گلوریا این بار چرا یه گوشه نشستیو ناراحتی؟
باز چی شده ؟
هر روز بیشتر از قبل احساس سنگینی میکنم و بخاطر اتفاقای کوچیکیه که کنار هم قرار گرفتن ...
نه یه اتفاق ناراحت کننده ی بزرگ،
منظورم اینه که
به اسمون نگاه کن آسمون ابریه ولی
یه تیکه نیست،آسمون پر از تیکه ابرای کوچیکه تیکه ابرای خاکستری که هرکدوم یه داستان برای گفتن دارن،کنار هم بودن ابرا باعث میشه ما بگیم آسمون ابری شده.
منم همینطورم!
به دلیل فشار ذهنی زیادی که رومه،
از اونجا که اون مسیر طاقت فرسا و ناراحت کننده شده خیلی زیاد.
بخاطر ذهنیت خودم از ادمای اطرافم.
بخاطر هرچیزی که نمیتونم بگم.
من اینجا نشسته ام و با افکارم دست و پنجه نرم میکنم حس میکنم ته اون گودال تاریکی که از تموم ترس هام تاریک تره نشستم ولی این ابر هام یه روز از اینجا میرن بالاخره .
#feels
, Paradox ,
من میرم. الان نه ، ولی حتما یه روز میرم .
میرم دانشگاهی که میخوام
میرم کشوری که میخوام
میرم مسافرتی که میخوام
میرم پیش اون ادمی که میخوام
میرم .
یکم صبر کنید همه چی درست میشه قول میدم. بخدا قول میدم خدا خودش همه چیو درست میکنه . اگه خودتم بخوایی .
من نظرم اینه که حتماااا یه بار
قبل از مرگتون یه بار فندق ماکادمیا رو امتحان کنید !!