؛
هراسان از خواب بیدار شد ولی
دیدم که داره میخنده ! علت رو
سوال کردم ؛ گفت خواب دیدم
که بالای یک تپه ایستاده ام امام
زمان را دیدم . . . آقا دست روی
شانه ام گذاشتند و گفتند :
مصطفی از تو راضی هستم💛(:
داستانک🔖
درب خانه را گشودم ، سکوت که پشت
در به انتظارم نشسته بود مرا در آغوش
کشید تنهایی موریانه وار روح و جسمم
را آلوده به خود میکرد ؛ سال ها گذشته
بود و من برای بار دیگر به نقطه ی صفر
زندگیام بازگشته بودم ، به خانه ای که
محل تولد همه ی لحظات تلخ و شیرین
کودکی ام بود ..خسته، شکسته و ناتوان
مشغول متر کردن آن ویرانه خانه تحت
محاصره ی انبوهی از خاطرات بودم که
ناگهان در لحظه همه چیز متوقف شد و
من مبهوت و متحیر خیره ماندم به قاب
عکسی که روی دیوار جا خوش کرده بود
آری خود ِخودش بود . . همان چشم ها
همان لبخند !
من در آن لحظه غرق شدم ؛
غرق در دریای آبی و مواج چشمانش(:
#ادامهدارد . . .
_دستنویس "
داستانک_²✍🏼
پسرک هفده ساله ی وجودم بیش از من
او را بخاطر داشت . هنوز هم به یاد دارم
سال ها قبل پسری جوان ، لبریز از حس
ناامیدی و حسرت .. پسرکی که از همه جا
مانده و از همه کس رانده شده بود . . .
نمی دانست که تقدیر چه برایش در خواب
دیده است که به هنگام نابودی گذرش به
انبار متروک و قدیمی خانه میافتد انباری
که بیشتر از انبار شبیه به کتابخانه ایست
خاک آلود و مخوف !
آدمیزاد به هنگام تنهایی اختیار از کف
میدهد . من هم در آن ساعات نقشی
جز عروسکی سرگردان در دستان تقدیر
نداشتم ! تقدیر مرا به هر کجا که دلش
میخواست میبرد ، حال هم گویی صلاح
دیده و گذرم را به زیرزمین انداخته بود ؛
نمی دانم چه شد یا چه رخ داد؟ تنها به
یاد دارم که من نه، اما کتابی مرا صدا زد
و من همزمان با خواندن آخرین جملهی
آن کتاب و خشکیدن چشمه ی اشکم
به خودم آدم❤️🩹>>>
#ادامهدارد . . .
داستانک_³☁️''
من خواندم و باریدم ، خواندم و در زمین
فرو رفتم ؛ خواندم و بار دیگر متولد شدم
کتاب داستان ِجوانی بود که با تمام سختی
و رنج های زندگی اش چون شیری دلیرانه
جنگیده بود و تکتک مشکلاتش را تبدیل
به پله هایی برای صعود به سوی بینهایت
و آسمان ِبیکران کرده بود جوانی که ذوب ِ
در معبود و معشوقهی خویش گردید ؛ به
گونهای که همهی آن پیچ و خم ها پستی
ها و بلندی های مسیر برایش شد راوی
حکایاتی عاشقانه و عارفانه!
آن جوان از خود عبور کرد تا در بغل
جانان بیافتد و او را سخت در آغوش
بفشارد💘(((:
جوانی هم سن و سال من که با اندک
سنی که داشت ؛ شده بود فرمانده ی
جمعی از سن و سالدار های زمانه اش
#ادامهدارد . . .
داستانک_⁴🌱
به راستی که نام حمید برازنده اش
بود او ستودنی بود برای چون منی
که عمر و زندگی اش را در اواسط
هفده سالگی پایان یافته میدید ؛
او کاری با من کرده بود که من هم
حتی دیگر از من شرمنده شده بود
حمید برای پسرک ناامید درونم شد
چراغی خاموش نشدنی و گرمابخش
از جنس امید ، او روح زمین گیر مرا
به پرواز در آورد .. و در نهایت او شد
برادر ، همراه و رفیق شهیدم !!
نثار شادی روح شهید
حمید رضا محمدی صلوات .
پایان (: