#خاطرات_شهدا📝
خبر رسید که ضدانقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم.
#مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل به یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود. پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به #مصطفی نگاه می کردند ...
باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد
همان صبح زود، ضدانقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود اما درگیری تا عصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت #مصطفی، ول کن او نبودند.
یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت:
اینو میگن آخوند، اینو می گن آخوند!
#مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:
اینو میگن سبیل، اینو میگن سبیل.
#شهیدمصطفیردانیپور🌹
#یادشهداباصلوات
...°∞°❀♥️❀°∞°...
#خاطرات_شهدا📚
من همیشه از خدا میخواستم که کسی رو در مسیر زندگیم قرار بده که حضرت زهرا«س» تاییدش کرده باشه ...
این آرزوی قلبیم بود❤️
وقتی #محسن رو دیدم با تموم وجودم حس کردم که دلش یه جور خاصی با اهل بیت«ع» گره خورده.
به روایت #همسربزرگوارشهید🌹
#شهیدمحسنحججی🍃
#یادشهداباصلوات
...°∞°❀🖤❀°∞°...
#خاطرات_شهدا🖇
کارهایش را روی نظم و انضباظ انجام می داد و برای بیت المال اهمیت و حساسیت خاصی قائل بود. نحوه برخورد و سلوک او با اقوام و دوستان و همکاران باعث شده بود که مورد علاقه و احترام همه باشد. نسبت به والدین خود احترام و محبت وافری داشت و هیچگاه جلوتر از آنها قدم بر نمی داشت.
بنا به اظهارات همرزمانش، وصیتنامه اش را همزمان با بمباران مسجد جامع خرمشهر نوشت. او همواره به مادرش می گفت:
"شما باید مانند مادر وهب باشید، اگر من به راه اسلام نرفتم، شیرتان را حلالم نکنید."
#شهیدسیدکاظمکاظمی🌷
#شادیروحاماموشهداصلوات
...°∞°❀🖤❀°∞°...
#خاطرات_شهدا📚
وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز(۲۵۰۰تومان) شده بود نپذیرفت و توضیح میخواست گفتم:
شما نخست وزیرید!
شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان می آیند. لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود. وانگهی هرچند انقلاب شده و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمیشناسد و ...
#شهید_رجایی که فکر میکرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نگران و نافذ گفت:
من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند!
من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام!
نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم.
دوست دارم وقتی شب سر به بستر میگذارم نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم ...
#شهیدمحمدعلیرجایی🌹
#یادشهداباصلوات
...°∞°❀🖤❀°∞°...
#خاطرات_شهدا📚
در کمدش را باز کردم
و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود:
ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای خالی روی در کمدش بود، گفتم:
#محمد عکس یکی از شهدا بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست.
گفت اونجا جای عکس خودمه ...🌱😉
#شهیدمحمدغفاری💛
#سالروز_شهادت
#مدافع_وطن
..
#خاطرات_شهدا📚
🔹در روزهای آخر از هر چیزی که تعلق خاطر به دنیا و پست و مقام بود پرهیز مینمود، یعنی مثل دیگران بیل دست میگرفت و سنگر درست میکرد، به سنگر دیگر گردان ها سر میزد با بچه هایشان شوخی میکرد و سر به سرشان میگذاشت. عملیات در ساعت ۴ صبح ۱۳ شهریور سال ۹۰ آغاز شد و نیروها بیشتر از حد تعیین شده پیشروی کردند به طوری که صدای نفس کشیدن نیروهای پژاک هم شنیده میشد.
به کسانی که دوربین مخصوص داشتند گفت هر کسی را دیدید، اختیار آتش دارید.
🔸بالاخره عملیات آغاز شد. خودشان در کوه نیروها را پخش نمود و مدام فریاد میزد که یاحسین«ع» و یازهرا«س» بگویید و بالا بروید. ایشان به سمت یک سنگر پژاک می روند که متاسفانه آن سنگر با مواد منفجره و ریموت مجهز شده بود و ناگهان با یک انفجار ایشان از ناحیه پا مجروح می شوند.
🔹شهید خودشان را در سنگر میکشند و پاهای خودشان را برابر اینکه موجب تضعیف روحیه بچه ها نشود زیر خودشان جمع می کنند(مثل دوزانو نشستن)بعد به بچه اشاره میکنند و می گویند:
آماشاءالله بیا بالا، برید جلو داد بزنید یاحسین«ع» و یازهرا«س» بگویید وضمن اینکه تیراندازی می کردند بچه ها را به جلو رفتن تشویق می کردند.
🔸یکی از امدادگرها که بالای سر جعفرخان می رسد و می فهمد زخمی شده می گوید: بیایید برویم پایین ...
جعفرخان می گوید:
"نه من چیزیم نیست برو بالا تا بالای ارتفاع ۳ متر بیشتر نمونده برو بالا. این امدادگر می گوید بالای ارتفاع که رفتم شنیدم #شهیدعلیبریهی با حالت گریه و ناله و ناراحتی می گوید: جعفرخان ...بیا خودم میبرمت پایین ...توروخدا جعفر خان ...
🔹ناگهان با یک خمپاره صدای جعفرخان و شهید بریهی باهم ساکت شدند. جعفرخان حدود ساعت ۴:۴۵ تا ۵ صبح ۲متر پایین تر از کانال و غار کوه جاسوسان به آرزوی خودشان می رسند و به درجه رفیع شهادت نائل می شوند.
🔸جعفرخان شهیدی است که در سه متری تونل تروریست ها به شهادت رسید. تروریست هایی که به لحاظ تجهیزات و دستگاه های ارتباطی از سوی آمریکا مجهز شده اند.
🖇فرماندهٔ یگان صابرین
#شهیدمحمدجعغرخانی(جعفرخان)🌷
ولادت: ۱۳۴۴/۷/۱۲ بوئین زهرا، قزوین
شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳ ارتفاعات جاسوسان، درگیری با پژاک
...°∞°❀🖤❀°∞°...
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
#خاطرات_شهدا 📖
💐
هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیڪرد.
همیشه میگفت : اگر قرار است چشمی به آقا #امامزمان (عج) بیفتد ؛ نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود .
در خیابان هم ڪه بودیم همیشه ملاحظه میڪرد ڪه نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات میڪرد
🌾
#شهید_مدافع_حرم_آلالله...
#شهید_مسلم_خیزاب
🌴
#
#خاطرات_شهدا📚
♦️داعش برای تحویل پیکر همسرم خواستار آزادی ۷۰ تکفیری شد.
از آنجايی كه #جبار در روزهای مبارزه و حضور در جبهه مقاومت اسلامی عرصه را برای تروريستهای تكفيری تنگ كرده بود و هر باری كه به خطوط آنها نزديک می شد تعداد زيادی از آنها را به اسارت در می آورد،
زنده يا به اسارت گرفتن جبار برای تكفيری ها بسيار اهميت داشت.
♢در نهايت در روند يكی از عملياتها جبار به تنهایی درمصاف نبرد با دشمن قرار می گيرد و از ۱۲ شب تا ۶ صبح به تنهايی مبارزه می كند و صبح روز ۳ آبان ماه سال ۱۳۹۴ درجاده رقه در استان حماه سوريه به آرزوی ديرينهاش رسيده و به طور ناجوانمردانهای به شهادت می رسد.
♦️تروريستهای تكفيری در شبكههای اجتماعی و رسانههای خودشان از شهادت همسرم بسيار خوشحال شده و اعلام كرده بودند كه مالک اشتر ايرانی ها را كشتهايم. #جبار صیادی بود که با صبرش شهادت را صید کرد ...🕊
#شهید_جبار_عراقی🌷
#یاد_شهدا_با_صلوات
@choghok99
#خاطرات_شهدا📜
یڪروز به تعدادے از رزمنـدههای نبݪ و الزهراء درس مۍداد.👮♀
وسـط درس دادݩ ناگهان همہ دراز کشیدند!😂😂
به عربے پرسیـد:«چتون شده؟»😐
گفتند:«شما گفتید دراز بڪشید!»😂
فهمید سوتۍ داده😂🤦♂
به روی خودش نیـاورد.
گفت:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه!»😅😁
#شهیدعباسداݩشگر♥️🌱
@choghok99
{🕊🌿}
°•خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمیدانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو میشتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و میکنم.
🦋¦↫#کلام_شهدا
🌼¦↫#روایت_عشق
❤️¦↫#شهیدابراهیمهادی
🌸¦↫#خاطرات_شهدا
💛¦↫#عاقلانهعاشقمیشویم
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#محسن_کشکولی
مزار برادرم چند قبر بالاتر از مزار #شهید_تورجی_زاده است .
یک روز رفتم سر مزارش و فاتحه ای خواندم، نگاهم به قبر #شهید_تورجی_زاده بود، آهی کشیدم دستم را بالا بردم و گفتم: ای خدا مگه همه ی #شهدا مقامشون نزد تو یکی نیست! چرا باید سر قبر #شهید_تورجی این قدر شلوغ باشه و سر قبر برادر من هیچ کسی نباشه ؟؟!».
همان شب #محسن به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: دادا این چه حرفی بود سر قبر من زدی ؟! #شهید_تورجی_زاده نظر کرده ی #حضرت_زهرا_س است و مقام ویژه ای به خاطر اخلاصی که داشت پیش خدا داره، دیگه هر وقت اومدی سر قبر من از این حرفها نزنی ها !!!».
طلب استغفار کردم و از آن روز به بعد هر موقع گلستان #شهدا می رفتم، اول سر قبر #شهید_تورجی_زاده فاتحه می خواندم بعد سر قبر برادرم می رفتم .
چند روز از این قضیه می گذشت، تا اینکه پدرم بیمار شد، پای پدرم ورم کرده بود و درد عجیبی داشت و هیچ دارویی جوابگو نبود، دکتر بختیار مالکی پزشک معالجش طی چند عکس رادیولوژی به این نظر رسید، که باید پا را قطع کند .
اما آن روزی که قرار بود به اتاق عمل بروند، اتفاق عجیبی افتاد .
پدرم از دکتر خواست که مجدداً از پایش عکس بگیرند هر چه دکتر می گفت: من مطمئن هستم که علاج درد شما بریدن پای شماست، باز پدرم اصرار داشت عکس بگیرند، مجدداً ایشان رابه اتاق رادیو لوژی بردند و عکس گرفتند اما دکتر مالکی وقتی عکس را دید با تعجب دید که اصلا نیازی به قطع کردن پانیست و با تجویز دارو قابل درمانست...
به پدرم گفت: آقای کشکولی جریان چیه ؟ چه اتفاقی افتاده؟ #معجزه شده؟ این همه اصرار و این عکس؟؟!!!
پدرم گریه اش گرفت و گفت: دیشب روی تختم دراز کشیده بودم و با عکس پسرم که روبرویم به دیوار بود، حرف زدم گفتم: بابا یعنی تو #شهیدی، نمی خوای یه فکر ی به حال پای من بکنی، که بریده نشه ؟؟
خوابم برد و #محسن در عالم خواب اومد کنار تختم ایستاد و دستش رو روی پایم کشید و گفت : بابا من از #امام_حسین_ع خواستم که از خدا بخواد پای شما رو شفا بده .
من از خواب که بیدار شدم یقین دونستم که #محسن شفای مرا از #امام_حسین_ع خواسته برای همین اصرار کردم دوباره از پای من عکس بگیرید...
در همین لحظه دکتر بختیار همان طور که گریه می کرد، کنار پدرم زانو زد و پای ایشان را بوسید و گفت : من از امروز به مقام #شهید ایمان آوردم، شما امروز درس بزرگی به من یاد دادید.
راوی :
محمد کشکولی
#برادر_شهید