eitaa logo
دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
13.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
138 فایل
👦👧ارتباط با ادمین کانال دُردونه 👇👇👇 @adchildrin1 ⛔ڪپی ڪردن مطالب ڪانال بدون ذڪر منبع #حرام است⛔ (فقط دُردونه)👌 کد تائیدیه وزارت ارشاد 1-1-297666-61-2-1 دردونه در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/childrin1
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ اگه فرزندت به فکر خواهر برادرش نیست و یا به اندازه غذا و خوراکی نمیخوره این قصه رو واسش بخون در یک جنگل بزرگ سلطان قدرتمندی زندگی میکرد. این سلطان قوی هر روز یک بار به حیوانات جنگل غذا میداد. همه حیوانات فقط باید از سفره سلطان جنگل غذا میخوردند. روی این سفره خیلی بزرگ همه غذاهای خوشمزه وجود داشت. چند روزی باید شیرها اول غذا میخوردند بعد ببرها بعد گرگ ها و بعد روباه ها. اما چند روز دیگر را اول گرگها بعد روباه ها و بعد شیرها و بعد ببرها هر یک هفته نوبت آنها عوض میشد. روز اول سفره بزرگ پهن شد شیرها آمدند و مشغول غذا خوردن شدند یکی از آنها گفت: زیاد بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست!". سپس همه شیرها تا توانستند غذا خوردند. وقت شیرها تمام شد. آنها رفتند ببرها آمدند. ببرها در حال غذا خوردن بودند که یکی گفت تا میتونید بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست! ببرها هم خیلی زیاد غذا خوردند. آنقدر خوردند که هیچ غذایی روی سفره نماند. حالا نوبت گرگ ها بود وقتی گرگها آمدند هیچ غذایی روی سفره نبود. آنها خیلی ناراحت شدند وقت گرگها تمام شد و حالا نوبت روباه ها بود. روباه هم هیچ غذایی نداشتند. گرگ ها و روباه ها خیلی ناراحت و گرسنه بودند یکی از آنها گفت " اشکال نداره فردا غذا میخوریم. تحمل کنید. فردا از راه رسید دوباره سلطان جنگل یک سفره پر از غذاهای خوشمزه آماده کرد. اول شیرها آمدند دوباره شیرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمیتوانتسند راه بروند. وقت آنها تمام شد. شیرها رفتند و ببرها کنار سفره نشستند. ببرها خوردند و خوردند تا باز هم هیچ غذایی روی سفره نماند. وقت ببرها هم تمام شد. ببرها هم آنقدر شکمشان پر بود که نمیتوانستند راحت راه بروند. نوبت گرگ ها شد باز هم هیچ غذایی نبود. وقت گرگ ها تمام شد. روباه ها آمدند و آنها هم غذایی برای خوردند نداشتند. خیلی ناراحت و ناامید و گرسنه بودند یک هفته گذشت و هیچ غذایی برای گرگ ها و روباهها روی سفره نماند. آن ها خیلی لاغر و ناتوان شده بودند تا اینکه نوبتها عوض شد. دوباره روز شد. سلطان جنگل سفره را آماده کرد این بار اول گرگ ها آمدند. آنها از اینکه سفره را پر از غذا دیدند خیلی خوشحال بودند گرگ ها هم مثل شیرها و ببرها تا توانستند غذا خوردند. آنقدر خوردند که نمیتوانستند راه بروند وقت آنها تمام شد و روباه ها کنار سفره نشستند. آنها هم مثل ببرها آنقدر غذا میخوردند که هیچ غذایی برای شیرها و ببرها نمیماند گرگ ها و روباه ها روز به روز چاق تر میشدند و نمیتوانستند کاری بکنند شیرها و ببرها هر روز لاغرتر میشدند و نمیتوانستند کاری انجام دهند. یک هفته گذشت و ببرها و شیرها از شدت لاغری و ناتوانی خیلی اذیت میشدند تا اینکه یکی از ببرهای زرنگ همه حیوانات را دور هم جمع کرد ببر باهوش به همه گفت : " اگه میخوایم همیشه حالمون خوب باشه و پرانرژی باشیم باید به اندازه خودمون غذا بخوریم، نه کمتر نه بیشتر اگه زیاد بخوریم، چاق میشیم و بیحال اگه اصلا نخوریم لاغر و ناتوان میشیم. همه حیوانات با نظر ببر موافق بودند و قول دادند به اندازه بخورند از آن روز به بعد همه هم سرحال بودند و هم پرانرژی و شاد. پایان... 💌 ∩_∩ („• ֊ •„)💌 ┏━━━∪∪━━━┓ 💜 @childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚شونه و گل سرا💚 «قسمت دوم» با صدای (خاله شادی) 💗 ∩_∩ („• ֊ •„)💗 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 🌙 ┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ⭐️💜 لالایی 💜⭐️ لالا لالا گل کاشی یه خونه توی نقاشی لالا لالا گل پسته  پدر بار سفر بسته لالا لالا گل سوسن نخای رنگی و سوزن لالا لالا گل مهتاب بدوزم نقش تو در خواب لالا لالا گل نازم سپند آویز می سازم لالا لالا گل نرگس که بد بر تو نیاد هرگز لالا لالا گل زیره نشه روزت شب تیره لالا لالا گل ریزم به گوشت طوق میاویزم لالا لالا گل ارزن الهی پیر بشی فرزند لالا لالا گل زردم پناه پیری و دردم لالا لالا گل لادن نگهدارت خدای من لالا لالا گل چینی بخوابی خواب خوش بینی 💚 ∩_∩ („• ֊ •„)💚 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 ⭐️ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ماهتون عالی🌸🍃 امروزتـون پراز مـوفقیـت آرزومندم امـروز درهای ثروت🌸🍃 بی پایان خـدا بـه روی شمـا بـاز شـود... 🌸🍃 قلبتون پراز مـهـربـانی 🌸🍃 و اتـفاقهای عـالی سهم زندگیتون باشه🌸🍃 🍃🌸 ∩_∩ („• ֊ •„)🌸🍃 ┏━━━∪∪━━━┓ 🍃 @childrin1 🍃 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۲۱ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۲۲ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
📚خنده‌ی کتاب📚 در کنار انباری یک کتاب غمگین بود گرد و خاک رویش را من تمیز کردم زود بعد توی انباری در کنار او ماندم آن کتاب زیبا را صفحه صفحه می‌خواندم آن کتاب ناراحت شد دوباره خیلی شاد چون که دست من او را باز قلقلک می‌داد 💌 ∩_∩ („• ֊ •„)💌 ┏━━━∪∪━━━┓ 💜 @childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛
‍ «اگه میخوای فرزندت عاشق ظاهر خودش باشه این قصه رو واسش بخون» صبح شد و جنگل دوباره زیباتر شده بود. گورخر کوچولو مثل هر روز با طلوع خورشید بیرون آمد. و در نزدیکی های خانه مشغول بازی شد. او به آسمان آبی نگاه می کرد و لذت می برد. نفس عمیق میکشید و از هوای پاک جنگل حسابی لذت میبرد گورخر به این طرف و آن طرف میدوید و بازی می کرد تا اینکه یک طوطی زیبا و رنگارنگ کنارش نشست. گورخر کوچولو خیلی از طوطی خوشش آمده بود. طوطی رنگارنگ و زیبا بود کمی بعد طوطی پر زد و از آنجا رفت. گورخر کوچولو نشست و با دقت به خودش نگاه کرد در آب صورتش را دید و بعد به دست و پاهایش نگاه کرد دید که همه جای بدنش یا سفید است یا سیاه او سرش را برگرداند تا پشت خود را ببیند. اما پشت او هم یا سیاه بود یا سفید گورخر از اینکه مثل طوطی رنگارنگ نبود، خیلی ناراحت شد. او رنگارنگ دوست داشت برای همین فکر می کرد رنگ پوست خودش اصلا زیبا و دوست داشتنی نیست. گورخر کوچولو با ناراحتی در جنگل قدم میزد ،ناگهان، تمساح از رودخانه آنجا بیرون آمد. تمساح به گورخر نگاه کرد و بعد گفت:" وای! چقدر پاهات زیباست. بلنده و راحت میتونی راه بری. دیگه شکمت به زمین هم نمیخوره خوش به حالت تمساح با خوشحالی این حرف را زد و بعد وارد آب شد. گورخر از شنیدن حرف تمساح خوشحال بود اما کمی بعد، به خودش گفت: اما من دوست دارم بدنم رنگارنگ باشه دوباره گورخر کوچولو با ناراحتی راه میرفت که ناگهان یک بچه خرس را دید. بچه خرس با مادرش حرف میزد او خیلی ناراحت بود به مادرش می گفت: " بدن من فقط یک رنگ داره کاش دو تا رنگ داشت مثل گورخرا یا ببرا اونا خیلی قشنگن! گورخر کوچولو وقتی این حرف را شنید با دقت بیشتر به خودش نگاه کرد. کمی خوشحال شد و به راه خود ادامه داد. گورخر کوچولو خوشحال بود اما کمی بعد دوباره یادش آمد که رنگ بدنش را دوست ندارد او دلش میخواست رنگارنگ باشد. باز هم ناراحت شد او رفت و رفت تا به یک لاک پشت کوچولو رسید. لاک پشت سلام کرد و گفت خوش بحالت تو با این پاهایی که داری میتونی خیلی سریع بدوی و فرار کنی منم دوست داشتم پاهام مثل تو باشه ولی ناراحت نیستم چون اگه پاهام مثل تو بود دیگه نمیتونستم بچه مامان بابای خودم باشم. ". گورخر کوچولو با خوشحالی از لاک پشت خداحافظی کرد. او داشت به خانه بر می گشت که ناگهان کانگوروی بازیگوش را دید. کانگورو سلام کرد و گفت: " گورخر کوچولو خوش به حالت نگاه کن شکم تو کیسه نداره من از این کیسه اصلا خوشم نمیاد!". گورخر کوچولو گفت: یعنی خود تو دوست نداری؟ یعنی ناراحتی؟". کانگورو لبخند زد و گفت : " نهههه من عاشق خودمم اگه این کیسه رو نداشتیم مامانم چطوری منو با خودش همه جا میبرد؟ این کیسه یعنی من بچه مامان بابای خوب خودم هستم خودمو دوست دارم. گورخر کوچولو با کانگورو خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. وقتی مادرش را دید فورا بغلش کرد و گفت : " من خیلی چیزای خوب و دوست داشتنی دارم پاهام بلنده و شکمم به زمین نمیخوره و میتونم تند فرار کنم تازه دو تا رنگم دارم روی شکمم هم کیسه ندارم اصلا مهم نیست که موهام صافن یا فرفری سیاه و سفیدم یا رنگارنگ پاهام بلندن یا کوتاه من این شکلی که هستم یعنی بچه مامان بابای خوب خودم هستم. خودمو دوست دارم و بعد مادرش را بغل کرد و گفت : " مرسی که مامان جون خودم شدی ". پایان 🌵 ∩_∩ („• ֊ •„)🌵 ┏━━━∪∪━━━┓ 🌻 @childrin1 🌻 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"جغدی که از تاریکی میترسید" با صدای (پگاه رضوی) 🦉 ∩_∩ („• ֊ •„)🦉 ┏━━━∪∪━━━┓ 🌻 @childrin1 🌻 ┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"گل نرگس" 👆👆👆 🌺 ✨🌺 🌺✨🌺 ╲\╭┓ ╭ 🌺✨ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸              🌸                1403/2/24 🪴    🌸     🪴    🌸              🪴             🪴    دوشنبه تون عـالـی🌸🍃 لحظه هاتون سرشار از آرامش🌸🍃 ان شـاءالله امروزبهترین روز🌸🍃 زندگیتون باشه حال خوب خوب🌸🍃 دلخوشی فـراوان🌸🍃 رزق و برکت بسیار🌸🍃 مـوفـقیـت پـی در پـی 🌸🍃 و نگـاه مـهربان خـــدا نصیبتون🌸🍃 🌸 ∩_∩ („• ֊ •„)🌸 ┏━━━∪∪━━━┓ 🪴 @childrin1 🪴 ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۲۳ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم نگاه زیبای شما 😍 «خاله ریزه» قسمت :۲۴ ☘ ∩_∩ („• ֊ •„)🐚 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐚 @childrin1 ☘ ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نقاشی طبیعت😉 🏡کلبه 🏡 🎨 ∩_∩ („• ֊ •„)🎨 ┏━━━∪∪━━━┓ 🟢 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛
💜احترام به پدر و مادر💜 روزی روزگاری در گوشه ای از جنگلی سرسبز و پر از درختان بلند خرگوش کوچولویی زندگی میکرد که همه به او پوفی میگفتند. حتما میپرسید چرا اسمش پوفی بود ؟ چون هر وقت که پدر و مادرش از او میخواستند که در کاری به آنها کمک کند او فقط پوف پوووف میکرد و به بازی خود ادامه میداد. پوفی خیلی بازیگوش و باهوش بود و بیشتر اوقات فراموش میکرد که از پدرو مادرش تشکر کند چون فکر می کرد وظیفه ی پدر و مادرش هست که خواسته های او را برآورده کنند و وظیفه او فقط بازی و خوشگذرانی است ، بنابراین نه تنها هرگز در کارهای خانه و مزرعه کمک نمیکرد ، حتی یک ممنونم هم نمیگفت لاکپشت دانایی بنام استاد صبور که در نزدیکی آنها زندگی میکرد از نزدیک شاهد کارهای پوفی بود . یک روز که پوفی تنهایی در حال بازی بود به او گفت : پوفی تو خرگوش شادی هستی و این خیلی خوبه اما فراموش نکن که پدر و مادرت چقدر برات زحمت میکشند . فصل پاییز نزدیکه کمی بیشتر به آنها کمک کن و به آنها احترام بگذار . پوفی گفت : من یک خرگوش کوچولوام ، وظیفه من بازی کردنه نه کار کردن استاد صبور گفت: اگر به حرفام گوش نکنی ممکنه یکروز پشیمون بشی پوفی حرفهای استاد را جدی نگرفت و به بازی ادامه داد. روزها گذشت و دیگر چیزی به فصل پاییز نمانده بود که پدرو مادر پوفی بیمار شدند. آنها نتوانستند محصولات مزرعه را جمع آوری و انبار کنند غذایی برای خوردن نداشتند و همه جای لانه به هم ریخته و شلوغ بود . آنجا بود که پوفی متوجه شد نمیتواند به تنهایی از عهده ی کارها بربیاد و به یاد حرفهای استاد صبور افتاد . او به سرعت و با چند پرش خودش را به لاکپشت رساند و گفت : استاد من اشتباه کردم لطفا کمکم کن بتوانم به پدر و مادرم کمک کنم. لاکپشت دانا گفت : پوفی مهربان من همیشه آماده ی کمک به تو هستم. استاد صبور با دل بزرگ و مهربانش به پوفی یاد داد که چگونه باقی محصولات مزرعه را جمع آوری کند و چگونه از گیاهان دارویی برای پدرو مادرش دارو درست کند و مراقب پدرو مادرش باشد . او متوجه شد که احترام گذاشتن به پدر و مادرش باعث میشود احساس بهتری داشته باشد پوفی که در ابتدا فکر می کرد وظیفه ی پدرومادرش است که همه ی کارها را برای او انجام دهند و نیازی نیست که او تشکر کند ، حالا فهمیده بود که چقدر به کمک و لطف و محبت آنها وابسته است و تشکر کردن و قدر دانستن کارهای پدر مادرش نه تنها باعث خوشحالی آنها میشود بلکه به او هم احساس خوبی میدهد . از آن به بعد پوفی همیشه برای هر کار کوچکی که برایش انجام می دادند تشکر میکرد و با احساس رضایت و شادی بیشتری زندگی می کرد . پایان... 🐰 ∩_∩ („• ֊ •„)🐰 ┏━━━∪∪━━━┓ 💜@childrin1 💜 ┗━━━━━━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کلاغ بد صدا" با صدای ماندگار( مریم نشیبا) 👆👆👆 🔮 💈🔮 ╲\╭┓ ╭ 🔮💈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لالایی(کُردی) 👆👆👆 ❤️ 🌼❤️ ❤️🌼❤️ ╲\╭┓ ╭ 🌼❤️ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲