فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانواده #فرزند_پروری
بچه ها رو برای نماز صبح بیدار کنم؟ -خیر!
👤مهمان: حجت الاسلام شهاب مرادی (کارشناس محبوب جوانان)
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
دوستانهها💞
لیلا شانه هایم را بی خیال شد و رو به رویم نشست. اشک هایم را پاک کرد و گفت: - باشه. باشه. دیگه سمتش
قلبی که یک بار از رگ و پی اش جدا شده و مدت ها زخمی بوده و خونریزی کرده و تا این حد ضعیف شده دیگر قلب نمی شود. نهایتاً یک دستگاه پمپاژ خون است و تمام. که اگر هنوز قلبی در کار بود نمی توانستم جعبهی یادگاری های میلاد را داخل یک جوی آب بریزم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما این کار را کردم. همه را دور ریختم حتی اولین حلقه ای که در بیست سالگی به من داد تا به قول خودش از گزند پسرهای دانشگاه در امان باشم. همه را دور ریختم حتی تمام گل هایی که با وسواس خشک کرده و قاب گرفته بودم. همه را دور ریختم حتی عطری که بوی خودش را می داده دستمالی که توی اتاقم جا گذاشته بود رمان ربکایی که در سومین سالگرد آشناییمان برایم خریده بود گردنبند طرح بی نهایت که می گفت نماد عشق بی پایان است، لباس خوابی که با شیطنت برایم پست کرده بود و می گفت شب ازدواجمان باید برایش بپوشم کفشی که از ترکیه برایم سوغات آورده بوده می گفت همرنگ گونه های گلگونم است مجموعهی اشعار شاملو که در تولد بیست و یک سالگی به من هدیه داد و در صفحهی اولش نوشته بود تقدیم به آیدای قلبم! پاپوشی که برای یخ نزدن پاهایم در شب های سرد زمستان گرفته بوده دستکش های چرمی که به خاطرشان کل تهران را گشته بود تا سایز دست مرا بیابد و... همه را، همه را، همه را دور ریختم. همه را به جز پوست شکلات ها و لواشک هایی که در شب های ملاقاتمان به من می داد. آنها را نتوانستم از خودم جدا کنم. یک پاکت پر از زرورق و نایلون که خودم هم نمی دانستم برای چه نگهشان داشته ام. انگار آنها خودم بودند. نماد خودم بودند، خود خودم. یک شیرینی تمام شده یک ترشی ملس خورده شده و تنها یک پوستهی
تو خالی و بی مزه!
- ترنج جون اجازه هست؟
دست از نگاه کردن به فضای نیمه تاریک باغ و کاپیتانی که کنار استخر ایستاده بود و به ناکجا نگاه می کرد برداشتم و گفتم:
- بیا داخل عزیزم. منا با چشم هایی سرخ و پلک های ورم کرده داخل شد. احوالی که این روزها چندان برایم غریبه نبود.
- ثامر خیلی گریه می کرد, منم حوصله نداشتم. دیدم چراغ اتاقت روشنه گفتم بیام پیش تو.
ثامر و ثمر عضو دائمی خانه باغ ما شده بودند و یاسر یک غایب همیشگی
حتی در زمان حضورش.
- کار خوبی کردی. بچه ها خوابیدن؟ آهی کشید و گفت:
- آره. عرفان اینقدر زار زد تا خوابش برد. باباش رو می خواست.
می دانستم چند وقت است یاشار کمتر به خانه سر می زند. بوی رقیب تا زیر دماغ منا آمده بود و دعواهای گاه و بیگاهشان خبر از بحران می داد.
- چیزی می خوری واست بیارم؟
اشکش روان شد.
- مگه این غصه میذاره چیزی از گلوم پایین بره؟
چطور می توان زنی را که با این حجم شک و این همه ترس دست به گریبان است. دلداری داد؟
- من هنوزم میگم اشتباه می کنی. یاشار اهل این حرفا نیست. سرشون شلوغه. عمو و یاسین هم خیلی درگیرن. طوری نگاهم کرد که لال شدم.
- به نظرت مردی که زودتر از یک نصفه شب نمیاد خونه و بعدشم تا حس می کنه من خوابیدم اس ام اس بازیش شروع میشه و هزار جور قفل و رمز رو گوشیش گذاشته و تا باهاش حرف می زنی سرت داد می زنه و مردی که ...
اشکش را پاک کرد.
- مردی که تحمل یه هفته پریود منو نداشت و الان دو سه ماهه پشتش رو میکنه و می خوابه...
نتوانست ادامه دهد. از بغض او، من هم بغض کردم. برای یک زن چه چیزی می توانست از اين وحشتناک تر باشد؟
- خیلی بی معرفته. چطور می تون؟ با دو تا بچه با منی که همه جوره باهاش ساختم چطور می تونه با منی که....
صدای ماشین باعث شد هر دو از جا برخيزيم. منا هر دو دستش را زیر چشمانش
کشید و گفت:
- اومد انگار. و بعد بوسه ای روی گونه ام نشاند و گفت:
- ببخشید تو رو خدا. اعصاب تو رو هم به هم ریختم. برم تا بهونه دستش ندادم. فردا حرف می زنیم.
من هم بوسیدمش و با عجله اتاق را ترک کرد. به بالکن برگشتم. یاسر همچنان کنار استخر ایستاده بود و با نوک کفشش سنگ ریزه ها را داخل آب می انداخت. یاشار برایش دستی تکان داد و او در جواب فقط سرش را بالا و پایین کرد و به ادامهی کارش پرداخت. بعد از آخرین برخوردمان دیگر با او رو به رو نشده بودم. از هر جایی که او بود فرار می کردم. ارتباط ثمر هم با ما به حداقل رسیده بود. خودش هم که هیچی کلا کم پیدا بود و همین، ایستادن طولانی مدتش را کنار استخر آن هم در این سرما و تنها با یک تیشرت آستین کوتاه عجیب می کرد. خواستم به اتاقم برگردم اما صدای رعد و برق مرددم کرد. او مرا دوست نداشت اما من هیچ وقت دست از دوست داشتنش برنداشته بودم حتی در اوج خشم و ناراحتی. از داخل کمد یک پتوی مسافرتی برداشتم و به حیاط رفتم. چنان در خودش فرو رفته بود که متوجه حضورم نشد. پتو را که روی شانه اش انداختم تکان خورد و با دیدن من ابروهایش بالا رفتند. نمی خواستم دوباره حرف های تلخش را بشنوم؛ به همین خاطر سریع گفتم:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
دنيا را بر روى شانههايتان حمل نكنيد. شما چنين مسئوليتى نداريد.
مسئولیت شما این است که خودتان باشید و خودتان را بیابید و بشناسید.
هيچكس نمیتواند دنيا را نجات دهد.
پس همه را به نیروی انرژیبخشِ هستی بسپاريد.
و خوب است كه يك همچنين ديدگاهى هم داشته باشيد كه شما مالك هيچ چيز نيستيد حتى «جسمتان».
وقتی كه اين را بدانيد، تمام دردها و رنجها تمام خواهند شد. و فضايى كه باقى میماند خویشِ حقیقیِ شماست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
20.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانواده_همسر #همسرانه #زندگی_مشترک
❌اشتباهی که باعث نابودی رابطه ات میشه❌
این رفتار نه تنها باعث نمیشه همسرت ازت طرفداری کنه و تورو ترجیح بده!
بلکه سبب میشه ازت فراری بشه و تورو مقصر بدونه!☹️
📌پس به هیچ عنوان از خانواده اش بدگویی نکن
وگله و شکایت هایِ دائمی رو کنار بذار.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
---
خداوندا حواست به من هست
حواست به این بنده کوچکت
که جز تو دلخوشی در این دنیا ندارد
بارالها
من این دستهای کوچکم را
به امید استجابت دعاهایم
به سوی آسمان بیکران تو دراز کرده ام
و ایمان دارم
که تنهایم نمی گذاری
و به زودی دعاهایم را مستجاب می کنی
و من از تو ممنونم
ای خدای خوبم.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
✍🏻پیرمردی که شغلش #دامداری بود، نقل میکرد:
#گرگی در اتاقکی در آغل #گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در #غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از #برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
#درندگی
#وحشیبودن
و #حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸