eitaa logo
دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
12.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
142 فایل
👦👧ارتباط با ادمین کانال دُردونه 👇👇👇 @adchildrin1 ⛔ڪپی ڪردن مطالب ڪانال بدون ذڪر منبع #حرام است⛔ (فقط دُردونه)👌 کد تائیدیه وزارت ارشاد 1-1-297666-61-2-1 دردونه در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/childrin1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ_آموزشی 🕋 معرفی روز عرفه به کودکان🕋 کانال دردونه رو به دوستان خود معرفی کنید.😘 ✨ ∩_∩ („• ֊ •„)✨ ┏━━━∪∪━━━┓ 🕋@childrin1 🕋 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ «اگه میخوای فرزندت در کارهای خونه کمک کنه این قصه رو واسش بخون» روزی روزگاری در یک جنگل قشنگ سمور مهربانی زندگی می کرد. اسم این سمور مهربان کارول" بود. کارول عاشق همه موجودات بود. عاشق ،درختها عاشق حیوانات عاشق پرنده ها عاشق آب عاشق پدر و مادرش کارول همیشه سعی میکرد تا این عشقی که در قلبش نفس میکشید را قایم .نکند او روزی چندین بار به پدر و مادرش می گفت "دوستت دارم". یک روز کارول کنار رودخانه دراز کشیده بود چشمش به یک سمور پیر افتاد. سمور پیر قصد داشت برای خانه اش چوب ببرد. چون قسمتی از خانه اش خراب شده بود سمور پیر نزدیک رودخانه شد و تنه درختی را دید میخواست آن را بردارد، اما زورش به آن نمی رسید. کارول که عاشق همه بود داد زد " صبر کنید لطفا. من به شما کمک میکنم و بعد پیش سمور پیر رفت. کارول سلام کرد و گفت: چطور میتونم کمکتون کنم؟". سمور پیر جواب سلام کارول را داد و بعد گفت میخوام این تنه درختو تا خونم ببرم. کارول که عاشق همه بود، فورا تنه درخت را برداشت و تا خانه سمور پیر برد. سمور پیر از او تشکر کرد و کارول در راه برگشت قناری زیبا را دید که خیلی هراسان بود و گریه میکرد. کارول که عاشق همه بود میخواست به قناری زیبا کمک کند. کارول گفت: " سلام . خیلی ترسیدی چطور میتونم کمکت کنم؟ قناری زیبا گفت: " من مامانمو گم کردم نمیدونم کجاست و بعد با صدای بلند گریه کرد. کارول گفت: " خب میدونم ناراحتی بهت حق میدم. بیا باهم بگردیم و مامانتو پیدا کنیم قناری زیبای کوچولو کمی آرام شد و با کارول گشتند تا بالاخره مادرش را پیدا کردند قناری زیبا و مادرش از کارول تشکر کردند و سمور با خوشحالی به سمت رودخانه برگشت کارول از اینکه به بقیه کمک کرده بود خیلی خوشحال بود و بعد از مدتی به خانه رفت وقتی کارول به خانه رسید مادرش را دید که ناراحت است. او عاشق همه بود و بیشتر از همه عاشق مادرش او میخواست مادرش را خوشحال کند برای همین بغل مادرش رفت و گفت: من خیلی عاشقتم مامان خیلی دوست دارم. مادر وقتی عشق پسرش را دید حالش بهتر شد اما انگار خیلی خسته بود. کارول به مادرش نگاه میکرد و با خودش می گفت : " چطوری میتونم نشون بدم که عاشق مامانم هستم؟ تا اینکه صدای فریاد بلندی از بیرون آمد که میگفت : " کمممممک! کارول که عاشق همه بود فورا از مادرش جدا شد و بیرون رفت او دید که یک بچه سنجاب بامزه در رودخانه افتاده و دست و پا میزند. کارول با سرعت در رودخانه شیرجه زد و بچه سنجاب بامزه را نجات داد. بچه سنجاب از کارول تشکر کرد سپس خودش را تکان داد تا خشک شود. بعد کنار کارول نشست به کارول نگاه کرد و گفت: " مرسی که بهم کمک کردی اما به نظرم ناراحتی چیزی اذیتت کرده؟ دوس داری بهم بگی؟". کارول با چشمهایی که از غم خیس شده بودگفت من عاشق همه هستم. مامانمم بیشتر از همه دوسش دارم اما انگار نمیتونم عشقمو بهش بگم نمیدونم چطوری بهش بگم عاشقتم!". بچه سنجاب بامزه گفت: تو این کارو خیلی خوب بلدی دیدی چطور بهم کمک کردی و نجاتم دادی؟ من اونجا فهمیدم که خیلی دوسم داری!". کارول که هنوز ناراحت بود یک دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:" تازه من به سمور پیرم کمک کردم و تنه درختو براش بردم حتی به قناری زیبا کمک کردم مامانشو پیدا کنه. بچه سنجاب بامزه گفت: " خب تو که خیلی خوب بلدی به بقیه نشون بدی برات مهم هستن و تو خیلی دوسشون داری برو به مامانتم کمک کن اینطوری میتونی بهش واقعا نشون بدی که چقدر عاشقشی!". کارول از اینکه توانسته بود راهی پیدا کند خیلی خوشحال بود. فورا خانه رفت و شروع کرد به جمع و جور کردن خانه او لباسها را داخل کمد گذاشت اسباب بازی هایش را جمع کرد و حتی برای مادرش چای ریخت مادر که میدید چقدر کارول دوستش دارد از ته دلش خوشحال شد. او خیلی خسته بود اما کارول به او کمک کرد تا حالش بهتر شود. کارول از دیدن خوشحالی مادرش شاد شد و او را بغل کرد و گفت: من خیلی عاشقتم مامان درسته که با زبونم میگم عاشقتم اما دوست دارم با کمک کردن بهت هم نشون بدم که چقدر عاشقتم. پایان.... 🐭        ∩_∩        . (⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠) 🐭    ┏━━━∪∪━━━┓    🌻 @childrin1 🌻    ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_5805164074576643588.mp3
5.82M
"گیس طلا" ♡ قسمت اول ♡ با صدای (پگاه رضوی) 👆👆👆 🌻 💚🌻 🌻💚🌻 ╲\╭┓ ╭💚🌻 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
کانال دردونه.. .. .. .mp3
4.16M
داداش من خوابیده 💜 ∩_∩ („• ֊ •„)⭐️ ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1کانال دُردونه_5807415874390328799.mp3
6.03M
"گیس طلا" ♡ قسمت دوم ♡ با صدای (پگاه رضوی) 👆👆👆 🌻 💚🌻 🌻💚🌻 ╲\╭┓ ╭💚🌻 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
4_308275972069654710_326715147139679450.mp3
3.2M
"گنجشک لالا" 👆👆👆 ⭐️ 🌓⭐️ ⭐️🌓⭐️ 🌓⭐️🌓⭐️ ⭐️🌓⭐️🌓⭐️ Join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸در آخرین سه شنبه بـهار 🍃🌸ازخدا براتون تمنادارم 🍃🌸لبـی پـر از لبخـنـد 🍃🌸دلـی پـر از شـادی 🍃🌸جـسـم و جـانی 🍃🌸ممـلو از سـلامتـی 🍃🌸رزق و روزی پراز برکت 🍃🌸زنـدگـی پـر از مـوفـقـیـت و 🍃🌸شادیهای بينهایت نصیبتون بشه 🍃🌸سـه شنـبه تــون عـالـی و بی نظیـر 🍃 ∩_∩ ‌ ‌(⁠✷⁠‿⁠✷⁠)⁩ 🍃 ┏━━━ ∪∪━━━┓ 🌸 @childrin1 🌸 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چطور می توان بچه لجباز را رام کرد؟ برخورد غیرمستقیم، از هر واکنشی در تغییر رفتار کودک موثرتر است. برای تغییر رفتار بچه های لجباز، چند راه پیش روی ما قرار دارد. ما می توانیم وارد بازی خودمحورانه کودک شویم و با او همدلی کنیم. برای مثال وقتی بچه نمی خواهد اسباب بازی اش را به کودک دیگری دهد، می توانیم به او بگوییم که اسباب بازی خودت است و حق داری آن را به کسی ندهی. راستی یادت هست چند روز پیش سارا عروسکش را به تو داد؟ تو هم می توانی به این موضوع فکر کنی و اگر دوست داشتی ماشینت را به او قرض بدهید؛ اما تصمیم با خودت است. ╲\╭┓ ╭🌈💕 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی برای گل دختراتون درست کنین😊😍😘 🐝 ∩_∩ („• ֊ •„)🐝 ┏━━━∪∪━━━┓ ♥️ @childrin1 ♥️ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ «اگه میخوای فرزندت زیر بار احساساتش له نشه این قصه رو واسش بخون» شب بود و سکوت بیشتر از هر چیزی در جنگل می پیچید. فقط گاهی اوقات صدای جیرجیرکها به گوش می رسید. در این جنگل ساکت و تاریک خارپشت کوچکی به اسم قدرت" قدم میزد. او خیلی ناراحت بود داشت اذیت میشد اما میخواست راهی پیدا کند تا قوی به نظر برسد قدرت راه رفت و راه رفت تا به رودخانه رسید. کنار رودخانه نشست. او هنوز هم ناراحت بود با غمی که در قلبش حس میکرد به صدای شرشره رودخانه گوش می داد. ناگهان سنگهای رنگی رنگی خودشان را به قدرت نشان دادند. قدرت که میخواست بقیه او را بچه قوی ای ببینند برای پنهان کردن ناراحتی اش یک راه خوب پیدا کرد. او یک سنگ آبی را برداشت و با سوزنی که داشت سوراخ کرد. سپس، سنگ آبی را داخل یکی از خارهای پشتش کرد حالا قدرت احساس بهتری داشت. او فورا پیش خانواده اش برگشت و خوشحال بود. وقتی خورشید دوباره طلوع کرد قدرت دوچرخه قرمز خوشگلش را برداشت و شروع کرد به دوچرخه سواری کرد. او خوشحال بود تا اینکه یکی از بچه های جنگل دوچرخه اش را به زور گرفت. قدرت به شدت عصبانی شد. ولی نتوانست دوچرخه اش را پس بگیرد. برای همین خیلی احساس ناتوانی کرد تا اینکه موش موشی دوچرخه اش را پرت کرد و رفت قدرت که میخواست جلوی همه قوی به نظر برسد سوار دوچرخه شد و به سمت رودخانه رفت. قدرت به سنگهای کنار رودخانه نگاه کرد او یک سنگ سیاه برای احساس ناتوانی اش برداشت آن را با سوزنی که داشت سوراخ کرد و بعد داخل یکی از خارهای پشتش کرد. دوباره دوچرخه را برداشت و به خانه رفت وقتی به خانه رسید خیلی هوس بستنی کرد. او به مادرش گفت مامان میشه برام بستنی بخری؟". اما مادر گفت: الان نمیشه عزیزم". وقتی قدرت جواب مادرش را شنید خیلی ناراحت شد. او احساس ناکامی کرد قدرت که میخواست مادرش او را بچه قوی ای ببیند فورا دوچرخه اش را برداشت و به سمت رودخانه رفت. سنگهای رنگی را با دقت نگاه کرد و یک سنگ نارنجی برای احساس ناکامی اش پیدا کرد سنگ را سوراخ کرد و بعد داخل یکی از خارهای پشتش گذاشت روزها گذشت و گذشت و قدرت هر وقت حالش خوب نبود یک سنگ رنگی برمی داشت و آن را سوراخ میکرد و داخل یکی از خارهایش می گذاشت. تا اینکه پشت او هیچ خاری دیده نمیشد. حالا به جای خار روی پشت قدرت سنگهای رنگی بود. همه او را قشنگ و خوب میدیدند. اما او نمیتوانست این همه سنگ را روی پشتش تحمل کند. او خیلی سنگین شده بود. قدرت که همیشه میخواست قوی به نظر برسد، حالا خیلی احساس سنگینی میکرد او مجبور بود آن همه سنگ را هرجا که میرود با خودش ببرد موقع غذا خوردن موقع بازی کردن موقع خوابیدن همیشه سنگها روی پشتش به او فشار می آوردند. قدرت دیگر نمی توانست تحمل کند. او حتی نمی توانست خوب راه برود یک گوشه افتاده بود و بدنش درد میکرد. تا اینکه یکی از سنگها گفت: " تو اگه میخوای قوی باشی باید ما رو از روی پشتت بندازی پایین بندازی کنار همون رودخونه. قدرت، حرف آن سنگ را شنید فکر کرد و گفت: " آره حق با تویه!". و بعد پیش مادرش رفت سنگ آبی را به مادرش نشان داد و گفت که وقتی ناراحت بود آن سنگ را برداشت مادر قدرت سنگ آبی را برداشت و پایین گذاشت یکی یکی همه سنگها را برای مادرش تعریف کرد و مادر آنها را پایین گذاشت. حالا قدرت واقعا حس قدرت و قوی بودن میکند او خیلی سبک شده و میتواند به راحتی بازی کند و شاد باشد. مادرش گفت: خوشحالم که فهمیدی قوی بودن یعنی اینکه تو بتونی راجع به احساساتت با من حرف بزنی تا سنگین نشی!". پایان... 🦔 ∩_∩ („• ֊ •„)🦔 ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
@childrin1🧿کانال دردونه.mp3
6.03M
"گیس طلا" ♡ قسمت آخر ♡ با صدای (پگاه رضوی) 👆👆👆 🌻 💚🌻 🌻💚🌻 ╲\╭┓ ╭💚🌻 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه...mp3
3.61M
"جوجو اومده پیشش کن" 👆👆👆 🐥 💚🐥 🐥💚🐥 💚🐥💚🐥 🐥💚🐥💚🐥 Join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱    🌿     🌱    🌿     🌿    🌱 🌿    🌱     🍃    🍏     🍃    🍏 🍃    🍏     🌿              🌿 🌿              🍏             🍏 🍏 1403/3/30             آخرین چهارشنبه بهاریتون عالی🍏🍃 صبـح زیبـاتـون بـا طـراوت امروزتون سرشـار از آرامـش🍏🍃 الهـی نگـاه پـر مـهر خـــدا🍏🍃 هـمـراه لحـظه‌هــاتـون 🍏🍃 روزتـون سـرشـار از 🍏🍃 خیرو برکت الهی🍏🍃 🍃 ∩_∩ ‌ ‌(⁠✷⁠‿⁠✷⁠)⁩ 🍃 ┏━━━ ∪∪━━━┓ 🍏 @childrin1 🍏 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ «قصه اهمیت راستگویی» زیر آسمان نیلی ، در جنگلی سرسبز و قشنگ ، دو بچه راسو به اسم یین و یانگ با هم دوست بودند . آنها تمام تعطیلات را با هم گذرانده بودند و حالا که مدرسه ها باز شده بود . وقت کمتری برای بازی با همدیگر داشتند . مدتی بود که پدر بین مریض شده بود و او علاوه بر درس خواندن باید کارهای پدر را هم انجام میداد. بنابراین کمتر از گذشته فرصت بازی با یانگ را پیدا می کرد . یکروز که بین مشغول هیزم شکستن بود ، یانگ نفس نفس زنان خودش را به بین رساند و گفت : س..ش... سلام من شنیده ام که... که... یک جعبه ی گنج در جنگل پنهان شده است . بین که چشمانش از تعجب گرد شده بود ، گفت : گنج ؟؟ کجا ؟؟ یانگ گفت : جنگل بالا ، همان قسمت که درختان خیلی خیلی بلند دارد. زیر یکی از درختهاست . آن شب بین با رویای پیدا کردن جعبه ی گنج به خوبی رفت . او فکر میکرد وقتی گنج را پیدا کند ، میتواند پدرش را درمان کند و چون پولدار میشوند دیگر لازم نیست خانواده اش سخت کار کنند. روز بعد و روزهای بعد یین و یانگ صبح تا عصر به جنگل بالا می رفتند . بین زیر درختها را میکند و میگشت ولی یانگ مشغول بازیگوشی و قایم موشک بود. هر چه بین گشت ، جعبه ی گنجی پیدا نکرد ؛ و وقتی به یانگ می گفت ، او میگفت شاید جای دیگری را باید بگردند . این ماجرا ده روز تکرار شد و هر بار یانگ داستان جدیدی سر هم میکرد و بین را به دنبال گنج می کشاند. بین دیگر خسته و ناتوان شده بود و اعتمادش به یانگ را از دست داده بود. صبح روز یازدهم وقتی یانگ به سراغ بین آمد که به دنبال جعبه ی گنج بروند . مادر بین گفت که او همین چند دقیقه پیش به مدرسه رفته است . یانگ دوید تا به دوستش رسید. او را صدا زد . خواست داستان جدیدی درباره ی جعبه ی گنج بگوید که بین گفت : یانگ ، من دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم . در این مدت تو به من دروغ گفتی و حالا من نمیدانم اصلا تو کی به من راست گفته ای و کی دروغ . یانگ که توقع چنین حرفهایی را نداشت سرش را پایین انداخت ، همان لحظه او احساس تنهایی و پشیمانی کرد . بین ادامه داد: من نمیدانم چرا با من صادق نبودی؟ تو حتی یک لحظه به من فکر نکردی . من هر شب رویای پیدا کردن جعبه ی گنج و درمان پدرم به خواب می رفتم و بیدار میشدم. یانگ فهمید که رفتارش باعث شده بهترین دوستش را از دست بدهد. شب ، هنگام شام یانگ که میلی به غذا خوردن نداشت شب به خیر گفت و به اتاقش رفت . چند لحظه بعد مادرش وارد اتاق شد . آنها مدتی با هم صحبت کردند و یانگ تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد . مادر گفت: تو حتما برای این رفتارت دلیلی داشتی . یانگ گفت : من فقط میخواستم بین بیشتر با من بازی کند . از وقتی مدرسه ها باز شده و پدرش مریض شده است او دیگر به من توجه نمی کند. مادر ادامه داد : عزیزم ، درکت میکنم ، تو خیلی دوست داشتی بین مثل قبل با تو بازی کند ، شما همیشه دوستان خیلی خوبی برای هم بودید ، میخواهم به تو بگویم جعبه ی گنج واقعی پر است از دوستان خوب و کلید آن صداقت است. یانگ پرسید صداقت یعنی چه ؟ مادر گفت: صداقت یعنی راستگویی و آن بذر کوچکی است که باعث میشود درخت دوستی رشد کند و دروغگویی برعکس باعث خشک شدن این درخت میشود صداقت مثل خورشید است که باعث رشد گیاهان میشود ولی دروغگویی مثل ابر تیره جلوی خورشید صداقت را میگیرد و نمیگذارد نور به گیاهان برسد تا آنها رشد کنند . یانگ که حالا معنی صداقت و راستگویی و اهمیت آن را در رابطه ی دوستی و اعتماد دوستان به هم فهمیده بود تصمیم گرفت نگذارد درخت دوستی خودش و بین خشک بشود . صبح روز بعد زودتر از خواب بیدار شد تا به دنبال بین برود و در طول راه مدرسه با او صحبت کند. آنها در میان جاده ی بلوط سبز به هم رسیدند. یانگ شجاعانه جلو رفت و برای بین همه چیز را تعریف کرد. او گفت که گنجی وجود نداشته و او فقط میخواسته با بین بازی کند و مثل قبل با هم وقت بگذرانند . او گفت ، فهمیده است که با ارزش ترین گنج ، صداقت و اعتماد بین آنهاست. بین لبخندی زد و گفت : از تو می خواهم همیشه به من راست بگویی ، حتی اگر سخت باشد چرا که حقیقت باعث میشود قلبهای ما به هم نزدکتر شوند. حالا بیا به مدرسه برویم که خیلی از درسها عقب افتاده ایم و باید جبران کنیم. راستی از این به بعد میتوانیم مثل قبل با هم بازی کنیم چون حال پدرم خیلی بهتر شده است و دیگر میتواند کار کند . یین و یانگ دست در دست هم به سمت مدرسه رفتند . پایان... 🟣 ∩_∩ ‌ ‌(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁩. 🟣 ┏━━━ ∪∪━━━┓ 💜 @childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛