eitaa logo
کتابفروشی‌ ِچُغُک🕊
195 دنبال‌کننده
57 عکس
13 ویدیو
1 فایل
‹ یاهو › برگ های کتاب به منزله بال هایی هستند که روح ما را به عالم نور و روشنایی ِ پرواز می دهند ! کتاب ، دریچه ای به عالم پنهان چُغک‌ همان گنجشک است . . - سبز‌ شو ؛ جوانه بزن🌱(: باگوش‌ ِجان‌ می‌شنوم . @fadieya
مشاهده در ایتا
دانلود
؛ هراسان از خواب بیدار شد ولی دیدم که داره میخنده ! علت رو سوال کردم ؛ گفت خواب دیدم که بالای یک تپه ایستاده ام امام زمان را دیدم . . . آقا دست روی شانه ام گذاشتند و گفتند : مصطفی از تو راضی هستم💛(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانک🔖 درب خانه را گشودم ، سکوت که پشت در به انتظارم نشسته بود مرا در آغوش کشید تنهایی موریانه وار روح و جسمم را آلوده به خود میکرد ؛ سال ها گذشته بود و من برای بار دیگر به نقطه‌ ی صفر زندگی‌ام بازگشته بودم ، به خانه ای که محل تولد همه ی لحظات تلخ و شیرین کودکی ام بود ..خسته، شکسته و ناتوان مشغول متر کردن آن ویرانه خانه تحت محاصره‌ ی انبوهی از خاطرات بودم که ناگهان در لحظه همه چیز متوقف شد و من مبهوت و متحیر خیره ماندم به قاب عکسی که روی دیوار جا خوش کرده بود آری خود ِخودش بود . . همان چشم ها همان لبخند ! من در آن لحظه غرق شدم ؛ غرق در دریای آبی و مواج چشمانش(: . . . _دست‌نویس "
داستانک_²✍🏼 پسرک هفده ساله ی وجودم بیش از من او را بخاطر داشت . هنوز هم به یاد دارم سال ها قبل پسری جوان ، لبریز از حس ناامیدی و حسرت .. پسرکی که از همه جا مانده و از همه کس رانده شده بود . . . نمی‌ دانست که تقدیر چه برایش در خواب دیده است که به هنگام نابودی گذرش به انبار متروک و قدیمی خانه می‌افتد انباری که بیشتر از انبار شبیه به کتابخانه ای‌ست خاک آلود و مخوف ! آدمیزاد به هنگام تنهایی اختیار از کف می‌دهد . من هم در آن ساعات نقشی جز عروسکی سرگردان در دستان تقدیر نداشتم ! تقدیر مرا به هر کجا که دلش می‌خواست میبرد ، حال هم گویی صلاح دیده و گذرم را به زیرزمین انداخته بود ؛ نمی دانم چه شد یا چه رخ داد؟ تنها به یاد دارم که من نه، اما کتابی مرا صدا زد و من همزمان با خواندن آخرین جمله‌ی آن کتاب و خشکیدن چشمه ی اشکم به خودم آدم❤️‍🩹>>> . . .
داستانک_³☁️'' من خواندم و باریدم ، خواندم و در زمین فرو رفتم ؛ خواندم و بار دیگر متولد شدم کتاب داستان ِجوانی بود که با تمام سختی و رنج های زندگی‌ اش چون شیری دلیرانه جنگیده بود و تک‌تک مشکلاتش را تبدیل به پله هایی برای صعود به سوی بی‌نهایت و آسمان ِبیکران کرده بود جوانی که ذوب ِ در معبود و معشوقه‌ی خویش گردید ؛ به گونه‌ای که همه‌ی آن پیچ و خم ها پستی ها و بلندی های مسیر برایش شد راوی حکایاتی عاشقانه و عارفانه! آن جوان از خود عبور کرد تا در بغل جانان بیافتد و او را سخت در آغوش بفشارد💘(((: جوانی هم سن و سال من که با اندک سنی که داشت ؛ شده بود فرمانده‌ ی جمعی از سن و سال‌دار های زمانه‌ اش . . .
داستانک_⁴🌱 به راستی که نام حمید برازنده اش بود او ستودنی بود برای چون منی که عمر و زندگی اش را در اواسط هفده سالگی پایان یافته می‌دید ؛ او کاری با من کرده بود که من هم حتی دیگر از من شرمنده شده بود حمید برای پسرک ناامید درونم شد چراغی خاموش نشدنی و گرمابخش از جنس امید ، او روح زمین گیر مرا به پرواز در آورد .. و در نهایت او شد برادر ، همراه و رفیق شهیدم !! نثار شادی روح شهید حمید رضا محمدی صلوات . پایان (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاهو .
_ اوج بگیرید ! نه برای اینکه دیده بشید برای اینکه بهتر ببینید🪽(:
خدا تو رو تا اینجایِ راه نیاورده که ولت کنه🤍>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ گویند علی میزده صد وصله به کفشش ، ای کاش دل ِخسته‌ی من کفش ِعلی بود .