دوستانهها💞
من یک دختر نبودم و در شرایط او قرار نداشتم اما تا حدودی میتوانستم بفهمم حس و حالش چیست و چرا اینگونه
بریم پی زندگیمون! آقا من دوسه روزه از کار و زندگی و درس افتادم. یکم انصاف داشته باشین برادر من!
چکاوک باز عصبانی شده بود و ب از داشت کار را خراب میکرد.حاجی رو به او گفت:
-میتونم انصاف داشته باشم! اما نمیتونم احمق باشم خواهر من!
چکاوک آهی از سر ناچاری کشید و دیگر هیچ نگفت،حاج آقا رضاپور از جایش بلند شد و چند قدم در اتاق راه رفت و بعد رو به من گفت:
-احساس میکنم میخوای زیرآبی بری ضیاءالدین تو هنوز جریان و علت چاقو خوردنتو هم راست و درست برام تعریف نکردی .حتی اون روز برای چهره نگاری نرفتی،این قضیه هم سراسر مشکوکه .
دستم را روی ته ریشم کشیدم و گفتم:
-این تن بمیره کوتاه بیا حاجی! اونی که خواستی برات آوردیم .هر چی دیگه هم بخوای میاریم . میدونم که میتونی تو سیستمت چک کنی و ببینی اصلِ اصله و جعلی نیست.حاج آقا رضاپور نفس کلافه اش را بیرون داد ،ابرویی بالا داد و گفت:
-نمیدونم چرا همش فکر میکنم این ازدواج مصلحتیه !
سکوت کردم .سکوت در این زمان بهترین کار بود. حاج آقا رضاپور زرنگ بود و به عمد این سوالات را میپرسید. تا جواب ما را ارزیابی کند و پی به بازی بودن این جریان ببرد.به چکاوک نیز اشاره کردم سکوت کند. حاجی بعد گذشت چند دقیقه گفت:
-خیلی خب! قبول میکنم !
ناباورانه نگاهش کردیم .هنوز درست و حسابی بارقه های امید در چشمان من و چکاوک پدیدار نگشته بود که حاجی ضربه ی کاری نهایی را زد و گفت:
-اما،اینجا یه نکته داره !
مجددا پریشان احوال نگاهش کردیم .
-نکن حاجی! ته دلمونو خالی نکن! باز چه شرط و شروطی میخوای بذاری !
-شرط نمیذارم .اذیتم نمیخوام بکنم .منتها اگه ازدواجتون صوری باشه و واقعی نباشه اذیت میشین!
بعد به هردویمان نگاهی انداخت و گفت:
-من تا شش ماه دقیقا هرروز همین سیستمی که خودت راجبش گفتی رو چک میکنم ضیاءالدین! سیستم ثبت ازدواج و طلاق ثبت احوال! وای به حالت مرد! وای به حالت اگه توی این شش ماه طلاق بگیرین و من بفهمم! اون وقت هست که متوجه میشم قصد فریب مامور قانون رو داشتین و تو خوب میدونی که من هرچیزی رو میتونم تحمل کنم جز دروغ و حیله و نیرنگ! تمام پرونده تونو به جریان میندازم .میدونی که اینکارو میکنم پسر حاج داوود !
از کلانتری که خارج شدیم ،نمیدانستم چطور در چشمانش نگاه کنم .من این پیشنهاد را به او داده بودم و من باعث این اتفاق بودم .چقدر ناراحت بودم و کاری از دستم برنمی آمد.سعی کردم کمی از کلانتری دورش کنم .زیرا به
نظرم میرسید تنبیه سختی ازطرف این دختر پاچه گیر و از کوره در رو در انتظارم هست .کمی که دورتر شدیم و به اتومبیل رسیدیم گفتم:
-چکاوک من واقعا متاسفم! واقعا فکر نمیکردم حاجی اینقدر گیر باشه و همچین شرطی برامون بذاره .آنقدر پر ازخشم بود که حد نداشت،عصبی به سمتم خیز برداشت و با دو دست محکم به تخت سینه ام کوبید. وقتی
دید اصلا نمیتواند مرا به عقب براند؛ دوباره و چندباره این کار را تکرار کرد.اما حرصش خالی نمیشد دچار حمله ی عصبی شده بود .جیغ کشید و باصدای بلند گریست .مچ دستش را گرفتم تا از انجام بیشتر این ضربات جلوگیری کنم .
-نکن چکاوک! دستت درد میگیره.نکن اینجوری با خودت،آروم باش.
-آروم باشم؟! آروم باشم؟! وای خدای من! من الان میخوام خودمو بکشم .شما میگین آروم باشم؟ انگار اصلا اونجا نبودین و نشنیدین چی گفت؟! گفت شش ماه! شش ماه !
و به حال و روزگار بدتر از بدش های های گریست !چند روز از آن اتفاق غیرمنتظره گذشته بود .حال جسمی ام بهتر شده بود. به دستور آقا جان و خواهش و التماس های مادرم چند
روزی را در خانه آنها اقامت گزیده بودم و کارخانه نرفته بودم. دلم برای دیدنش، برای خبردار شدن از حال و احوالش ،برای فهمیدن اینکه توانسته به روال عادی زندگی برگردد یا نه ،لک زده بود.شماره اش را داشتم اما جرات تماس را نه! با اینکه حالا من محق تر از هرکسی به او و خبری گرفتن از او بودم !به هرحال خوب یا
بد ،درست یا نادرست ، مثبت یا منفی، من الان شوهرش بودم!من داریوش نبودم! من بی پروانبودم! من جوانب احتیاط را به شدت رعایت میکردم! من برای انجام کاری هزار بار آن را بالا و پایین میکردم! و بنابراین هیچگاه نمیتوانستم کاری هیجان انگیز و ناب انجام دهم .تمام کارهای من منتهی میشد به کارهای عاقلانه، از روی فکر، عالمانه و آینده نگر! هرچند نمیدانستم که از الان به بعد هم قرار بود اینگونه باشم و یا آن ورِ کم پیدا و نادر و پر هیجان و پرشور وحالم قرار بود خودنمایی کند و خودی نشان دهد.اوووف !حالا نمیدانستم با این حجم از دلتنگی جدید الوقوعی که در قلبم خانه کرده بود چه کنم!
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عقد_آسمانی
زیبا!
زیبا!تمام حرف دلم این است :
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا …✨🤍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
هیچ چیز در دنیا
بدتر از معمولی شدن برای کسی نیست !
تبدیل به روزمرگی شدن
از اینکه حضورت برایِ یک نفر بِشود
مثلِ مسواک زدن ،
مثلِ شانه کردن ،
که اگر حوصله داشت ، سراغت را بگیرد
و اگر نداشت ، بگوید بماند برای بعد ، دیر نمیشود !
به خودتان احترام بگذارید ...
با کسی بمانید که اولویتش باشید ...
که برایش دغدغه بشوید ...
کسی که هر لحظه یادتان در خاطرش رژه برود ...
کسی که به کار ، به خواب و استراحتش بگوید : بایستید ، اول " او " ...
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
❄️یه عروس با_سیاست چنین ویژگی هایی داره:👇
_رازهای شخصی و خصوصیشو به خواهرشوهرش نمیگه
_هزینه های کوچیکش مثل ( فشیال لوازم آرایش، خرید مانتو، ... ) رو در کنار خانواده شوهرش اعلام نمیکنه
_هر رفتاری رو که داره ، از همون اول ثابت نگه میداره، یهو مهربون و یهو نامهربون نمیشه
_خاطرات سفر با شوهرشو، با آب و تاب جلو مادرشوهرش، تعریف نمیکنه که مثلا دل مادرشوهرش بسوزه
🫧تو بحثای بین خانواده شوهرش نه دخالت میکنه، نه نظر میده
_وقتی شوهرش خونه نیست، به مادرشوهرش زنگ میزنه و حالشو میپرسه
_تو کارای خونه به مادرشوهرش کمک میکنه، اما زیاده روی نمیکنه، چون میدونه ناخواسته تبدیل به وظیفه میشه
_تو جمع از خواهرشوهر و مادرشوهرش، تعریف میکنه و جوری به همه نشون میده که اونا رو خیلی دوست داره
🫧جلو خانواده شوهرش، حسابی به شوهرش میرسه
_وقتی ازش راجع به خواستگار خواهرشوهرش میپرسن میگه: " هرچی خودتون صلاح میدونید".
_به هیچ وجه مشکلات خانواده خودشو، پیش خانواده شوهرش نمیگه
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
عاشق شدنو که همه بلدند!
هنر اینه که عاشق بمونی
در روزگاری که ملاک حقیقی بودن عشق،
گرون تر ولاکچری تر بودن هدیه هاست؛
زنده باد عشقای قدیمی
که همه ی اعتبارش
به اعتمادش بود👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
یه عمر اشتباه املت درست کردیم!!
با این روش خیلی سریع و بدون دردسر یه املت قهوه خونه ای فوق العاده خوشمزه درست کنید👩🍳
✅ مواد لازم
گوجه فرنگی
آب
تخم مرغ
نمک، فلفل سیاه، زردچوبه، پودر پیاز
کره یا روغن
گوجه ها رو از وسط نصف کنید و تو تابه بچینید. نصف استکان آب اضافه کنید و در تابه رو بذارید.
بعد از ۵-۶ دقیقه که آب اضافه شده کامل کشیده شد پوست گوجه ها راحت جدا میشه. گوجه ها رو له کنید، روغن و ادویه ها رو اضافه کنید. بعد از ۳-۴ دقیقه که گوجه ها سرخ شدن تخم مرغ هارو اضافه کنید. اول سفیده ها رو و بعد زرده هارو هم بزنید( اینطوری دیگه بوی زهم تخم مرغ از بین میره).
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
دوستانهها💞
قاطعیت عمو مثل عسل مرهم زخمم شد. - الانم دیگه این بحث رو تموم کنین. به اندازه کافی خون به جیگر شدیم
بابابزرگ یه کم لبخندش رو جمع کرد و گفت:
- بسه یاسین. اینقدر با بابات بحث نکن. برو عصای من رو از تو اتاق بیار می خوام یه کم قدم بزنم.
بالاخره یاسین رو با شلوارک گل گلی و تنگش دیدم. خواستم بپرم سر راهش و یه متلکی بهش بگم اما اسم مامان شاخکامو تکون داد.
- کی با شیرین حرف می زنی؟
گوشامو تیز کردم. عمو تسبیحش رو
چرخوند و گفت:
-دلیلی نمی بینم حرف بزنیم. خودم جواب حاج ولی رو دادم. ترنج هنوز بچه ست. وقت شوهرش نیست. ضربان قلبم شدت گرفت. احساس کردم تا بناگوشم سرخ شد.
- کار اشتباهی کردی. باید اول
با مادرش حرف میزدی. اونم یه حقی داره.
عمو کل تسبیح رو توی مشتش
قایم کرد و گفت:
- نمی خوام از الان ذهن ترنج رو با این حرفا درگیر کنم آقاجون. هنوز درسش تموم نشده. بعدشم هر وقت من واسه یاسر خواستگاریش کردم و جواب رد دادن اون موقع اجازه میدم پای آدم غریبه به این خونه باز شه. تا اون موقع از نظر من ترنج مال یاسره.
عرقم یخ زد. صحبت از نور چشمی عمو بود اونم در حالی که من عاشق یکی دیگه بودم.
*
اینقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم مسیری که می رویم هیچ شباهتی به مسیر بیمارستان ندارد و وقتی داخل پارکینگ مسقفی مستقر شدیم تازه به خودم آمدم. نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
- اینجا کجاست؟ماشین را خاموش
کرد و گفت:
- پیاده شو.
عادت داشت به دستور دادن اما من توی مود سرپیچی نبودم. پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. وقتی کلید انداخت و در را باز کرد فهمیدم که کجاییم. حس کنجکاوی و فضولی بر تمام احساسات
بدم غلبه کرد.
- اینجا خونته؟ در را نگه داشت تا
داخل شوم.
-نترسیدی منو آوردی اینجا؟ برایم دمپایی گذاشت. دمپایی زنانه!
- از چی بترسم؟
- نمیدونم. آخه هیچ وقت تمایلی واسه نشون دادن خوندت به من نداشتی. شانه ای بالا انداخت.
- یادم نمیاد هیچ وقت تمایلی واسه دیدن خونهی من نشون داده باشی.
با دقت همه جا را نگاه کردم. حق با او بود دلم میخواست ببینم اما هرگز جرات نکردم
مطرحش کنم.
- قشنگه. مبارک باشه. یقه ی پیراهن کتانش را مرتب کرد و گفت:
- واسه تبریک دیره. چی می خوری؟
بی قراری دوباره سراغم آمد.
- چرا اومدیم اینجا؟ مامان مریضه. باید برگردیم. ساعتش را نگاه کرد و گفت:
- آوردمت اینجا که یه ساعت واسه خودت باشی. خواستم قبل از این که خفه شی نجاتت بدم. من میرم یه ساعت دیگه برمیگردم. هر چی میخوای گریه کن. هرچی می خوای داد بزن. هرچی هم خواستی بشکن. هرکاری که خالیت می کنه انجام بده. این خونه به مدت یک ساعت در اختیارته که نفس بکشی. نگران مامانت هم نباش. واسه این که به اون برسی باید اول خودت رو خوب کنی.
و بعد بدون این که به من فرصت اعتراض بدهد از خانه خارج شد.
*
اردیبهشت. ماه عاشقیه. همه یه جورایی شیدا میشن. حتی گربه ها حتی پرنده ها. یاسین هميشه می گفت بهار که ميشه جرات نداریم پامون رو از خونه بیرون بذاریم. تا سر بر می گردونیم دو تا گربه رو در حال برگزاری مسائل زناشویی می بینیم. تازه بعضی وقتا گروپ هم می زنن. چقدر ما می خندیدیم و چقدر عمو دعواش میکرد. اردیبهشت. ماه گیلاس های نورس و گوجه سبزای ترش و چاقاله بادوم های گسه. ماه آبپاشی حیاط و پهن کردن فرش روی تخت و شاهنامه خونیای آخر شب عمو جونه. نه اون کرختی و خواب آلودگی فروردین رو داره نه گرمی و زردی و ترس امتحانات خرداد ماه رو. همین که بیدار می شدم و از پنجره ی باز اتاقم بوی یاس زرد و سفید باغچه ی کنار ساختمونمون به مشامم می رسید سروتنین خونم بالا می رفت و وقتی زیراندازم رو کنار حوض پهن می کردم و یوگا انجام می دادم اندروفین هم تا دلت بخواد ترشح می شد. عملکرد این هورمون ها رو تازه از کتاب زیست شناسیمون یاد گرفته بودم. یوگا که تموم می شد پاچه ی شلوارم رو بالا می زدم و پاهام رو داخل آب می ذاشتم. آب حوض اردیبهشت اونم ساعت شیش و نیم صبح سرد بود. مور مورم می شد و یه کوچولو می لرزیدم اما ترشح دوپامین طوری سرحالم می آورد که سرما رو با بغل کردن خودم به جون میخریدم و با لجبازی پاهام رو تو آب تکون می دادم و لذت می بردم. انگشتام که سر می شد از آب دل می کندم. پاهام رو می شستم و می رفتم سراغ درخت گیلاس. هر روز چکشون می کردم تا ببینم کی وقت چیدنشون ميشه. بعدش از بوته های گل محمدی چند تا گل می چیدم با چند شاخه یاس و رز زرد داخل گلدون میذاشتم. معمولاً کربلایی حسین کمکم می کرد. منم تو فاصله ای که اون خار گل ها رو قیچی می کرد سفره ی صبحونه رو روی تخت می چیدم. مربای به مربای بهار نارنج، عسل طبیعی، پنیر تازه، سرشیر محلی، چای تازه دم. بوی نون تازهی کربلای حسین که به مشامم می رسید؛ می رفتم زنگ ساختمونا رو یکی یکی می زدم و به همه خبر می دادم که وقت بیدار شدنه. اولین نفر عمو بیدار می شد.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🌺زندگی در چهار عبارت خلاصه میشود
که به آن اسرار حیات میگویند؛
👈آدمی باید بتوانداشتباه خود را ببیند
تا بتواند بگوید: "متاسفم"
👈آدمی باید شجاعت داشته باشد
تا بتواند بگوید: "لطفا مرا ببخش تقصیر از من بود"
👈آدمی باید شاکرِداشته ها و نعمتهایش باشد؛
تا بتواند بگوید: "متشکرم"
👈آدمی باید درونش عشـــق داشته باشد ،
تا بتواند بگوید : " دوستت دارم"
👈و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد
تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#ضربالمثل
*تاریخچه ضرب المثل سبیلش را چرب کرد*
در قدیم چلوکباب خوردن از مفاخر بود و اینکه آنقدر چرب باشد که سبیل خورنده هم چرب شود و دیگران بفهمند که از کره چلوکباب میباشد.
در این رابطه داستانی هست که می گفتند:
بزرگ زاده ی آبرومندی به فقر و تنگدستی افتاده بود و تا کسی پی به احوالش نبرد هر روز سبیل خود را با تکه دنبه ای چرب می نمود.
تا اینکه یک روز عصر که سر گذر با رفقایش نشسته بود و سبیل چرب کرده اش را تاب میداد و از کره چلوکباب ظهر صحبت میکرد، پسر کوچکش دوان دوان و ناراحت از راه رسید و به او گفت:
بابا بدو، اون دنبه ای رو که هر روز باهاش سبیلت و چرب می کردی گربه خورد...
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️