7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج #زندگی_مشترک #زناشویی
تصور غلط از ازدواج 😍
.
باورهای درست و غلط در مورد ازدواج فراوان است. ازدواج مکانی عالی برای تعهد، رشد و هر چیز دیگری در این بین است🥲
.
ازدواج، یک پیمان است و قوانین خاص خود را دارد
وقتی مقداری مراقبت، اندکی درک، شفقت و عشق زیاد را با هم ترکیب کنید، ازدواجی شاد بدست می آورید که به خوبی پیش می رود. با این حال، دانستن این یک چیز است و توانایی اعمال آن چیزی دیگر🤩
.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
دوستانهها💞
#ترنج آن قدر در اتوبوس و تاکسی های مسیری نشسته بودم که حس می کردم ستون فقراتم شکل صندلی به خودش
#ترنج
- من نمی دونم چطور تونسته این جوری عمیق دست خودش رو ببره؟ یعنی درد رو حس نکرده؟ با چه جراتی با چه توانی یکی رو بریده و رفته سراغ دومی؟ مگه ميشه یه دم اینقدر با خودش بی رحم باشه؟ اونم نه هرکسی ترنج من که طاقت دیدن یه قطره خون رو هم نداشت.
صدای یاسین برخلاف هميشه نه
شاد بود و نه شاداب.
- والا این که بعد از این همه اتفاق ماها رگ خودمون رو نزدیم بیشتر جای تعجب داره. من هنوز احساس می کنم خواب می بینم.
گریهی مادر شدیدتر شد.
- یعنی چی میشه؟ ای خدا، یاشار چی ميشه، ثامر طفل معصوم چی میشه؟
احتمالاً مادر اسناد و گواهی فوت و وصیتنامه پدرم را ندیده بود که نمی پرسید "ترنج چه می شود؟" دستی روی پیشانی ام نشست. از وسعتی که اشغال کرد متوجه شدم دست یاسین است. زیر لب گفت:
- ترنج؟ بیدار شو دیگه. بیچارمون کردی با این کارت. بسه دیگه. چشماتو باز کن.
به حرفش گوش دادم. فقط او دلم را نشکسته بود. نگاهمان در هم گره خورد. لبخندش آمیزه ای از غم و محبت بود. ضربهی آرامی به صورتم زد و گفت:
- خیلی خری.
اشک از گوشهی چشمم راه گرفت. مادر شتابان خودش را به تخت رساند و مرا آماج سوالات بی امانش قرار داد. اما هرچه کردم نتوانستم جواب بدهم. انگار دهانم برای پاسخ دادن به زنی که سال ها توی چشمم نگاه کرده و دروغ گفته بود باز نمی شد.
- ترنج؟ مامان چرا حرف نمی زنی؟ یه چیزی بگو. کشتی منو دختر,
یاسین پا در میانی کرد.
- زن عمو یه کم راحتش بذاریم. باشه؟ بریم خونه استراحت کنه یواش یواش حرفم می زنه.
مادر چشمان نگرانش را بین من و یاسین چرخاند و گفت:
- باشه. من برم بگم به هوش اومده.
مادر رفت و یاسین در حالی که پیشانی ام را نوازش می کرد گفت:
- خوبی؟
سرم رانکان دادم. خم شد مچ بانداز شده ام را بوسید و گفت:
- همه چی درست میشه. دووم بیار.
اما درست نشد. سکوتم در خانه هم ادامه یافت. مادر می رفت عمو می آمد. عمو می رفت یاسین می آمد و این چرخهی سه نفره مرتب تکرار می شد. مادر به زور غذا در دهانم می گذاشت و برایم حرف می زد. از روزهای بهتری که قرار بود بیایند و گرد این همه سختی را از صورتم پاک کنند. عمو هر بار زخم هایم را بررسی می کرد و هر بار گلایه می کرد که آن تیغ را به قلب او کشیده ام. یاسین برایم فیلم می آورد هله هوله می خرید. در حالی که می دیدم چقدر خسته و پکر و به هم ريخته است. انگار هرکس وارد اتاقم می شد اشک هایش را پشت در جا می گذاشت و می آمد اما چشمان همه سرخ بود و خیس و غمگین. انگار برف پیری ناگهان بر صورت همه نشسته بود. زمان را نمی شناختم. نمی دانستم چند روز و چند شب بر من و این خانه گذشته. از اتفاقات بیرون از اتاقم بی خبر بودم. نمی خواستم بشنوم. جراتش را نداشتم. بیشتر اوقات خودم را به خواب می زدم. روحم بر جسمم سنگینی می کرد. انگار او هم دیگر تمایلی به ماندن نداشت.
- خوابه؟
پلک هایم را بی حرکت نگه داشتم. عمو بود. مادر پچ پچ کنان جواب داد:
- آره. از یاسر خبری نشده؟
- نه هنوز. چیزه... شیرین خانوم...
صدایش را پایین تر آورد.
- شما می دونی سندها کجاست؟
گوش هایم تیز شدند. مادر جواب داد:
- کدوم سند؟
عمو مکثی کرد و گفت:
- ميشه چند لحظه بیای بیرون؟
آنها که رفتند از تخت بیرون پریدم. آهسته گوشهی در را باز کردم و پاورچین خودم را به اوایل راهرویی که به پذیرایی ختم می شد رساندم. قلبم مثل موش افتاده در تله, ترسیده و عصبی به در و دیوار چنگ می انداخت.
- ما فکر می کردیم هدفشون گاوصندوق اتاق خواب یاشار بوده ولی امروز که رفتم سر گاوصندوق خودم دیده هیچ کدوم از سندها نیست وصیت نامه محمد، گواهی فوتش. همه غیب شدن. من بعید می دونم کار میلاد و دار و دستهش باشه. اینا چیزی نیست که به درد اونا بخوره. نگرانم یه وقت دست ترنج نیفتاده باشه.
مادر به گونه اش زد.
- خاک به سرم. یعنی ممکنه؟ اون شب دیدم میلاد یه چیزی بهش داد ولی اینقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم چی بود. بعدشم کلا یادم رفت.
عمو مضطرب پرسید:
- کدوم شب؟ من چطور ندیدم؟
لبم را گاز گرفتم. دیده بودم کشیده بودم، اما شنیدنش جور دیگری درد داشت.
- اونقدر همه پریشون بودن که کسی حواسش به ترنج نبود. یه بسته بهش داد و یه چیزایی گفت و رفت. خانوم جون حالش بد بود و نتونستم برم سراغ ترنج. بعدشم که اونجوری پیداش کردیم، نکنه گواهی فوت باباش رو دیده.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ
ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛
ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ
ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ...
ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿلت
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#چکاوک
آن روز قرار بود همگی برای یک دور همی خانوادگی در ویلای پدر هستی جمع شویم. بعد از برگزاری مراسم عروسی، پدر هستی ترتیب یک مهمانی و دورهمی خانوادگی با اعضای درجه یک خانواده در ویلای خود در خارج از شهر را داده بود.ماهی جان از دو روز پیش ،پشت سر هم به من اصرار میکرد که در این مهمانی حاضر شوم و من مخالفت کرده بودم. نمیخو استم مزاحمشان شوم و آخر سر با وساطت ماهرخ و ملاحت مرا راضی نموده بود.ساعت هشت صبح روز جمعه بود.داشتم آماده میشدم تا به ساختمان حاج داوود بروم.بهاء خان و همسرش و هستی و آرش زودتر حرکت کرده بودند.ضیاءالدین تازه رسیده بود و قرار بود ماهرخ و خانواده اش و همچنین داریوش هم به ما بپیوندند تا حرکت کنیم. برای آخرین بار به خودم در آینه نگاهی انداختم و راهی ساختمان حاج داوود شدم ،ماهی جان با دیدنم به رویم خندید و روی مرا بوسید و گفت:
-مثل ماه شدی دخترم !
در جوابش لبخند زدم و گونه هایم گل انداخت.
- چشمات خوشگل میبینه ماهی جون! من که کاری نکردم !ضیاءالدین اما با این حرف ماهی جان از آشپزخانه بیرون آمد و درحالی که فنجانی چای در دست داشت؛ با کنجکاوی سرک
کشید ومرا نگریست و دیدم که اخم هایش درهم رفت!
- سلام ضیاءالدین خان! صبح بخیر!حالا اخم هایش داشت بیشتر در هم فرو میرفت.
- سلام !صبح بخیر !نکنه میخوایم بریم عروسی و من خبر ندارم!
همان دم صبح حالم را گرفت .خنده از لبانم پر کشید. ماهی جان با لحنی توأم با خطاب و عتاب به پسرش گفت:
- این چه حرفیه پسرم؟ خوبه دختر نداری! وگرنه پدرشو درمیاوردی! چیکار داری به جوونا! ولشون کن بزار خوش باشن!
ضیاءالدین هنوز با اخم و تخم نگاهم میکرد.
-یعنی چی مادر من! اونجا که مهمونی خانوادگی نیست .یه عالمه غریبه اونجاست.فضا مختلطه.
پاسخش به ماهی جان بود و نگاهش به من! اخم هایش هم که کل دنیا را برداشته بود.و من ترجیح دادم از تیررس نگاهش دور باشم. آخر من واقعاً کار خاصی نکرده بودم.خیلی ملایم آرایش کرده بودم. بخدا که این حداقل کاری بود که یک دختر در هنگام رفتن به مهمانی انجام میداد .تازه موهایم را هم از فرق باز کرده بودم و دو طرف سرم گیر زده بودم و روی فرق سرم چسبانده بودم که یک وقت خدایی نکرده تره هایش از زیر روسری بیرون نیاید و او را دیوانه نکند. بقیه اش را هم از پشت سرم دم اسبی بسته بودم. حالا ماهی جان به آشپزخانه رفته بود و بهترین فرصت برای ضیاءالدین بود که با جزییات تمام از من ایراد بگیرد.بنابراین ایستادن را جایزندانستم و به سمت حاج داوود رفتم. طبق معمول روی صندلی بزرگ و گهواره ای خود نشسته بود و با دکمه های رادیوی قدیمی اش ور میرفت وامواجش را تنظیم میکرد. رو به او سلام کردم. با لبخندی گرم پاسخم را گفت. ماهی جان از آشپزخانه صدایم زد.
-چکاوک جان .صبحانه خوردی مادر؟
-خوردم ماهی جان! بیام کمک؟
-نه مادرجون !کاری نیست بشین راحت باش .
روی مبل وسط سالن نشستم. نگاه ضیاءالدین در پی ام بود و من اما نگاهش نمیکردم. نمیخواستم در دامِ اخمهای درهم و برهم و نفس گیرش گیر کنم و در نهایت مجبور شوم این آرایش خفیف دخترانه را نیز پاک کنم !به کنارم آمد و با فاصله از من روی مبل روبرویم نشست و پاهایش را روی هم انداخت. دستش را از آرنج روی دسته مبل گذاشت و انتهای انگشتانش را به زیر چانه اش برد. مستقیم نگاهم میکرد و من داشتم زیر نگاهش آب میشدم.چون نگاهش نمیکردم؛ نمیدانستم نگاهش رنگ خصومت داشت یا پر
از عشق و محبت بود.تا اینکه ماهی جان از راه رسید و مرا نجات داد!ماهی جان روبرویم نشست و گفت :
-نمیدونم چرا ماهرخ دیرکرده !پسرم داریوش هم که هنوز نیومده!
هنوز اسمش را نبرده بود که سر و کله اش پیدا شد.
- سلام به همگی !من اومدم .
صورت ماهی جان را بوسید و با پدر و پدربزرگش دست داد و آمد و دقیقا تنگ من نشست.
- چطوری دخت جزیرتی!
نگاه میرغضبی به او انداختم و گفتم:
-من میرم چند تا چایی بیارم !و از کنارش بلند شدم.داریوش با تشر گفت:
-چیه؟ من جذام داشتم؟!
به آشپزخانه رفتم و سوالش را بیجواب گذاشتم و صدای ماهی جان را شنیدم که گفت"چرا دختر بیچاره را معذب میکنی؟این چه کاریه آخه؟"
از همان فاصله نگاه پر از اوقات تلخی ضیاءالدین را به داریوش دیدم .داریوش معترض رو به هردویشان گفت:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
20.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
پیشاپیش عیدتون مبارک عزیزان💖
بفرست برای دوستانت😍✋
✨خدایا شکرت برای ماه مبارک رمضان
✨شکرت که بهترینها رو برامون مقدر میکنی
✨طاعاتتون قبول حق دوستان عزیزم😍💚
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
✅ازدواج کردن نیاز به آموزش داره، چرا که ممکنه بعضی افراد چیز زیادی از مهارتهای قبل از ازدواج ندونن. در حالی که در طول زندگی ما باید با توسعه و افزایش مهارتهایی که لازمه ازدواج موفق هستند، حمایت بشیم.
📌هرچند ازدواج بعد از بلوغ فکری و اجتماعی افراد اتفاق میافته؛ اما برای داشتن یک ازدواج موفق، دختران و پسران نیازمند یادگیری مهارتهایی هستن که با هم بودنشان را سادهتر، عاشقانهتر و سازگارانهتر می کنه...
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡