🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃
#نکته
موفقیت یعنی داشتن هدف و هر چه دیگر هست وراجی و اضافه گویی است
اگر قرار باشد پنج دقیقه برای شما حرف بزنم و اگر قرار باشد مطلبی را به شما بگویم که شما را از آنچه هستید موفقتر سازد ،حرف من این خواهد بود :
" هدفتان را بنویسید ،برنامه هایی برای دستیابی به آنها تدارک ببینید و هر روزتان را صرف این برنامه کنید"
برایان تریسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
قسمت دوم نامزد بودیم (عقد کرده و ثبت ازدواج شده)و ترم دوم سال شروع شده بود.گفت:دوست ندارم تو هیچ مر
قسمت سوم
اولین بار برای چیدن جهاز به خونه ای که خریده بود رفتم.لوکس و زیبا بود اما پسند من نبود.دلم میخواست خودم هم تو خرید بودم.
تا اینجا هیچ اشاره ای به جاریم نکردم....یه زن مهربون و ساده که پسر بزرگش همسن من بود و فقط تو مراسم عقد دیده بودمش.روزگار اون هم عین من بود.هیچ اختیاری تو زندگی ۲۵ ساله کنار این خانواده نداشت.
همش جبر و جبر و جبر😞😞
اموال پدری دست اونا بود اما خوشبختانه، برای مادرخواهر و برادرکوچیکه(نامزدم) هم کم نمیذاشتن.
روز عروسیمون رسید.قبلا برای معاینه پیش ماما رفته و گواهی گرفته بودیم.اما شب زفاف گفت:من شنیدم خون خیلی بیشتر از اینا میشه...😳😳😳
غیر مستقیم منو متهم میکرد.هیچ لذتی از بودنش نداشتم.اون با موقعیت شغلی و اجتماعی آرزوی خیلی از دخترا بود اما تو همون هفته اول ازدواج دل منو زده بود.نمیدونم چرا...از بودن در کنارش هیچ حس راحتی نداشتم.همه وعده های غذاییمون باید با حضور خواهراش صرف میشد.بعد از یک ماه از زندگی مشترک شروع سال تحصیلی بود.میشدم ترم هفتم که اگه ۲۲ واحد برمیداشتم ترم آخرم بود.
باورتون نمیشه چقدر التماسش کردم تا موافقت کنه لیسانسمو بگیرم.همش میگفت:جامعه پر از گرگه،صلاح نیست تنهایی بیرون باشی..پس چرا هیچ گرگی هوس خواهراشو نمیکرد؟؟شاید خودشونم گرگ بودن.🤔🤔🤔
دو ماه بعد از ازدواجمون جاریم دعوتمون کرد برای پا گشا...کاشکی هیچوقت نمیرفتم.سر سفره متوجه نگاههای سنگین شوهرم شدم.نمیدونم منظورش چی بود.به نظر خودم که خطایی نکرده بودم.واقعا هم هیچ خطایی نکرده بودم.غذا رو خوردم اما انگار زهرمار خوردم😢😢
تمام مدت نگاهش پی نگاه من بود.انگار که مواظبه به کسی نگاه نکنم.جز خانواده برادرش و خواهراش و مادرشم کسی نبود اما معنی رفتارشو نمیفهمیدم.قبل از صرف میوه اشاره کرد بیا حیاط.رفتم....
گفت:چه طرز نشستنه؟؟؟چادرتو بنداز رو پاهات و موقع بلند شدن چادرتو دورت جمع نکن.کل اندامت پیداست.
هر کاری کردم نتونستم جلو اشکمو بگیرم.اومدم تو مجلس...گفتن ناراحتی؟؟به دروغ گفتم حال پدرم خوب نیست.باید زودتر بریم.آقا با این حرفم انگار برق خوشحالی تو نگاهش دوید.گفت برو زود حاضر شو.بریم.پنج شنبه شب بود و خواهراش موندن و ما رفتیم.رسیدیم خونه...چه خونه ای!!!!! روزهای جهنمی بدتر شدن.شروع کرد به فریاد کشیدن:فکر میکنی احمقم و نمی دیدم با برادرزادم چه رفتاری داشتی؟؟؟
هر چه قسم میخوردم سیلی بیشتری میخوردم.فریاد میکشید یکی به خودش میزد دو تا به من😭😭😭
دختر محجبه و دردونه حاج... داشت متهم به ه ،،،،رزگ ،،،ی میشد.بین حرفاش میگفت:دو سه قطره خون هم شد بکارت؟؟
خواهراش که نبودن راحت تر هر حرفی رو با فریاد میگفت..تا ۴ صبح داد زد و تهمت زد و از ه ،،،رزه های دوروبرش گفت و توی هال خوابش برد.اما من تا صبح فقط اشک ریختم.
مادرم خیلی اهل محبت نبود.ماهی یکبار هم میرفتم دلش برام تنگ نمیشد.اما پدر مرد مهربون و صبوری بود و دلش پر میزد واسه ما دوتا خواهر..
پدر مادرم بعد از ۱۸ سال بچه دارشده بودن.و فاصله سنی من با مادرم ۴۲ سال بود.
افتضاح این معرکه این بود که شنبه صبح همون برادرزادش خواهرشوهرامو آورده بود.هر کدوم رفته بودن پی کار خودشون که بزرگه زنگ زد و گفت برادرزادمم واسه نهار هست...
هیچی نگفتم...و بدون خداحافظی قطع کردم و زنگ زدم به شوهرم.گفتم خواهرت میگه برادرزادت هم با اونا میاد نهار...مستقیم از مدرسه بدون مرخصی اومده بود.از کمد کارت بانکی رو برداشت و با عجله رفت..بعد از یه ساعت نزدیک نهار برگشت.به منم گفت نهار درست حسابی بپز...
بهش مشکوک شدم.همش دستشو به کمرش میزد...بعلههههه...اون سلاح کمری گرفته بود...برای کشتن من یا برادرزادش🧐🧐🧐🧐
سرو وضعم همش کبود بود.روی رفتن به خونه پدر رو هم نداشتم.دوست همکلاسی داشتم که زنجانی بود و تو شهر ما خونه گرفته بود.
ازشوهرم خواهش کردم بیخودو و بی گناه برای کارنکرده آبروی خانواده هامونو نبره و منو بذاره خونه دوستم...بعد از یه ساعت کلنجار با خودش قبول کرد.دوستم با دیدنم گریه کرد..😌😌😌😢😢
تا ۵ عصر اونجا فقط اشک ریختم.از دوستم هم شرمنده شدم.ازش خواستم که به خانواده ام چیزی نگه.ماجرای دعوامون هم هرچی اصرار کرد بهش نگفتم.واسه خودم به زبون آوردنش هم ننگ بود.برادرزادش پسر سربه زیر و مودبی بود که تو شهر مجاور معماری میخوند.حتی از نگاهش هم ه ....رزگ،،،ی ندیدم..چرا شوهرم چنین برداشتی کرده بود نمیدونم...
عصر منو آورد خونه و گفتم دیگه با خواهراتم همسفره نمیشم.به چه گناهی منو به این روز انداختی؟؟
آخه به کی بگم باور میکنه..یه استاد یه فرهنگی با یه همچین افکار پستی؟؟؟؟
به خدا من زمان مجردیم حتی با چشمم هم نگاه بد نکردم اونوقت تو منو متهم میکنی که حتی دختر نبودم.چطور دلت میاد؟مگه تو خدا نداری؟؟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
❤️ زيارت حضرت و شفاعت در قيامت
مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود موسوم به خرائج و جرائح نقل كرده است :
روزى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله در محلّى نشسته بود و اطراف آن بزرگوار، امام علىّ، حضرت فاطمه ، حسن و حسين عليهم السّلام گرد آمده بودند.
در اين هنگام ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به ايشان خطاب كرد و فرمود: چگونه ايد در آن هنگامى كه هر يك از شما از يكديگر جدا و پراكنده گردد؛ و قبر هر يك در گوشه اى از زمين قرار گيرد؟
حسين عليه السّلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! آيا به مرگ طبيعى مى ميريم ، يا آن كه كشته خواهيم شد؟
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله در پاسخ فرمود: اى پسرم ! همانا شما مظلومانه كشته خواهيد شد.
و سپس افزود: و ذرارى شما در روى زمين پراكنده خواهند شد.حسين عليه السّلام سؤ ال نمود: يا رسول اللّه ! چه كسى ما را خواهد كشت ؟
حضرت رسول صلوات اللّه عليه در پاسخ فرمود: شرورترين افراد، شما را به قتل مى رسانند.
حسين عليه السّلام همچنين سؤ ال كرد: آيا كسى به زيارت قبور ما خواهد آمد؟
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آرى ، عدّه اى از - مردان و زنان - امّت جهت زيارت شما بر سر قبور شما مى آيند، و با آمدنشان بر مزار شما، مرا خوشحال مى نمايند.
و چون قيامت بر پا شود من در صحراى محشر حاضر خواهم شد، و آن هائى را كه به زيارت قبور شماها آمده باشند شفاعت مى كنم ؛ و از شدايد و سختى هاى قيامت نجاتشان خواهم داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد
🎋خواستند اثارش را از بین ببرند، ارزشش بالا رفت
🌼خواستند او را بکشند که برده شود، پادشاه شد
🎋خواستند محبتش را از دل پدر خارج کنند، بیشتر شد
🌼از نقشه های بشر نباید دلهره داشت
🎋چرا که اراده خدا بالا تر ازهرچیزی است
🌼یوسف میداست تمام درها بسته است
🎋اما برای خدا به سوی درهای بسته دوید
🌼و تمام درها برایش باز شد
🎋اگر تمام درهای دنیا به رویت بسته شد
🌼به سمت درهای بسته برو
🎋چون خدای '"تو"و"یوسف"یکی است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 بدترین گناه چیست؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
قسمت سوم اولین بار برای چیدن جهاز به خونه ای که خریده بود رفتم.لوکس و زیبا بود اما پسند من نبود.دلم
قسمت چهارم
گفت پاشو شام درست کن خواهرام شاغلن خسته میشن..
روی گاز از نهار کلی غذا مونده بود.گفتم دیگه نمیخوام با خواهرات تو یه سفره بشینم.بگم بیان این وضعمو ببینن و به بدبختیهام پوزخند بزنن؟؟از خدا میخوام دامادتون مثل خودتون باشه ببینین چقدر سخته با یه همچین آدمی زندگی کردن.
دوباره بلند شد و چندتا سیلی دیگه زد.اما دیگه درد دیروزو نداشت.
فریاد میزد:طلاقت نمیدم فقط انقدر زجرت میدم تا خودکشی کنی...
به نکته جالبی اشاره کرد.من که روی برگشتن به خونه پدر رو نداشتم.خودکشی بهترین گزینه بود.اما به خدایی که سالها براش خم و راست شده بودم چی میگفتم؟پس پدرم چی؟؟؟به محض تصور پدرم سرقبرم برای همیشه از این فکر کثیف که مرد کثیف تو ذهنم انداخته بود خداحافظی کردم.هنوز هم تصورش مو رو به تنم راست میکنه...(من با اون همه مشکل و داشتن مردی که تمام رذایل اخلاقی رو داشت از این فکر منصرف شدم نمیدونم کارد به کجای استخوان بعضیها میرسه که...).تصمیم گرفتم زندگی کنم و بجنگم با افکار مردی که ادعای فرهنگی میکرد.اینکه پدرم از مشکلات خانوادگیم بدونه عذابم میداد.مادرم عین خیالش نبود.همش میگفت همه تو زندگی مشکلات دارن.مردی که معتاد نیست عیاش نیست،زنش غلط بکنه حتی غیبتشو بکنه..😔😔
اگه به خونه پدر برمیگشتم و ادعاهای پوچشو بیان میکردم،مادرم با تکرار حرفام پیش کس و ناکس؛آبروی من بیگناه و جوان بیگناه(برادرزاده شوهرم)رو میبرد..آبروی پدرم...
نزدیکای غروب که رفت بیرون،منم غذای روی گازو برداشتم و رفتم پایین پیش خواهرشوهرام و ازشون خواستم که دیگه برای شام و نهار بالا نیان.ناراحت که نشدن هیچ تازه حس آزادیشون هم بیشتر شد.هرچه اونا خودسر و آزاد بودن من بدبخت و دربند بودم.
بگذریم که به خاطر شام جدا خوردن اون روز یه بار دیگه به جونم افتاد..
آخرین ترمم بود.پایان نامه هم داشتم.از طریق پدرم که دوست صمیمیش استادمون بود از استاد خواهش کردم که به خاطر عدم حضور تو کلاسها از نمره ام کسر نکنه.پدر به مشکلاتم پی برده بود اما به روم نمیاورد.خیلی کم به خونه پدر میرفتم.خواهرم ۱۸ سالش بود.غرق زیبایی و کنکور و...خودش بود.مادر که اگه زنگ نمیزدم ماه به ماه سراغمم نمیگرفت.برای خواهر کوچکم هم همینطوری بود.اگه بابا پیگیرش نمیشد حتی عین خیالش نبود که دختر جوونش ساعتها بعد غروب بیاد😐
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
کمی عشق🥰🥰
آنقدر زیبایی که حتی اگر
سهم من شاید نباشی
همین که دنج ترین گوشه قلبت
برای من باشد
راضیم
تو زیباترین خواهش قلب منی ...
#مرتضی_قلیپور
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88