16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج
👰🏻دختر خانم عاشق پسر شد...
🔴خدا دختر رو اهل ناز قرار داد و پسر رو اهل نیاز تا اون بیاد و خواهش کنه تا گوهریی چون تو کنارش باشی
💎تو خیلی خیلی باارزشی
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻۶ قدم برای شروع روز با تمرکز بالا:
-قدم اول: از رختخوابت که بلند میشی مرتبش کن!به صفحه ی گوشی هم زل نزن اینجوری باعث میشه خون تو مغزت جریان پیدا کنه!
-قدم دوم:در حد ۵ دقیقه حرکات کششی انجام بده تا مغزت بیدار بشه!
-قدم سوم: با دست مخالف مسواک بزن(از حواس پرتی جلوگیری میکنه)
-قدم چهارم:یه لیوان آب ولرم بنوش.
شروع روزت وقتی بدنت دهیتراته نباشه خیلی بهتره.
-قدم پنجم:یه صبحونه ی مفصل بخور!
قدم ششم:یه کاغذ بردار و برنامه ی روزانه ات رو بنویس و در طول روز چکشون کن!
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طب_سنتی
مضرات مصرف نان های امروزی
گفتگو با دکتر زنده دل در مورد اینکه مصرف نان های بی کیفیت باعث ضعف در حافظه، پیر چشمی، خستگی مزمن و کبد چرب می شود.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
21.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج
📌ازدواج مجازی خوبه یا بد؟!🌷
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی اصالتی رو نمیشه پشت
هیچ لباسی قایم کرد
بالاخره از یه جا میزنه بیرون !
نداشته هایی که با هیچ پولی
نمیشه خرید ...
فقری که با هیچ ثروتی جبران نمیشه !
اصالت داشتن ...
اصالت رو نه میشه به ارث برد ،
نه میشه خرید
نه میشه اداشو درآورد ،
و نه میشه با بَزَک و دوزَکِ ظاهری
بهش رسید …
اصالتِ واقعی ، به محیطِ زندگی ما ،
تربیت و تلاشِ فردیِ ما
برای دونستن
و تغییر در جهت انساﻥِ
بهتر شدن بستگی داره …
این که تن به هرکاری ندیم ،
بى عُرضگى نیست ...
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شخصیت_شناسی
🔴قبل از هرچیزی پست رو بفرست برای کسی که بهش نیاز داره🫰
🌱همدلی یه مهارته که هر کسی با تمرین میتونه اونو به دست بیاره
💎همدلی یعنی بتونی خودتو در موقعیت طرف مقابل قرار بدی و بتونی احساسات ،عواطف و تفکر شو درک کنی
🤌مهارت همدلی یکی از بهترین و کاربردی تربن مهارتهایی که یک فرد میتونه اونو به دست بیاره
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#سیاست_همسرداری
خانومی میگفت زندگی من اصلا یکنواخت و کسل کننده نمیشه
چون هم خودم و هم شوهرم یه عالمه ایده های دلبرانه بلدیم
بهش گفتم مثلا یکی از کارهای که انجام دادید و خیلی خوب بوده رو برام مثال بزن
گفت:
🔰من هر روز میرم سرکار،دو سه هفته بدون هیچ تفریحی داشت بهم سخت می گذشت و به شوهرم گفتم کارم خسته کننده شده
شوهرم یکم ازم دلجویی کرد و حال و هوام با محبت شوهرم بهتر شد☺️😍
ولی همون روز از سر کار که اومدم بیرون ،به طور غافلگیرانه ای شوهرم رو جلوی در دیدم 😋
کلی ذوق کردم وقتی سوار ماشین شدم،شوهرم منو برد سینما،بعدش هم شام خوردیم و کلی انرژی گرفتم از این حرکتش💪🏻
بله دوستان همیشه باید رابطتون رو سالم و تمیز نگه دارید
یه سینما رفتن و شام بیرون از خونه چقدر تونسته بود این خانم رو شاد کنه و خاطره خوبی براش رقم بزنه،و خرج چندانی هم نداره
آقایون به گوش باشید✋🏻
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استایل
❤️برای کاپشن و پافر این مدل بهترینه ❤️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در عمیق ترین
جای قلبم ...
آنجاکه هیچ
صدایی نیست
آنجا که رنگهام
در مقابل توحیرانن
آنجا که ثانیه ثانیه
ابدیت در من جاریست
آنجا که هوای من
حال بیداری است.
صدایت میکنم
و همیشه
مرا شنوایی معبودم ...
الهی لحظه به لحظه شکرت ....❤️🌺
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#حس خوب
#ارسالی_اعضا😍😍😍
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
خیلی ممنون آرامی گفتم و خودم را سرگرم موبایلم کردم .درست در همین موقع کمیل زنگ زد .قبل از اینکه بتوانم صفحه موبایلم را مخفی کنم آن را دید. اسم کمیل را شازده ذخیره کرده بودم. قطع کردم!حالا دوباره استرس گرفته بودم . دومرتبه تماس گرفت .ضیاءالدین اینبار نگاهم کرد. با ابرویی بالاداده گفت:
-نمیخوای تلفنتو جواب بدی؟
با نگاه پرسشگرانه اش که داشت ته چشمهایم را در میاورد، مجبورم کرد جواب دهم. سعی کردم خیلی تلگرافی صحبت کنم که کمیل حساب کار دستش بیاید .
-سلام ...
-سلام چکاوک. چرا جواب نمیدی دختر؟ نگران شدم .
-تازه دوبار هست که زنگ زدی !
-یک ساعته دارم میگیرمت .دسترس نیستی. کجایی تو این بارون وحشتناک؟ برگشتی خوابگاه؟
-من ... دارم برمیگردم !
داشت با صدای بلند صحبت میکرد.
-یعنی هنوز برنگشتی؟ کجایی تو این بارون؟ بگو کجایی بیام دنبالت.
-نه...من... تو ماشینم.نگران نباش.رسیدم بهت زنگ میزنم .کاری نداری؟
-چی چیو کاری نداری! خب با کی
داری برمیگردی؟ با سرویس کارخونه یا با داریوش؟
- میشه بعدا حرف بزنیم؟کمیل عصبی بود و من دلیل عصبانیتش را نمی دانستم.داد زد
-با داریوشی دیگه؟ آره چکاوک؟ بگو چرا حرف نمیزنی؟ نگرانتم!
از کوره در رفتم و عصبی تر از او گفتم:
-سر من داد نزن! ضیاءالدین گفت:
-چکاوک؟!
و کمیل شنید.و میدانم که تا ماتحتش سوخت. من نمیخواستم بداند با ضیاءالدین هستم . حساسیتش هرچند برایم ناشناخته بود ولی دوست نداشتم بیخودی حرص بخورد و مرا عذاب دهد.اما اینقدر لجبازی کرد و گیر داد؛ تا آخر متوجه شد.حالا سکوت کرده بود و صدای نفس های تند شده اش را از پشت خط
میشنیدم .نفسهایی عصبانی،خشمگین و از کنترل خارج شده!راستش در این جور مواقع به شدت از او می ترسیدم. والان تنها چیزی که میخواستم؛ قطع کردن آن تماس لعنتی بود.
-من بعدا باهات تماس میگیرم.
خدانگهدار.و بدون اینکه منتظر پاسخش باشم تماس را قطع کردم.ضیاء الدین را نگاه کردم .یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش را از آرنج روی پنجره گذاشته بود و با انگشتانش ته ریش خیلی نازکش را لمس میکرد.در میان ترافیک سنگین توقف کرده بودیم. با صدای آرامی گفتم:
-ببخشید معذرت میخوام!
نفسش را صدا دار بیرون داد.چقدر دوست داشتم حرف بزند و مرا ازافکار توی سرش باخبر کند . نمیدانستم حالا راجب من چگونه فکر
میکرد!یک آن نگاهم کرد و موشکافانه پرسید:
-این همون پسر بود؟سری که به زیرانداخته بودم را به نشانه ی مثبت تکان دادم .با همان لحن جادویی و آرام اما پر از خشم نجواکرد.
-اگه اذیتت میکنه بهم بگو.کافیه بگی؛ تا بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن .
او امروز برای چندمین بار مرا شگفت زده میکرد. متعجب نگاهش کردم .
-من...نه...خودم..حلش میکنم!
-مطمئنی؟ میدونم ضعیف نیستی! میدونم آسیب پذیر نیستی! اما گاهی وقتا،آدما نیاز به کمک دارن.همه ی آدما !
لب گزیدم .
-چکاوک!
صدایش آتش در خرمن وجودم به پا میکرد. خدایا !چرا این مرد اینگونه بود! چطور ممکن بود یک نفر بتواند تا این حد احساسات مختلف و متنوع را در وجود یک نفر برانگیزاند و اینقدر او را منقلب کند ؟!
-چکاوک؟!
دست خودم نبود که نگاهش کردم. قبلا گفته بودم چشمهای این مرد مرا هیپنوتیزم میکند؟!من واقعا میترسیدم در آن آبی های پرتلاطم غرق شوم. امروز داشت بی پروا عمل
میکرد.و من، همچون چکاوکی کوچک و باران خورده، زیر حجم بی نهایت نگاهش نفس ،نفس میزدم! داشت با چشمانش تمام اجزای صورتم را میکاوید ومی بلعید.و شگفتی این بود که من هم داشتم همین کار را میکردم! مثل کوری که تازه بینا گشته! نگاه اویِ خویشتن دارِ همیشه بی تفاوت سنگین، حالا روی لبهایم مکث کرد و همانجا ماند! و نگاه من،خجالت زده و شرمزده از این نگاه ثابت مانده، از صورتش رخت بر بست و به گردن و سینه اش رسید.گردن درشت و کلفتش با آن رگهای بیرون زده!و سینه ای که از میان دکمه ی اول باز پیراهنش پیدا بود، همانها که رویا دستانش را آزادانه در آن به گردش درآورده بود.با یادآوری رویا اخمی ناخودآگاه روی پیشانیم نشست.چشمانم را که دوباره به صورتش برگرداندم متوجه شدم چشمهایم را مینگرد.دیده
بود چه طور گردن و سینه اش را رصد میکنم. خجالت کشیدم ولعنتی در دل به خودِ بی پروایم فرستادم.آن آبی های پرتلاطم را در چشمانم میخ کرد و گفت:
-بهش علاقه داری؟
و من بهت زده و هیپنوتیزم شده گفتم :
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
📘#داستان_کوتاه_خواندنی
🔹مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .
🔸تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.
در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️