دوستانهها💞
❤️❤️ #ترنج اسکرین گوشی دوباره روشن و خاموش شد. خم شدم و پیام را خواندم. - جواب بده. یادته وقتی
❤️❤️
#ترنج
_ترنج.. من می فهمم چقدر سخته..
حرفش را قطع کردم.
- نه! هیچ کس نمی دونه من چی می کشم. اگه حتی اندازهی یه ارزن به پول و ثروت اهمیت می دادم؛ اینقدر دلم نمی سوخت. به خدا اگه بهم می گفتن اینا رو بده به ما حتی نمی پرسیدم چرا؟! این پول چیه که به خاطرش به یه دختر مریضم رحم نمی کنن؟ من چطور این همه سال با این آدما زندگی کردم و نشناختمشون؟ یعنی این همه بد بودن و نفهمیدمشون؟ من با این همه غصه چطوری زندگی کنم خانوم دکتر؟ کاش حافظهم واقعاً پاک شده بود. اصلاً کاش مرده بودم! صدایش رنگ اضطراب و وحشت گرفت.
- ترنج باز حماقت نکنی یه بلایی سر خودت بیاری. همون جا که هستی بمون میام دنبالت. میریم بیرون یه کم با هم حرف می زنیم. تو قبلا یه بار این مرحله رو پشت سر گذاشتی. دیگه واسه بار دوم خودت رو نابود نکن.
اشک هایم روان شدند. روی دیوار سر خوردم و نشستم.
- این دفعه دردش بیشتره. دلم خیلی بیشتر واسه خودم می سوزه. اگه اینقدر مریض نبودم اگه به خاطر مریضیم بهشون پناه نیاورده بودم اینقدر دلم نمی شکست. من بهشون پناه آورده بودم خانوم دکتر. با همهی ناراحتیام بازم دلم می خواست توی روزای سختم پیششون باشم. گفتم بذار فکر کنن هیچی یادم نیست که نه اونا خجالت بکشن و نه من مجبور بشم دوباره ولشون کنم و برم. فکر کردم اون همه گریه و خوشحالی و مراقبت از من واقعیه. بازم گول خوردم. بازم باورشون کردم. باز به خودم لعنت فرستادم که اذیتشون کردم. خودم رو زدم به خلی و خنگی که بتونم بمونم. با وجود همه کارایی که با من کردن بازم فقط بودن با اونا می تونست این همه درد رو تسکین بده ولی نگو کسی ترنج رو نمی خواد. کسی از برگشتن ترنج خوشحال نیست. واسه پول ترنج نقشه کشیدین. ای خدا! آخه من با این آدمای سنگدل و بی رحم چه کار کنم؟
- چه کار کنی؟ مثل خودشون رفتار می کنیم. وقتی اینقدر پول پرستن پولشون رو ازشون می گیریم. خونه رو ازشون می گیریم. هرکار تو بخوای می کنیم. تو که تنها نیستی. همین الان وسایلت رو جمع کن میام دنبالت. من از روز اول بهت گفتم برگرد پیش خودمون. سوییت بهراد هنوز مال توئه. تا هر وقت بخوای, تا ابد. واسه یکی بمیر که واست تب کنه. اگه حس می کنی دوستت ندارن تو هم دوستشون نداشته باش و واسه کسی که دوست نداری و دوستت نداره غصه نخور. چمدونت رو ببند. تا یه ساعت دیگه اونجام. به بقیش هم فکر نکن. همه رو بسپر به من.
اشک های شورم لب های خشکم را می سوزاندند. چمدانی برای بستن نداشتم. چیزی برای بردن نداشتم. من سهمی از این خانه نداشتم.
- میام ولی امشب نه. تا کاخ آرزوهاشون رو خراب نکنم نمیام. تا جشنشون رو عزا نکنم نمیام. تا داغ این پول رو به دلشون نذارم نمیام. این دفعه یواشکی و بی خبر فرار نمی کنم. تا دونه به دونه پل های پشت سرم رو بمب گذاری نکنم نمیام. تا اونا رو هم به این آتیشی که خودمو می سوزنه نکشونم؛ نمیام.
- می خوای چی کار کنی؟
خودم را از زمین کندم و گفتم:
- من این خونه رو نمی خوام. اینجا مال یاسینم هست مال بچه های یاشارم هست. لیلا و پدر و مادرش اینجا زندگی می کنن. به جز اینجا سقفی واسه موندن ندارن. نمی تونم دلخوشی این چند نفر رو ازشون بگیرم. واسه این خونه هیچ اقدامی نکنین. نمی خوام تیکه پاره شه. شاید او هم گریه می کرد. که عجیب نبود گریه کردن به حال ترنج!
- ترنج؟ مطمئن باشم خوبی؟ مطمئن باشم دیگه حماقت نمی کنی؟
به عمو و یاسین که شانه به شانهی هم به سمت پارکینگ می رفتند نگاه کردم و گفتم:
- اگه نگرانید که باز تیغ بردارم و رو دستم بکشم، نه. دیگه اين کار رو نمی کنم. خوشبختانه دیگر سرما را هم حس نمی کردم. دستم را به نرده های بالکن گرفتم و به باغ زل زدم. پدر بزرگ از بالای پله ها عمو را صدا زد. یاسین متوقف شد و عمو به طرف پدر بزرگ رفت و در همان حین نگاهش به من افتاد. برایم دست تکان داد. چانه ام لرزید برایش دست تکان دادم. چند ثانیه ایستاد و به رویم لبخند زد. چانه ام لرزید و به رویش لبخند زدم. بلند گفت:
- خوبی بابا؟ چانه ام لرزید و بلند گفتم:
- خوبم عمو جون.
- چیزی نمی خوای برگشتنی واست بخرم؟
نیشگون ریزی از پهلویم گرفتم.
- هوس انار کردم. گیر میاد الان؟ لبخندش وسعت گرفت.
- مگه دست خودشه گیر نیاد. می تونی تا ظهر صبر کنی يا بدم بچه ها بیارن خونه؟
سرم را تکان دادم.
- می تونم صبر کنم. یاسین نذاشت بخوابم. می خوام دوش بگیرم و بخوابم. اعتراض یاسین بلند شد.
- نگاه نگاه بی صفت چه جوری جلو چشم خودم چغلیمو می کنه.
چانه ام لرزید. در دلم قربان صدقه اش رفتم. چقدر دوستش داشتم. چقدر!
- کار خوبی می کنی باباجون. استراحت کن. به منا گفتم یه آش رشته توپ بار بذاره. دورهمی تو این هوا می چسبه. بخواب وقتی اومدیم خودم میام بیدارت می کنم.
لرزش چانه ام بیش از حد بود. دیگر نمی توانستم حرف بزنم.
- باشه.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
دوستانهها💞
❤️❤️ #ترنج اسکرین گوشی دوباره روشن و خاموش شد. خم شدم و پیام را خواندم. - جواب بده. یادته وقتی
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ تقویم نجومی
🗓 چهارشنبه
🔸 ۱۹ اردیبهشت / ثور ۱۴۰۳
🔸 ۲۹ شوال ۱۴۴۵
🔸 ۸ می ۲۰۲۴
🌓 امروز قمر در «برج ثور» است.
💠 روز مناسبی برای امور زیر است:
خرید حیوان
خرید وسیله سواری
دیدار با دوستان
جابجایی
مهاجرت
عمران و آبادی شهر و روستا
درختکاری
امور مشارکتی
مکاتبه
رفتن به تفریحات سالم
ارسال کالا
بنایی
فروش طلا و جواهرات
امور مربوط به حرز
👶 زایمان
نوزاد صالح و شایسته باشد. انشاءالله
🚘 مسافرت
مکروه است.
👩❤️👨 زفاف و انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب چهارشنبه)
شدیداً کراهت دارد
🩸 حجامت، خوندادن و فصد
باعث نجات از بیماری میشود.
💇♂ اصلاح سر و صورت
باعث گوشهگیری میشود.
✂️ ناخن گرفتن
خوب نیست، باعث بداخلاقی میشود.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی است.
کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن، وسیله سواری و یا چارپایان بزرگ، نصیب شخص شود. ان شاالله
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب چهارشنبه) دیده شود، تعبیرش در آیهٔ ۲۹ سوره مبارکه "عنکبوت" است.
خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با آنها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود. ان شاءالله
مطلب خود را بر این مضامین قیاس کنید
📿 وقت استخاره
از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز چهارشنبه
«یا حیّ یا قیّوم» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین میگردد
☀️ ️روز چهارشنبه متعلق است به:
💞 #امام_کاظم علیهالسلام
💞 #امام_رضا علیهالسلام
💞 #امام_جواد علیهالسلام
💞 #امام_هادی علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
ﺑـﻪ ما میدﻫﯽ
از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
آرامش اسـت . . .!
شبتون بخیر 💫
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
🌟حاجت گرفتن از حضرت ام البنین 🌟
این توسل به حضرت امالبنین از اسراره که فقط خواص ازش اطلاع دارن که هر شخصی اگه کارد به استخونش
رسیده باشه و هیج راه نجاتی نداشته
باشه به این روش خاص عمل کنه
هر حاجت محالی که داشته باشه بهش میرسه 🥺😭😭🥺
این تکنیک خیلی خاصِ و صد درصد
حاجت روایی داره اگه میخواهی داشته باشی بیا خیلی زود تو کانال پایین 👇
https://eitaa.com/joinchat/2714042636Cd49e671628
آرزو محال داری و نا امیدی بیا کانال بالا 👆👆
هدایت شده از تبلیغات ملکه(نجوا)
هیچ مسلمانی نباید فرصت استفاده از تکنیک های معجزه آسای الهی رو از دست بده 🥺
خرید کلی طلا با ذکر قرآنی و تکنیک ثروتساز
خرید ماشین با تکنیک مخصوص 🚗
افزایش مشتری در حد تجربه ی فروش
+۲۰۰ میلیون با تکنیک جذب مشتری 💳
با تکنیک جذب ثروت و ذکر ثروتساز
قرآنی برنده ی ۸۸ میلیون شدم 😳💵
https://eitaa.com/joinchat/2714042636Cd49e671628
بعدی میتونی تو باشی🙏👆
دوستانهها💞
❤️❤️ #چکاوک یوسف پوف کلافه ای کشید و ترجیح داد اینبار در برابر حرفم سکوت کند! -خب من.. دقیقا چ
❤️❤️
#چکاوک
یوسف دقیقا مطابق حرفی که زده بود مرا در پایان روز سوم ،سر بزنگاه، کمی قبل از بسته شدن گیت پرواز ،به فرودگاه رساند .ضیاءالدین
نگران و مضطرب در آن سالن بزرگ ،نزدیک به یکی از درهای ورود، همانجا که در پیامکش گفته بود منتظرم می ایستد ؛ایستاده بود و منتظر چشمش را به ورودی دوخته بود.نمیتوانم توصیف کنم چقدر نگران و مضطرب بود.چیزی شبیه دیوانه شدن در تمام زوایای صورت و چهره اش موج میزد !سه روز تمام بود که از من خبر نداشت !تلفنش را جواب نداده بودم .اصلا نمیدانستم چه باید بگویم! اصلا نمیدانستم چه رفتاری باید با او داشته باشم !با او که متهم به قتل همسرش بود و خود خبر نداشت که پرونده اش دوباره به جریان افتاده است! با او که وقتی راجع به گذشته اش پرسیده بودم ؛سکوت کرده بود و حقیقت را به من نگفته بود! این پنهانکاری، این سکوت ،مرا به شک می انداخت !اما آخر مگر میشد به این مرد شک کرد؟! به این مرد که تمام دنیای من بود! در تمام این سه روز با خود کلنجار رفته و تصمیمی گرفته بودم ! تصمیمی که هر چند مرا اذیت میکرد و آزرده خاطر میساخت ؛امّا
عاقلانه ترین کار ممکن بود.تصمیم گرفته بودم بیش از حد با او صمیمی نشوم. تصمیم گرفته بودم حدود روابطمان را نگه دارم. من نمیدانستم قرار بود در آینده چه اتفاقی بیفتد !من نمیدانستم واقعاً در گذشته ی این مرد چه اتفاقی افتاده بود !من نمیدانستم باید با چه رویکردی با این مرد برخورد کنم !من فقط این را میدانستم که یک دل نه صد دل دیوانه ی او شده بودم و به او دل بسته بودم.آن هم بدون هیچ فکری! بدون هیچ تحقیقی! فقط دیدم و عاشق شدم! و البته این را میدانستم که او نیز بینهایت دوستم دارد! اما اینها کافی نبود! اینها برای ادامه ی یک رابطه ی سالم ، کافی نبود.یک رابطه به فاکتورهای زیاد دیگری نیاز داشت برای قوت گرفتن ،برای سالم ماندن، برای پایدار ماندن !یکی از اصلی ترین پایه های آن، صداقت بود که من هنوز در رابطه با گذشته ی این مرد ،این فاکتور را از او ندیده بودم .به محض دیدنم ،هراسان به سمتم شتافت و کاملا بیتوجه به یوسف که همراهم بود؛ گفت:
-چکاوک !خدای من !حالت خوبه؟
-سلام .بله خوبم !
-اینهمه باهات تماس گرفتم !دیگه واقعا داشتیم نگرانت میشدیم .
یوسف هم به تلافی بی توجهی ضیاءالدین، بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد؛ رو به من گفت :
-چکاوک !به محض اینکه هواپیما نشست باهام تماس بگیر!
-باشه! تو دیگه برو !من زنگ میزنم !
-کمک نمیخوای؟
ضیاءالدین که تا آن لحظه دندان بر هم میفشرد؛ گفت:
-نیازی نیست .ما هستیم!
یوسف خواست جوابی به او بدهد. به اندازه ی کافی دلیل برای شروع جنگی جدید بین این دو وجود داشت !و من بی حوصله تر از آن بودم که بخواهم این جنگ جدید را تاب بیاورم. بنابراین بی مقدمه خودم را در میان این دو مرد که مثل گاو میشی زخمی همدیگر را نگاه میکردند؛انداختم و عصبی گفتم:
-بس کنید لطفا !خواهش میکنم ! یوسف! لطفا برو !من به محض رسیدن باهات تماس میگیرم.
-بقیه ی گروهتون کجان؟
این سوال را یوسف پرسید و ضیاءالدین در جواب ،رو به من گفت:
-تو سالن پروازن .خیلی دیر کرده بودین ! بیا چکاوک !بهتره ما هم بریم .
بالاخره یوسف رضایت داد که ترکم کند .میدانستم که هردویشان مسافر پرواز بعدی به مقصد بندرعباس بودند !یوسف که رفت؛ ضیاءالدین نگران ،با چشم هایش مرا کاوید .
- چکاوک !خیلی نگران شدم ! چرا تلفنت رو جواب ندادی عزیزدلم؟
- نشد دیگه !حالا بعدا براتون میگم !میشه بریم؟ متوجه شد که دارم او را از سرم باز میکنم.نفسی عمیق کشید؛اما دیگر سوالی نپرسید. به همراه یکدیگر به سالن پرواز رفتیم. بقیه ی اعضای گروه را آنجا دیدم. هنگام سوار شدن در هواپیما، کنار ملاحت و خانم براتی نشستم. ضیاءالدین ناباورانه نگاهم میکرد.این همه تغییر رفتار در عرض سه شبانه روز در من، برایش جای شگفتی داشت !متعجب بود و نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده که من از این رو به آن رو شده ام !بعد از بازگشت ،ضیاءالدین مدام داشت تلاش میکرد با من ارتباط برقرار کند و تمام اضطراب و التهاب این سه روزش را فرونشاند.اما نمیتوانست ! یعنی من این اجازه را به او نمیدادم !دست خودم نبود !من آدمی نبودم که بلد باشم نقش بازی کنم !یوسف و کمیل عجب آدمی را برای اجرای نقشه هایشان انتخاب
کرده بودند !و من باورم نمیشد با این دو ، دست همکاری داده ام و قراراست بر علیه ضیاءالدین ، به اینها اطلاعات بدهم !قطعاً اینگونه نبود ! قطعاً من به ضرر ضیاءالدین کاری انجام نمیدادم! مسئله این بود که من میخواستم بی گناهی این مرد را به آنها ثابت کنم ! آن هم با دستهای خالی ! اما حداقل این گونه دِینم را به محبت هایی که این مرد در حق من ، بی هیچ چشم داشتی روا داشته بود؛ ادا میکردم!
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌺🌺
لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375
🍃🍃🌺🌺