دوستانهها💞
بخدا اگه قبول نکنی نه من نه تو .تو برام زحمت کشیدی منم پولشو دادم .میدونی صدقه قبول نمیکنم .یالا برش
و همین که عمونام مان را برای هم گفته بود باعث شده بود نه من خواستگاری داشته باشم و نه او علاقه ای از دختری دریافت کند،از وقتی آمده بود؛خوشبختانه من هیچ نشانه ای مبنی بر علاقه ی او نسبت به خودم نمیدیدم و این موضوع تا حدودی مرا امیدوار میکرد.مثل همیشه بود! سرد و یخی و جدی و سرسنگین! که به زور میخندید!من سعی میکردم وقتی که او در خانه هست و در جمع خانوادگی حضور دارد خیلی حضور نداشته باشم، به خصوص اینکه یحیی نبود و بعد از ازدواج به خانه ی خود نقل مکان کرده بود و دیگر کسی نبود که جو خانه را با شوخی ها و مسخره بازی هایش تغییر دهد.از طرفی جو خانه با حضور یوسف برایم سنگین بود و از
طرفی نمیتوانستم به برگشت فکر کنم. آن هم با فضاحتی که زبان بی موقعم و قلب احمقم به بار آورده بودند !ساعت یازده قبل از ظهر بود.مهمانان تازه رفته بودند و من و زن عمو ماریه مشغول جمع و جور کردن خانه بودیم. عمو اردلان در سالن نشسته بود و تلفنی با یحیی صحبت میکرد و با او در رابطه با یکی از کارگاه ها شور و مشورت مینمود .فنجانی چای برایش بردم و خواستم به آشپزخانه برگردم .درست در همان لحظه تلفنش تمام شد و صدایم زد.
-چکاوک! عمو جان! یه دقیقه بشین اینجا پیش من! از وقتی اومدی نتونستیم دو کلمه باهم حرف بزنیم.
لبخندی بر روی این مرد مهربان و همیشه نگران زدم و در کنارش نشستم. دست پدرانه اش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
-برام بگو عمو! خیلی وقته برام حرف نزدی و درددل نکردی! اوضاع و احوالت خوبه؟ راضی هستی؟ مشکلی نداری؟
اب دهانم را فرو بردم و گفتم:
-نه خدا را شکر! زیر سایه شما خوبم .هیچ مشکلی ندارم. ممنون.
-جات اینجا خیلی خالیه عمو! خیلی دلمون برات تنگ میشه!
-منم دلم تنگ میشه عمو جون! ولی چاره چیه؟!
-گفتی یه سال و خورده ای بیشتر از درست نمونده.درسته؟
-راستش همه چیز بستگی به پایان نامم داره. اما در کل آره!یه سال و خورده ای بیشتر نمونده.
-انشاالله این یه سال و خورده ای هم میگذره و به زودی برمیگردی پیشمون.
و من نمیدانم چرا یک لحظه دلم تنگ شد! تنگ مردی با چشمان آبی پر تلاطم! مردی که به اندازه ی یک نسل با من فاصله داشت؛ اما تقارن قلبی و روحی عجیبی با تمامِ من پیدا کرده بود! که وقتی با او بودم؛ انگار هیچ کدام از این اختلافات اصلا به چشم نمی آمد! او که دقیقا حال هوایم با او مثل حال و هوایم با هم سن و سالانم بود.صدای عمو اردلان مرا از افکارم بیرون کشید و زنجیر اتصال روحی ام را با مردی چشم آبی و عاشق پیشه قطع نمود.
-میدونی دخترم! رفتن شما سه نفر تقریباً همزمان با همدیگه شد.یحیی رفت سر خونه زندگیش؛ توهم که رفتی دانشگاه و یوسف هم که کارش برای امارات درست شد و رفت اونجا. یه دفعه این خونه خالی شد. این خونه ی درندشت و بزرگ موند و من موندم و ماریه !دلمون به همین چند روز تعطیلات خوشه که شما بیاین و دور همدیگه باشیم.
بعد آهی کشید و گفت:
- زندگیه دیگه! کاریش نمیشه کرد! بچه ها بزرگ میشن! میرن دنبال سرنوشت خودشون! همون جور که ما پدرو مادرامونو رها کردیم.
-عمواردلان ،قربونت برم! من که تو رو رها نکردم. دو قدم اونورترم .اراده کنی میتونی بیای پیشم. اراده کنی میام پیشت. من جز تو کیو دارم آخه تو این دنیای بزرگ !بوسه ای پدرانه روی پیشانیم گذاشت و گفت:
-چکاوک! تو خوابگاه مشکلی نداری عمو؟ تو اون شهر بزرگ تنهایی از پسش برمیای؟خیلی نگرانتم عمو! روز و شبم شده فکر زدن به تو و نگرانی برای تو!
ای وای بر من عمو جان! اگر میدانستی من در این یک ماه اخیر چه خلاف های مرتکب شده ام و با چه کسانی دوست شده ام و با چه کسانی مراوده دارم، چه میگفتی؟
-نه عمو اردلان! همه چی خوبه!
-اگه تو میگی خوبه ؛حتما خوبه! اگه چیزی بشه ؛ اگه یه وقت مشکلی برات پیش بیاد حتما به من میگی دیگه،تا یک سال دیگه یوسف رو هم راضی میکنم که دست از کار توی امارات بکشه .من اعتقاد دارم اون به اندازه کافی این جا براش کار هست.راضیش میکنم نهایتا تا یک سال دیگه برگرده!
لرز به تنم انداخت.میخواست زمان برگشتن من و یوسف را با هم مصادف گرداند. فکرهایی در سر داشت این مرد پخته و سرد و گرم چشیده ی روزگار !و این مسئله بینهایت مرا نگران میکرد. حالا نگرانی بابت خودم و اتفاقاتی که بین من و ضیاءالدین به وقوع پیوسته بود از یک طرف، این نگرانی نیز به آن اضافه شده بود !کاش یوسف کاری میکرد! کاش مخالفتش را ابراز میکرد! اصلا
کاش درهمان امارات عاشق شده و همسر اختیار میکرد !در افکار مالیخولیایی ام به سر میبردم که صدای زن عمو ماریه مرا به خود آورد.
- یه لحظه بیا چکاوک !
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرانه #زندگی_مشترک #سیاست_زنانه
⚠️این پست رو فقط خانوما ببینن😁⚠️
باز اومدیم با یه مهارت زندگی که احتمالا تو زندگیتون باهاش مواجه میشید.
ممکنه سخت باشه که جزییات خواستگارای دکتر مهندستون رو اعلام نکنید👩🏻🦯، ولی وقتی همسرتون رو بالاتر از بقیه ببرید خودتون نتیجه شو میبینید.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خداجونم
خدایا شکرت☺️☺️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گریه عزرائیل
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خوشگلترین بودم، پولدارترین بودم ...😔
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
#حکایت
آورده اند که بهلول در خرابه ای مسکن داشت و جنب آن خرابه، کفش دوزی بود که پنجره اش بر خرابه مشرف بود.
بهلول، ذخیره ی ناچیزی داشت که زیر خاک پنهان نموده بود، هرگاه احتیاج می یافت خاک را زیر و رو کرده به قدر کفاف از آن بر می داشت و بقیه را مجددا زیر خاک مدفون می ساخت.
کفش دوز بر این قصه واقف شد و روزی در غیاب بهلول، ذخیره ی او را به سرقت برد. چون بهلول به سراغ پول رفت و جای آن را خالی دید دریافت که این عمل از کفش دوز صادر شده، پس نزد او رفت و از هر دری سخن راند و بدون اشاره به ماجرا، از وی خواست که مساله ای را برایش حساب کند.
آن گاه چندین خرابه را نام برد و به دنبال هر یک، مبلغی را ذکر کرد و آخر گفت: می خواهم همه ی این پول هایی را که در نقاط مختلف ذخیره کرده ام را بیاورم و در این خرابه پنهان کنم، آیا مصلحت می دانی؟
کفش دوز، نظر بهلول را تایید کرد و پس از رفتن او، دیگ طمعش به جوش آمده با خود حساب کرد که چون بهلول پول هایش را از نقاط مختلف جمع کند و به خرابه بیاورد و جای پول های خود را خالی ببیند اطمینانش سلب شده به طور حتم از تصمیم خود منصرف خواهد شد، پس بهتر آن است این مختصر پولی که به سرقت برده به جای خود بر گرداند و پس از این که بهلول تصمیم خود را عملی نمود، همه ی پول ها را به یک باره به سرقت ببرد.
کفش دوز آن چه را به سرقت برده بود به جای خود باز گرداند و مدتی بعد بهلول به خرابه آمده آن ها را برداشت و آن محل را ترک کرد.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی
من آشنام …
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_زنانه #همسرانه
💞 همسرم ابراز محبت زبانی براش سخته و انجام نمیده چیکار کنم؟ 😢
👈 اگر همسرتون ابراز محبت براش سخته و به راحتی اینکار رو انجام نمیده و دوست دارید ابراز کردنش پررنگ بشه، بهتره مواقع نادری که همسرتون ابراز محبت میکنه یا رفتار عاطفی نشان میده، شیرینی و لذت اون رو دائما برای همسرتون بازگو کنید تا غیر مستقیم متوجه بشه که یک ابراز محبت کوچیک چقدر میتونه حال همسرشو دگرگون کنه و مدتها لذت ببره.
❣حالِ خوشتون را که با ابراز محبت همسرتون ایجاد شده با پیامک های متنوع در طول روز و هم حضوری براش بازگو کنید تا همسرتون متوجه بشه که ابراز محبت چقد میتونه حال و هوای زندگی زناشویی رو عوض کنه.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
#پندانه
✍📔چقدر این جمله زیباست
انسانهای ناپخته
همیشه میخواهند
که در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد...
اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز" شوند...
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛
مگر به " فهم و شعور " ؛
مگر به " درک و ادب " ؛
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
واین قدرت تو نیست ؛
این " انسانیت " است....!!
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
#حکایت_آموزنده
ثروتمند فقیر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
37.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طب_سنتی
نوشیدنی مناسب در ماه مبارک رمضان
✅در این ویدیو با حضور استاد تاجبخش در مورد اینکه توصیه شده است در ماه مبارک رمضان از نوشیدنی مانند آب نیم گرم یا شربت گلاب و تخم شربتی و خاکشیر و همچنین در مورد کمپوت و دمنوش شش میوه که در رفع ضعف روزه داران صحبت می کنیم.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡