دوستانهها💞
#چکاوک ضیاءالدین با همان اخم ادامه داد: -مدیر داخلی این قسمت خانم سایانی هستند و شما تمام دستورا
#چکاوک
-منظورم واضحه !شاید امشب پدرم بعد از مدتها دلی از عزا در بیاره!اونم با یه خانم عاشق پیشه که سالهاست منتظر شه!
تو رو به خدا داریوش! کافیست !خواهش میکنم! من تحمل شنیدن این حرف ها را ندارم !من دارم میمیرم از فکر اینکه نکند امشب اتفاقاتی بیفتد! یکی به من بگوید این آخر بی انصافی نیست که مردی، تمام محبت و عشق و مهربانیش را نثارت کند و دلت را هر لحظه بلرزاند و توئه بی تجربه و خام را بینهایت تحت تاثیر مهربانی هایش قرار دهد و غیرت و حساسیتش برای تو آنقدر زیاد باشد که تو را د یوانه کند؛ آن وقت خیلی راحت با یک خانم عاشق پیشه ی زیبا قرار ملاقات بگذارد و او را به مهمانی تولدش دعوت کند و شاید هم شب بی نظیر و پر از اتفاقات جدیدی با او بگذراند؟! یک نفر به من بگوید من حق ندارم بمیرم از این حجم از اتفاقات ناراحت کننده و پر درد؟! کاش داریوش از اتاق برود !چرا نمیرود! چرا مدام حرف میزند !میخواهم تنها من باشم! میخواهم به درد خودم بمیرم !تا ظهر از اتاقم بیرون نیامدم، دیوانه وار در اتاق میچرخیدم .و فکری در من قوت میگرفت! من نمیتوانستم در این بیخبری دست و پا بزنم .تحمل نداشتم بیخبر بمانم و از روی حدس و گمان عذاب بکشم! باید میرفتم و با چشمان خودم میدیدم .باید میدیدمش تا باورم شود تا این اندازه، قبل از رفتنم داریوش من را به اتاقش خواند وقتی رفتم کمیل هم آنجا بود و لبخند پیروزمندانه ای زد ولی من محلش ندادم ،داریوش از کارهای کمیل گفت که باید انجام دهد با همان اخم و توپ وتشر،حوصله هیچ کدامشان را نداشتم !هردو داشتند اعصابم را به هم ریختند !حتی حوصله سوال و جواب شان و کل کل
هایشان را هم نداشتم !میخواستم هر چه زودتر این جلسه لعنتی به پایان برسد تا به درد و گرفتاری های خودم برسم!داریوش هنوز ختم جلسه را اعلام نکرده بود که من عذرخواهی کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق خارج گشتم. خودم را به اتومبیل آقا محمود رساندم و راهی خانه گردیدم .حتی به من زنگ نزد !حتی احساس نکرد که نیاز هست یک بار دیگر توجیه کند! نیاز هست فقط یک بار دلجویی کند! خدای من! من در کجای زندگی این مرد قرار داشتم که تا این اندازه بی اهمیت بودم؟!من تصمیمی گرفته بودم !و حالا باید تصمیمم را عملی میکردم! مرگ یکبار! شیون یکبار! بنابراین رو به آقا محمود گفتم:
- آقا محمود !من امشب میخوام به یه جایی برم! اگه میشه لطفاً منو برسونید !
- حتما چکاوک خانوم! من در خدمتم! هر ساعتی بگید خدمت میرسم.
- آقا محمود !میتونم بهت اعتماد کنم؟
آقامحمود با تعجب گفت:
-خواهش میکنم خانوم !من هیچوقت اعتماد شما رو خدشه دار نکردم و نمیکنم !
آب دهانم را فرو بردم و گفتم:آقا محمود! وقتی که آقا ضیا الدین شما
رو به عنوان راننده من انتخاب کرد ؛این اطمینان رو بهم داد که شما کاملا ً مورد اعتماد هستین و هر چیزی که من بخوام بگم یا هر جایی که برم به گوش کسی نمیرسه! آقا محمود با لحنی نگران گفت:
- درسته خانوم! من چشم و گوشم بسته است! اما دارین منو نگران میکنین خانوم! آقا ازم خواسته مواظبتون باشم. ان شا...که مورد بدی پیش نیومده باشه!
- نیست آقا محمود! فقط ازت میخوام که مثل یک راز بین خودمون نگهش داری! میتونم اینو ازت بخوام؟آقا محمود که نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد و چه چیزی در انتظارش هست ؛ گفت:
-شما دستور بدید! چشم.
از او تشکر کردم و گفتم سرشب به دنبالم بیایید چون نمیدانستم دقیق چه ساعتی قرار دارن برای همین ترجیح دادم بروم و از اولش باشم،سرشب جوری از خانه زدم بیرون ک بقیه متوجه نشوند،به هتل که رسیدم به آقا محمود گفتم منتظر بماند و خودم رفتم داخل و جایی نشستم که زیاد تو دید نبود ولی من همه جا را میدیدم یک ساعت گذشته بود که آمدند و تمام امیدهای من برای نیامدن وندیدنشان نقش بر آب شد!
دیدم که رویا چقدر زیبا شده بود! آرا یش ملیحی کرده بود و خنده از لبانش نمیرفت! و دیدم که ضیاءالدین با آن تیپ و ظاهر چکاوک کشش آمده بود !با آن کت و شلوار مشکی و پیراهن طوسی و آن هیبت که مرا کشته مرده
ی خود کرده بود ! یعنی این مرد چهل و چهار ساله میدانست که تا این اندازه یک دختر بیست و دو ساله و خام و بی تجربه راه هلاک و شیفته و شیدای خود ساخته است؟!نشستند و غذا سفارش دادند !ضیاءالدین خیلی آرامش داشت! اصلا گوشی اش را نگاه نمیکرد! اصلا احساس نمیکرد که شاید لازم باشد حالا که تعهد دارد ؛حالا که زن دارد و سر میز شام در یک رستوران مجلل در کنار زنی دیگر نشسته است ؛ شاید باید تماسی یا دلجویی ای از همسر خود داشته باشد! نیمی از صرف غذایشان گذشته بود که ضیاءالدین جعبه کوچکی ازجیب بیرون کشید! این همان هدیه ای بود که داریوش از آن صحبت میکرد!
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي وَاسِعَةٌ فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ ﴿۵۶﴾
🔸 این بندگان با ایمان من، زمین من بسیار وسیع است در این صورت (اگر از جور کفار در سرزمینی به تنگ آمده و به کفر مجبور شوید از آنجا به دیار دیگر هجرت کنید و هر کجا باشید) مرا منحصرا به اخلاص پرستش کنید.
🔅 كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۖ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ﴿۵۷﴾
🔸 هر نفسی (طعم ناگوار) مرگ را خواهد چشید، و پس از مرگ شما را به سوی ما باز گردانند.
💭 سوره: عنکبوت
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🌸یکشنبه تون پرانرژی🍃 و کوله بار زندگیتون💕 پرباشه ازبرکت الهی🍃 امیدوارم امروز🌸 خوشبختی 🍃 سلامتی💕 پیشرفت و 🍃 روزی فراوان 🌸 نصیب تون بشه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#داستان (زندگی انسان)
🔹روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مىشد، با شادى آواز مىخواند.
🔸پس از مدتى به خانهى کوچکى که در کنار درهى زیبایى قرار داشت رسید. ضربهاى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاسهاى آوارهاى هستیم که در روى این زمین خانهاى نداریم". دخترى شگفتزده در حالى که نگاه ستایشآمیزش را از او پنهان نمىکرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوههاى دوردست زندگى مىکند، خدمت مىکنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اینکه شما خانهى مرا برکت دهید ناراحت نمىشود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کمترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانهى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مىتوانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم".
🔹داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آنجا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آنجایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مىتوانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مىشد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.
🔸روزها تبدیل به هفتهها شد و او هنوز در آنجا مانده بود. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مىکرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مىآورد. او زمین بیشترى خرید و به زودى آنها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مىآمدند و او به طور رایگان به آنها کمک مىکرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستانها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمینهاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آنجا روى آوردند. در آنجا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مىخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اینکه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود.
🔹روزى به هنگام پیرى، همانطور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مىکرد. تا جایى که چشم کار مىکرد مزرعههایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مىکرد.
🔸ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مىرفتند خیره شده بود.
🔹و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مىنگرد و مىگوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عقل میگفت که دل منزل و ماوای من است عشق میگفت که یا جای تو،یا جای من است. داستان زندگی ا
قسمت اول
سلام.
چه دورهمی قشنگی دارید.
اگه قصه هاتون برای عبرت گرفتنه،منم میخوام قصه زندگیمو بنویسم.استفاده از تجربه کسی که تو زندگی به خاطر سهل انگاشتن موضوعی که همه فکرمیکنن خیلی مهم نیست،حداقلش اینه که میتونه چشم مادرا رو بازتر کنه.دخترا که وقتی عاشق میشن( اول از همه خودمو میگم،به دل نگیرین)کور میشن. با این ضرب المثل قصه زندگیمو شروع میکنم.
عقل میگفت که دل منزل و ماوای من است
عشق میگفت که یا جای تو،یا جای من است.
سعی میکنم؛سعی میکنم...که خلاصه بنویسم.
دانشجوی سال سوم ادبیات بودم.طبع شعری زیبا و شعرهای کوتاه که نقل محافل و مراسم دانشگاه بود.از همونجا و از مراسم دهه فجر که شعرخودمو خوندم یکی از اساتید رشته علوم اجتماعی عاشقم شد.دبیر رسمی بود و هفته ای ۲۰ ساعت هم تو دانشگاه تدریس میکرد.آرزوی خیلی از دانشجوها بود که با چنین موقعیتی ازدواج کنن.از طریق استادمون علاقشو بیان کرد.
ازش خیلی خوشم اومد.از اینکه عاشق شعرم شده بود،تو آسمونا پرواز میکردم.🤗🤗
بعد از امتحانات پایانترم با دوتا خواهرش که مجرد بودن اومدن خواستگاری.مادرش مریض بود و ساکن روستا بودن.دخترا یکی دانشجو و دیگری معلم ابتدایی،با داداششون تو شهر زندگی میکردن.
رفتیم که حرفامونو بزنیم.گفت خونه فعلی رو میفروشم و دوطبقه میخریم و خواهرامم تو ساختمون ما ساکن میشن.نزدیکای انتخابات مجلس بود.ازمن درباره سیاست پرسید و من که هیچی نمیدونستم به قول خودش از درس علوم سیاسی، نمره منفی گرفتم.
اینها برام مهم نبود.اما پدرم همون اول گفت که موافق نیست.میگفت اولا مغروره و دوم اینکه خواهراش مانع یه زندگی آروم هستن.با پدر هم چند دقیقه ای از سیاست حرف زدن...
دفعه دوم که اومد تا دلیل مخالفت پدرمو بدونه و به قول خودش قانعش کنه؛ پدرم به خاطر موافقت من همه چیزو به عهده خودم گذاشت و برام آرزوی خوشبختی کرد.
دو هفته بعد مراسم جشن نامزدی گرفتیم.پدرم همچنان ناراضی.مادرم خنثی بود در کل تو کار ما دوتا خواهر دخالت نمیکرد.
گفتم انگشتر رو خودت برام بخر.میخوام انتخاب خودت باشه.(تو شهرما روز نامزدی عقد دائم خونده میشه و در عرض یه هفته ثبت ازدواج میشه).روز نامزدی عقد رو خوندن و برای فردا قرار شد مرخصی بگیره که برای کارای آزمایش و ثبت و...
صبح زنگ زد و گفت:میام دنبالت.بهتره صُبونه نخوری شاید آزمایش نیاز به ناشتا داشت.
زنگ در رو زد.پدرم ازش خواست بیاد خونه تا من حاضر بشم اما گفت: به دخترتون گفته بودم حاضر بشه که معطل نشیم.
من یک دل نه...صد دل عاشقش بودم.اصلا متوجه بی احترامیهاش نمیشدم.(پدرم فرش فروش بود.خیّری مهربون که تو بازار احترام خاصی داشت).اما تازه داماد انگار حرمت شکنی میکرد و من که گرم عشق بودم حالیم نبود.نامزدم وقتی ۸ سالش بود پدرش فوت شده بود.پدرم میگفت کسی که تو سفره یه زن بزرگ شده و دست محبت پدر ندیده،زندگی باهاش کمی سخته.
رفتیم آزمایش... اول از نامزدم آزمایش گرفتن و ساعت ۱۲ ظهر بود که زنگ زدن و منو هم برای آزمایش خواستن.نمونه گیر یه مرد میانسال بود.نامزدم گفت اجازه نمیدم یه مرد ازت نمونه بگیره.خلاف شرعِ...
یه خانوم اومد ازم نمونه گرفت.
گفت بریم یه انگشتر دیگه بگیر،این خیلی به دلم نمیشینه...وارد زرگری که شدیم اتفاقا همون زرگری بود که پدرم همیشه ازش برامون طلا میخرید.
زرگر مودبانه بلند شد و گفت مبارکه خانومِ....نامزدم سرخ شد عین آهنی که تو کوره داغ بشه،یه انگشتر خودش پسندید و برداشت اما فقط چشمش به من بود که چطوری به زرگر نگاه میکنم.
قرار شد بریم نهار...یه ساندویچ خرید و تو ماشین خوردیم.باز به دل نگرفتم.
برادر که نداشتم و پدرم هم همیشه میگفت مرد بی غیرت زنشو شُهره ی شهر میکنه
و من این رفتاراشو پای غیرت گذاشتم.نمیدونستم که این رفتار یعنی سوء ظن؛پارانوئید یا همون شکاک که عامه میگن.
از یه استاد دانشگاه و فرهنگی این اخلاق واقعا بعید بود.دو هفته بعد از نامزدی به مادرم گفتم که چه رفتارایی داره،مادرم با افتخار گفت:من اگه زن خوشگلی مثل تو داشتم میذاشتم تو گاو صندوق که دست و نگاه هیچکی بهش نرسه..😳😳
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#به_وقت_عاشقی
-وَ اَنتَ اَولَی مَن رَجَاهُ..
تو سزاوار ترین کسی هستی
که بر او میتوان تکیه زد و امید داشت🤍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ !
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ، ﻭ تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ کند.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ. ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ.
ﺍﺯ ﺁﻥﺭﻭﺯ ﺑﻪﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ. ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﮐﻨﺪ.
ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ، ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ
ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ
ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ، ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ: ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ. ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گفت : زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸