eitaa logo
دوستانه‌ها💞
3.7هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
13.3هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد... ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
📝 نگاه مثبت پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. سعی کنید از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنید؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها. ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📝زیان مرغ 🔹مرد مرغداری بود که هر بار سیلی می آمد، مرغداری‌اش را آب فرا می‌گرفت، مرغ‌هایش را به زمین‌های مرتفع‌تر می‌برد. بعضی سالها صدها مرغ او می‌مردند؛ زیرا نمی‌توانست آنها را به موقع ببرد. یک سال سیلی شدید خسارت هنگفتی بر او وارد کرد، به خانه‌اش برگشت و با ناامیدی به زنش گفت: "دیگه تمام شد. من نمی‌توانم زمین فعلی را بفروشم و زمین بهتری بخرم." زنش با خونسردی گفت: "اُردک بخر." 🔸زمانی که مشکلی برایتان پیش می‌آید، بجای ناامیدی، بر روی راه حل تمرکز کنید. ‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
از اتاق خارج شدم .حالم خوب بود .هیچ گاه فکر نمیکردم نتیجه جلسه خصوصی من و پدرداریوش اینگونه باشد .با تمام جدیتش مرا هرچند به اجبار ،اما عاقلانه قبول کرده بود.خوشحال بودم که با سیاست های پنهانی که اتخاذ کرده بودم؛غیرمستقیم توانسته بودم حمایت او را برای خودم جلب کنم .حالا کمی دلم گرم بود.این مرد، کسی نبود که زیر حرفش بزند و میدانستم از حضورم حمایت خواهد کرد .و من باید تمام تلاشم را میکردم تا بهترین باشم.داریوش از من راجع به جلسه خصوصی من و پدرش پرسید .و من با فاکتور گرفتن بعضی موارد از جمله عدم اطمینانی که پدرش به مسائل حاشیه ایِ او داشت ،بقیه را برایش تعریف کردم .نمیخواستم میانه ی پدر و پسر را خراب کنم .هرچند معلوم بود که روابط این دو کمی تیره و تار بود. و من نمیخواستم ضیاءالدین دریاسالار فکر کند من اهل حاشیه هستم و مثل بچه های دبستانی سریع دویده ام تا سیر تا پیاز ماجرا را برای داریوش تعریف کنم .میخواستم روی من حساب کند .میخواستم مثل یک آدم عاقل و بالغ و کاردان روی من حساب کند .به خصوص اینکه در این جلسه متوجه شده بودم من به صورت مستقیم و مستمر با ضیاءالدین بصورت روزانه در ارتباط خواهم بود .و ما باید تمام کارهای خود را زیر نظر ضیاءالدین دریاسالار انجام میدادیم . مخصوصاً حالا که او تمام توجه اش را به ما داده بود !به خودم امیدوار بودم. من دختر با اعتماد به نفسی بودم .میدانستم میتوانم .میخواستم با بالا کشیدن خودم و داریوش ،یک جورایی پاسخ اعتماد او را نیز بدهم و محبتش را تلافی کنم. من با تمام وجود به آینده درخشانم امیدوار بودم . *ضیاءالدین* یک ماه از شروع به کار چکاوک سایانی درکارخانه میگذشت .او را مثل ذره بین زیر نظر گرفته بودم .حق داشتم .نگران بودم .نگران داریوش! داریوشی که همیشه فکر میکرد یک عمر برایش کم گذاشتم !این دختر اعجوبه ای بود برای خودش !کارهایش بدجور حساب و کتاب داشت ! دقیق و منظم بود! یک جور نظم ذاتی و درونی ! سروقت و آن تایم بود! برخلاف داریوش! تمام کارهایی که به چکاوک سپرده میشد به نحو احسن انجام میداد! اما اینها فقط یک طرف قضیه بود.به علت نفوذی که در بخش انبارداری داشتم و نظارت دقیقی که روی آن ها میکردم متوجه میشدم که این دختر یک جورایی دارد این بخش را مدیریت میکند. او عملا داشت آقای فرمنش و داریوش را مدیریت میکرد. مدیریت زمانی! مدیریت انرژی !عالی بود! یک ماه نشده بود اما آنچنان خود را نشان داده بود که میتوانستم بگویم دست مریزاد!! من باورم نمیشد بتوانم داریوش را صبح زود در کارخانه ببینم .اما این دختر جوری برنامه های داریوش را میچید و جوری آنها را پشت سر هم ردیف میکرد که داریوش ناچار بود برای اینکه از برنامه شان عقب نماند سر وقت به کارخانه بیاید .بحرحال چکاوک انتخاب خودش بود و او حالا چاره ای جز پذیرش این امر نداشت .و البته همچین ناراضی هم نبود .دخترک یک تنه همه ی مسئولیت ها را به دوش میکشید و چه چیز از این بهتر برای داریوش دریاسالار؟! نه فقط من که بهاء و ملاحت هم تعجب زده و شگفت زده بودند .این دختر ذاتاً مدیر بود .ریاست و مدیریت و برنامه ریزی در خونش بود و مطمئناً در طول تحصیل به صورت اکتسابی نیز آن را فرا گرفته بود و به صورت عینی روی خود کار کرده بود و خود را تقویت نموده بود .داریوش! این پسر خودخواه و مغرور که هیچ کس فکر نمیکرد حرف کسی را گوش کند ،در محیط کار تمام راهکارها و ایده های عاقلانه و مدبرانه ی این دختر را گوش میداد و به آن عمل میکرد؛ و همه ی اینها نتیجه بخش بود! با اینکه فقط یک ماه از شروع به کار چکاوک میگذشت اما نتایج فعالیتهای شبانه روزی اش داشت کم کم نمود پیدا میکرد .چکاوک یک دقیقه آرام و قرار نداشت .به داریوش گفته بودم روزانه یک بار گزارشات خود را برای من بیاورد و به من سر بزند ،یکی از اصلی ترین دلیل هایم این بود که میخواستم پسرم را هرروز ببینم.دروغ نبود اگر گاهی اوقات دلم لک میزد برای دیدنش و دلتنگش میشدم و او درکمال بی رحمی مرا از دیدن خودش محروم میکرد. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍂🍃
🔹پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت 🔸حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. 🔹حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را  معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. 🔸پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور! ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
اﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ بﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ رﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ!!! موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا به تو بخندند. آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا با تو بخندند... ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت...در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد... بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود... این است حکایت دنیا . ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد... وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! :بهتر است ببخشيم و بگذريم... ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️