eitaa logo
دوستانه‌ها💞
3.7هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
13.3هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📝زیان مرغ 🔹مرد مرغداری بود که هر بار سیلی می آمد، مرغداری‌اش را آب فرا می‌گرفت، مرغ‌هایش را به زمین‌های مرتفع‌تر می‌برد. بعضی سالها صدها مرغ او می‌مردند؛ زیرا نمی‌توانست آنها را به موقع ببرد. یک سال سیلی شدید خسارت هنگفتی بر او وارد کرد، به خانه‌اش برگشت و با ناامیدی به زنش گفت: "دیگه تمام شد. من نمی‌توانم زمین فعلی را بفروشم و زمین بهتری بخرم." زنش با خونسردی گفت: "اُردک بخر." 🔸زمانی که مشکلی برایتان پیش می‌آید، بجای ناامیدی، بر روی راه حل تمرکز کنید. ‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
از اتاق خارج شدم .حالم خوب بود .هیچ گاه فکر نمیکردم نتیجه جلسه خصوصی من و پدرداریوش اینگونه باشد .با تمام جدیتش مرا هرچند به اجبار ،اما عاقلانه قبول کرده بود.خوشحال بودم که با سیاست های پنهانی که اتخاذ کرده بودم؛غیرمستقیم توانسته بودم حمایت او را برای خودم جلب کنم .حالا کمی دلم گرم بود.این مرد، کسی نبود که زیر حرفش بزند و میدانستم از حضورم حمایت خواهد کرد .و من باید تمام تلاشم را میکردم تا بهترین باشم.داریوش از من راجع به جلسه خصوصی من و پدرش پرسید .و من با فاکتور گرفتن بعضی موارد از جمله عدم اطمینانی که پدرش به مسائل حاشیه ایِ او داشت ،بقیه را برایش تعریف کردم .نمیخواستم میانه ی پدر و پسر را خراب کنم .هرچند معلوم بود که روابط این دو کمی تیره و تار بود. و من نمیخواستم ضیاءالدین دریاسالار فکر کند من اهل حاشیه هستم و مثل بچه های دبستانی سریع دویده ام تا سیر تا پیاز ماجرا را برای داریوش تعریف کنم .میخواستم روی من حساب کند .میخواستم مثل یک آدم عاقل و بالغ و کاردان روی من حساب کند .به خصوص اینکه در این جلسه متوجه شده بودم من به صورت مستقیم و مستمر با ضیاءالدین بصورت روزانه در ارتباط خواهم بود .و ما باید تمام کارهای خود را زیر نظر ضیاءالدین دریاسالار انجام میدادیم . مخصوصاً حالا که او تمام توجه اش را به ما داده بود !به خودم امیدوار بودم. من دختر با اعتماد به نفسی بودم .میدانستم میتوانم .میخواستم با بالا کشیدن خودم و داریوش ،یک جورایی پاسخ اعتماد او را نیز بدهم و محبتش را تلافی کنم. من با تمام وجود به آینده درخشانم امیدوار بودم . *ضیاءالدین* یک ماه از شروع به کار چکاوک سایانی درکارخانه میگذشت .او را مثل ذره بین زیر نظر گرفته بودم .حق داشتم .نگران بودم .نگران داریوش! داریوشی که همیشه فکر میکرد یک عمر برایش کم گذاشتم !این دختر اعجوبه ای بود برای خودش !کارهایش بدجور حساب و کتاب داشت ! دقیق و منظم بود! یک جور نظم ذاتی و درونی ! سروقت و آن تایم بود! برخلاف داریوش! تمام کارهایی که به چکاوک سپرده میشد به نحو احسن انجام میداد! اما اینها فقط یک طرف قضیه بود.به علت نفوذی که در بخش انبارداری داشتم و نظارت دقیقی که روی آن ها میکردم متوجه میشدم که این دختر یک جورایی دارد این بخش را مدیریت میکند. او عملا داشت آقای فرمنش و داریوش را مدیریت میکرد. مدیریت زمانی! مدیریت انرژی !عالی بود! یک ماه نشده بود اما آنچنان خود را نشان داده بود که میتوانستم بگویم دست مریزاد!! من باورم نمیشد بتوانم داریوش را صبح زود در کارخانه ببینم .اما این دختر جوری برنامه های داریوش را میچید و جوری آنها را پشت سر هم ردیف میکرد که داریوش ناچار بود برای اینکه از برنامه شان عقب نماند سر وقت به کارخانه بیاید .بحرحال چکاوک انتخاب خودش بود و او حالا چاره ای جز پذیرش این امر نداشت .و البته همچین ناراضی هم نبود .دخترک یک تنه همه ی مسئولیت ها را به دوش میکشید و چه چیز از این بهتر برای داریوش دریاسالار؟! نه فقط من که بهاء و ملاحت هم تعجب زده و شگفت زده بودند .این دختر ذاتاً مدیر بود .ریاست و مدیریت و برنامه ریزی در خونش بود و مطمئناً در طول تحصیل به صورت اکتسابی نیز آن را فرا گرفته بود و به صورت عینی روی خود کار کرده بود و خود را تقویت نموده بود .داریوش! این پسر خودخواه و مغرور که هیچ کس فکر نمیکرد حرف کسی را گوش کند ،در محیط کار تمام راهکارها و ایده های عاقلانه و مدبرانه ی این دختر را گوش میداد و به آن عمل میکرد؛ و همه ی اینها نتیجه بخش بود! با اینکه فقط یک ماه از شروع به کار چکاوک میگذشت اما نتایج فعالیتهای شبانه روزی اش داشت کم کم نمود پیدا میکرد .چکاوک یک دقیقه آرام و قرار نداشت .به داریوش گفته بودم روزانه یک بار گزارشات خود را برای من بیاورد و به من سر بزند ،یکی از اصلی ترین دلیل هایم این بود که میخواستم پسرم را هرروز ببینم.دروغ نبود اگر گاهی اوقات دلم لک میزد برای دیدنش و دلتنگش میشدم و او درکمال بی رحمی مرا از دیدن خودش محروم میکرد. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍂🍃
🔹پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت 🔸حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. 🔹حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را  معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. 🔸پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور! ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
اﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ بﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ رﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ!!! موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا به تو بخندند. آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا با تو بخندند... ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت...در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد... بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود... این است حکایت دنیا . ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد... وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! :بهتر است ببخشيم و بگذريم... ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
🔹یک روز آفتابی شیری در بیرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب میگرفت؛ در همین حال روباهی سر رسید روباه: می دونی ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده. شیر : اوه. من می تونم به راحتی برات درستش کنم. روباه : اوه. ولی پنجه های بزرگ تو فقط اونو خرابتر می کنه.  🔸شیر : اوه. نه. بده برات تعمیرش می کنم. روباه : مسخره است. هر احمقی میدونه که یک شیر تنیل با چنگالهای بزرگ نمی تونه یه ساعت مچی پیچیده رو تعمیر کنه. شیر : البته که می تونه. اونو بده تا برات تعمیرش کنم. شیر داخل لانه اش شد و بعد از مدتی با ساعتی که به خوبی کار می کرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شیر دوباره زیر آفتاب دراز کشید و رضایتمندانه به خود می بالید. بعد از مدت کمی گرگی رسید و به شیر لمیده در زیر آفتاب نگاهی کرد. 🔹گرگ : می تونم امشب بیام و با تو تلویزیون نگاه کنم؟ چون تلویزیونم خرابه. شیر : اوه. من می تونم به راحتی برات درستش کنم. گرگ : از من توقع نداری که این چرند رو باور کنم. امکان نداره که یک شیر تنبل با چنگال های بزرگ بتونه یک تلویزیون پیچیده رو درست کنه. شیر : مهم نیست. می خواهی امتحان کنی؟ شیر داخل لانه اش شد و بعد از مدتی با تلویزیون تعمیر شده برگشت. گرگ شگفت زده و با خوشحالی دور شد. 🔸حال ببینیم در لانه شیر چه خبره؟ در یک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسیار پیچیده بوسیله ابزارهای مخصوص هستند  و در طرف دیگر شیر بزرگ مفتخرانه لمیده است.  🔹نتیجه : اگر می خواهید بدانید چرا یک مدیر مشهور است به کار زیردستانش توجه کنید. نکته مدیریتی در دنیای کاری  اگر می خواهید بدانید چرا یک شخص نالایق ارتقا پیدا می کند ؛ به کار زیردستانش نگاه کنید ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 کودکان ابدی چرا این کودکان هرگز بزرگ نخواهند شد؟ 🔻اگر در خانواده، والدین خیرخواه برای حفاظت فرزندان در برابر خطر، در همه‌ امور به جای آنان تصمیم بگیرند، این فرزندان تبدیل به کودکان ابدی خواهند شد، آن‌ها هیچ‌گاه تصمیم‌گیری و حل مسأله را نخواهند آموخت و همیشه نیاز به هدایت و حمایت خواهند داشت. 🔻هرگاه مشکلی در زندگیشان رخ بنماید آن‌ها از پدر و مادر توقع حل و فصلش را دارند و تمام عمر مسؤولیت همه‌ دردها، رنج‌ها، مشکلات و ناکامی‌هایشان را بر دوش والدین می‌گذارند. 🔻اگر این کودکان در نقش «کودک مطیع و سازگار» فرو روند منفعل، بی‌انگیزه، بی‌ابتکار و بی‌شوق و ذوق خواهند بود، افسرده‌خو و مهار شده. 🔻در سن چهل سالگی هم اگر دچار سرماخوردگی شوند منتظر مادری هستند که با ظرف سوپ داغ وارد اتاق شود و نوازششان کند و اگر این کودکان در نقش «کودک لجباز و ناسازگار» فرو روند همیشه نافرمان، لجوج، تخریب گر و پرخاشگر خواهند بود 🍃🍃🍃🌼🍃