eitaa logo
چغک
244 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اعتراف آمریکا به قدرت ایران در فضای مجازی سندی که آمریکایی‌ها در سال 2018 منتشر کردند نشان می‌دهد دولت ایالات متحده، ایران را به عنوان یکی از رقبای اصلی خود در فضای مجازی معرفی کرده و از جانب جمهوری اسلامی احساس تهدید جدی می‌کند
زهرا(اران): {...بسم الله الرحمن الرحیم...} "ره آورد إنفاق" آن ڪس ڪه با دست ڪوتاه ببخشد، از دستے بلند پاداش گیرد. می گوییم: ( معنی سخن این است ڪه آنچه انسان از اموال خود در راه خیر و نیڪے انفاق مےڪند، هرچند ڪم باشد، خداوند پاداش او را بسیار مےدهد، و منظور از «دو دست» در اینجا دو نعمت است، ڪه امام«ع» بین نعمت پروردگار، و نعمت از ناحیه انسان‌، را با ڪوتاهے و بلندے فرق گذاشته است ڪه نعمت و بخشش از ناحیه بنده را ڪوتاه، و از ناحیه خداوند را بلند قرار داده است، بدان جهت ڪه نعمت خدا همیشگے و چند برابر نعمت مخلوق است، چرا ڪه نعمت خداوند اصل و اساس تمام نعمتها است، بنابر این تمام نعمتها به نعمتهاے خدا باز مےگردد، و از آن سرچشمه مےگیرد). ...°∞°❀🖤❀°∞°...
متن بالا سخنی از نهج البلاغه است
مواد منفجره‌اند دکتر ازغدی:کلمات مثل مواد منفجره‌اند، اگر غلط استفاده کنیم یک ساختمان را فرو می‌ریزند...
‏عکس از س ش
‏فیلم از طرف س ش
◾️▫️◾️ ⚫️ حيَّ عَلَی العَزاء ....... ▫️ قال رسول الله ص: «إِنَّ لِقَتلِ الحُسَین ع حَرارَة فِي قُلُوبِ المُؤمِنین لا تَبرِد أَبَداً» ◾️ پیامبر اکرم (صلّى اللّه علیه و آله) فرمود: «براى شهادت حسین علیه السلام ، حرارت و گرمایى در دلهاى مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمی‌شود.» (جامع احادیث الشیعه ، ج 12، ص 556) 🏴 فرارسیدن مام محرم ایام سوگواری سرور آزادگان جهان، حضرت امام حسین علیه السلام تسلیت باد. 🍂
﷽ محرم رسید يادمان باشد؛ اول نماز حسين، بعد عزای حسين! اول شعور حسينی، بعد شور حسينی! محرم زمان باليدن است، نه فقط ناليدن، بساطش آموزه است نه موزه! تمرين خوب نگريستن است، نه فقط خوب گريستن! 🏴فرا رسيدن ماه محرم برهمه عزاداران حسینی تسليت باد
وقتی نوبخت از قیمت ها خبر نداره! پاسخ «خیر» نوبخت در جواب به سوال مجری درباره اطلاع داشتن از قیمت کالاهای اساسی! نوبخت، رئیس سازمان برنامه و بودجه: از قیمت ها خبر ندارم، همسرم خرید می‌کند. پ؛ن؛ایا چنین مسئولی مردمی هست؟درد مردم را میفهمه؟!کسی که از مشکلات مردم خبر نداره چطوری میتونه مشکل مردم‌را حل کنه؟
جویپا: ۱۴ ⏰⏰⏰⏰ 👈 نمی گذارد شما پایان ها واجل ها را ببینید. 😍 انسان کمی آرزوها را نبیند، و دل خود را تخلیه کند، را خواهد دید! 👈 ما چون بعضی چیزها را دوست داریم، بقیه عالم را آنطور می بینیم که دوست داریم.ذهن ما خیلی مشوش هست. ❓❓پدر و مادرها و مربیان مدرسه چه باید بکنند با بچه ها که واقعیت ها را درک و لمس کنند و از عالم و فاصله بگیرند؟ 👈 مانند برخورد امیر المؤمنین علی(ع) که در ابتدای سخن با فرزندشان می گویند: به جوانی نامه می نویسم که آرزوهایش را نخواهد دید! این صراحت در بیان ایشان ستودنی است. 👌 آرزو اجازه نمی دهد انسان وصف کوتاه بودن زمان را درک کند. ساختار وجودی ما اینگونه هست که نباید چیزی را زیادی دوست داشته باشیم! 🌸 در روایت می فرمایند: « هیچ چیزی را زیاد دوست نداشته باش و اگر داشتی برای خودت زیاد تکرار نکن.» برای این است که نگاه ما را به همه پدیده های عالم تغییر می دهد. 🔔 جوان ها زیاد از حد یا در دروس و یا ثروت و اعتبار زیاد را را نداشته باشند. اگر شد یا نشد؛ خیلی برایشان تفاوت نکند! 👌👌 البته خود را بکنید در همه این موارد، ولی اگر نشد؛ زیاد و ناراحت نشوید، ✅ زیرا اگر همین چیزهای خوب را هم زیادی دوست داشته باشید نگاهتان مغشوش می شود و خودتان را از دست می دهید و دیگر حتی نمی دانید همین چیزهایی را که دوست دارید؛ چگونه بدست بیاورید؟
جویپا: ۱۵ ⏰⏰⏰⏰ 👌باید بر خودتان مسلط باشید و بی خودی احساساتی نشوید. ✅ اینکه می فرمایند چیزی را که دوست داری زیاد پیش خودت تکرار نکنید؛ برای این است که با این کار محبت آن چیز شدیدتر می شود و واقعیت را نمی بینید.مثلا ممکن است فکر کنید زمان خیلی طولانی هست. 👈 مثلا دررابطه با ازدواج بعضی خیلی سختگیری می کنند ویک جوری میگوید یک عمرزندگی است که انگار خیلی هست. فکر میکنی خیلی طولانی تر از نشستن در اتوبوس است تا به خانه ات برسی؟ ذهنت مغشوش است و نگاهت به زمان غلط است. 🍃چشم بر هم بگذاری زمان گذشته و تمام شده است. 👶👧 این خصوصیت بچه هاست که زمان را درک نمی کنند. 🍢🍡بچه می آید می گوید من بستنی می خواهم. من این اسباب بازی را می خواهم. کوچک که باشد به او بگویید فردا برایت ده تا بستنی می خرم به اضافه ده تا اسباب بازی. فردا نمی فهمد یعنی چه؟ نمی تواند توضیح بدهد. 🤔 هرچه بگویید وقت ندارم؛ الان پول ندارم؛کار مهمتری دارم و فردا یک کامیون بستنی در خانه ات می آورم؛ بچه فردا را نمی فهمد. اصلاً نمی فهمد واز نظر رشد شناختی، کم کم متوجه می شود. 🍡 وقتی یکسال بزرگتر می شود؛ می گوید من بستنی می خواهم. می گویید فردا دو تا برایت می خرم. پارسال یک کامیون هم فردا قبول نمیکرد. ♦️سال بعد بزرگتر شده به او می گویید فردا برایت می خرم؛ می گوید: راست می گویی؟ باشد! 🤔 بعد به او بگویید میشود یک ماه دیگر من برایت بخرم؟ دیگر یک ماه را نمی فهمد. نه... یک ماه یعنی هیچوقت! هر چه فکر می کند یک ماه را نمی فهمد. نمیتواند بفهمد یک ماه یعنی چه؟! 👈 وقتی بزرگتر میشود یک ماه را می فهمد. یک سال را نمی تواند بفهمد. سال دیگر این موقع برایت می خرم. گیج می شود. سال دیگر؟ یعنی هیچوقت. نمی تواند بفهمد سال را. همینجوری بزرگ می شود. 👌انسانها معمولا بزرگ می شوند تا حدود 15 - 16 سالگی، دیگر بزرگ نمی شوند!  هر چه خداوند متعال به اومی گوید ببین این را من بعد از عمرت در دنیا، به تو می دهم؛ می گوید: این که گفتی یعنی هیچوقت! ♦️ هر چه خداوند می گوید؛ ببین این هیچوقت نیست؛ من بعد از پنجاه سال این را به تو می دهم؛ می گوید: یعنی هیچوقت! 👈 آخر پنجاه سال هم یک زمانی است، بفهم! می گوید: من نمی فهمم. مثل همان بچه ای که فردا را نمی فهمید، بعد از عمرش را نمی فهمد!  
‏عکس از س ش
@nargesyare: ✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»...
@nargesyare: ✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عاشقانه عهد می‌بست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیه‌السلام خوش بودم که امداد حیدری‌اش را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری،13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه_شعبان جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
📚 من همیشه از خدا میخواستم که کسی رو در مسیر زندگیم قرار بده که حضرت زهرا«س» تاییدش کرده باشه ... این آرزوی قلبیم بود❤️ وقتی رو دیدم با تموم وجودم حس کردم که دلش یه جور خاصی با اهل بیت«ع» گره خورده. به روایت 🌹 🍃 ...°∞°❀🖤❀°∞°...
منجی ۱۴۰۰ پیدا شد!!!! تیتر روزنامه صدای اصلاحات «محسن» منجی اقتصاد بیمار ایران می‌شود؟! محسن هاشمی محبوب ۱۴۰۰ پ.ن: کارنامه چهار ساله: عوض کردن اسم چندتا کوچه، خیابان و بزرگراه، حذف نماد و اسم شهدا از سطح شهر به نظرم با تنها دستاورد چهار سالشون خیلی حال کردن حالا تصمیم گرفتن عوض کردن اسم کوچه‌ و خیابونا رو تو سطح ملی اجرا کنند! پ؛ن؛اقایان اصلاح طلب! لطفا حرمت ماه عزا را نگه دارید!طنز و جوک تیتر نکنید
شهر ها را سیاه پوش نکردن ،نام شهدا را پاک کردن ،خیابان به اسم منافقین زدن،....حالا هم کلمه اسلام را پاک میکنند! ؛ دقت کردید؟ کم کم داریم زمان را تجربه میکنیم! این همه فساد و خیانت بعد هم مسئولین مروبطه میگن به شدت برخورد میکنیم!اخرش هیچ یه پست و مقام بالاتر هم به مسببان میرسه!