشتم یه جایی باشم که بتونم یه عالمه بازی کنم امروز بهت قول میدم انقدر بازی کنم که وقتی اومدم خونه خسته خسته باشم دوباره به صدایی در ذهن امید می گفت آره حق با اونه! اینجامیتونی کلی بازی کنی و کیف کنی امید آروم آروم سرش رو بالاتر گرفت و به مامانش نگاه کرد و گفت: " مامان فکر میکنم دوست دارم اینجا رو!". مامان از شنیدن حرف امید خوشحال شد و گفت: " یعنی چی پسرم؟ چی شد که فکر میکنی اینجا رو دوست داری؟ امید جواب داد اینجا کلی بچه هست من میتونم با بچه های مودب دوست بشم تازه اینجا میشه یه عالمه بازی کرد میخوام انقدر بازی کنم که وقتی اومدم خونه خسته و کوفته باشم. مامان گفت : " باشه پسرم پس پاشو بریم داخل مهد!". امید فورا بلند شد و با هم وارد مهد شدند. بعد مامان با مدیر و مربی صحبت کرد.
مامان روبروی امید نشست و گفت خب عزیزم! من میرم خونه مهدت که تموم شه من زودی میام همینجا دنبالت. و بعد مامان امید رو بوسید و آروم آروم میخواست از مهد بیرون بره که صدای پاهای امید رو شنید. امید تند تند دوید و مامانش رو بغل کرد و بعد گفت: " مامان هنوز نرفتی دلم برات تنگ شده نرو لطفا توام اینجا پیشم بمون!".
مامان لبخندی زد و گفت منم دلم برات تنگ میشه عزیزم! اما حالا که بزرگتر شدی و اومدی مهد بیا فکر کنیم ببینیم وقتی دلمون تنگ میشه چکار کنیم!".
امید هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نیومد اما مامان گفت " آها فهمیدم. من دلم تنگ شه به عکست نگاه میکنم و کیف میکنم.
امید گفت: اوه چه راهی مامان منم الان که بزرگتر شدم یه راهی پیدا کردم از اینجا یه بوس برات میفرستم و بعد سعی میکنم انقدر بازی کنم و خوش بگذرونم که زودی مهدم تموم شه و دوباره ببینمت!
مامان از اینکه پسر شجاع و باهوشی داشت خیلی خوشحال بود امید رو بغل کرد و گفت: من بهت افتخار میکنم همیشه کنارت هستم. حتی اگه ازت دور باشم توی ذهنت هستم و توام میتونی بوسم کنی!".
پایان...
#قصه_آموزشی
🟡 ∩_∩
. (◍•ᴗ•◍) 🟢
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟡
┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_5832574560154683427.mp3
4.12M
#قصه_صوتی
"کپل و کلاغ"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨 🆑 @childrin1
┗╯\╲