eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.6هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
21.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 اینقدر این دمپختی ماش خوشمزه اس حتما با این روش امتحانش کنید سه پیمانه برنج ایرانی گوشت گردن گوسفندی ماش شوید خشکه یا تازه نمک فلفل زردچوبه آب قلم گوسفندی پیاز قرمز کوچیک 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 توجه توجه ❌🙌🏼 خلاصه ممنونم از توجهتون 😂♥️ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-بر روی دست میزنم این روزا همش -دلشوره دارم اینکه نباشم محرمش💔؛ -۵روزتامحرم- یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَلَدم دل بسپارم،بَلَدی دل بِبَری؟🌱 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
🍃🍃🍃🍃💞🍃 تــــــــــــღــــــــرنجـ٨ـﮩـ۸ـﮩ ..... 🍃🍃💞🍃
دوستانه‌ها💞
#ترنج باید ترسش از من می ریخت و برمی‌ گشت. بدون او عمارت ما فرقی با گور نداشت. برای برگشتن شور زن
با مشت ضربه‌ای به کمرم دقیقاً همان جا که زخم بود زد و من برای اين که فریاد نزنم پتو را مشت کردم و زبانم را گاز گرفتم و سپس با یک حرکت از تخت پایین انداختمش و گفتم: - گمشو برو توی اتاقت. لیاقت نداری پیش من بخوابی. اما نرفت و همان جا روی زمین دراز کشید. چند دقیقه تحمل کردم اما دلم طاقت نیاورد. بالش را برایش پرت کردم و گفتم: - پتو هم توی کمده. نفس بکشی از اتاق میندازمت بیرون. برخاست و برای خودش پتو آورد و دیگر صدایش در نيامد. کنجکاوی دیگران عذابم می داد چون دردهای زندگی من مگو بودند حتی برای برادرم. * اولین باری که ثامر را دیدم در آغوش ثمر بود و شیر می خورد. از دیدنش اشک در چشمم جمع شد اما پسش زدم. پرستار با خنده با ثمر گفت: - ماشالا خیلی آرواره های قوی و محکمی داره. خدا به دادت برسه. راست می گفت. صدای ملچ و ملوچ شیر خوردنش تا شش اتاق آن طرف تر هم می رفت. جلو رفتم تا صورتش را بهتر ببینم. ثمر نا نداشت. رنگش به زردی می زد و خستگی از سر و صورتش می بارید. آرام و بی حال گفت: - نوزاد به این خوشگلی دیده بودی تا حالا؟ دلم می خواست بغلش کنم. بالاخره می توانستم خود واقعیش را بغل کنم، ببوسم و ببویم. اما دلم نيامد مزاحم شیر خوردنش شوم. طوری با دستان کوچکش به سینه‌ی ثمر چنگ زده بود و دهانش را می جنبانده انگار که سال ها غذا نخورده بود. عشق با تمام توانش به قلبم حمله‌ور شد و مقتدرانه گوشه به گوشه‌اش را فتح کرد. خم شدم و بوسیدمش. بویی که از تنش ساطع می شد برایم حکم بوی خدا را داشت. انگار مستقیم از آنجا به دامان من پرتاب شده بود. اخمی که بین دو ابرویش بود اینقدر به من شباهت داشت که تمام افکار کثیف از ذهنم زدوده شد. - خیلی خوشگله! مگه نه؟ نگاه منتظر ثمر به من بود. این بار بدون اجبار و از ته دل سرش را بوسیدم. نیتش مهم نبود. ماه ها عذاب حمل بچه و سپس زایمان را تحمل کرده بود تا اين بچه شیرِ شیرین و بی نظیر را به من بدهد. مادر بچه‌ام بود و نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم. حداقل به مدت چند روز حق داشتم بی خیال شغلم و ماموریتم بشوم و از حضور زن و بچه‌ام لذت ببرم. حق داشتم حتی از یک تروریست به خاطر بخشیدن تکه‌ای از وجودم به من تشکر کنم. هر چند که وقتی می دیدم آن حس چندش و نفرتم به ثمر رنگ باخته می ترسیدم اما به خودم شک نداشتم. وقتش که می رسید صندلی را از زیر پایش می کشیدم. * دم صبح بیدار شدم. خواب که چه عرض کنم در کابوس های عجیب و غریب دست و پا زده بودم و شاید اگر نمی خوابیدم بیشتر خستگی از تنم بیرون می رفت. شاهرخ قدغن کرده بود اما اگر نمی دویدم حالم سر جایش نمی آمد. دلهره‌ی عجیبی داشتم و ضربان قلبم غیر عادی بود. به همین خاطر آرام و طوری که یاسین بیدار نشود لباس های ورزشی‌ام را پوشیدم و از ساختمان بیرون رفتم. با حرکات آهسته خودم را گرم کردم و به طرف در خروجی رفتم اما با دیدن لیلا که زیر درخت گیلاس و روی زمین نشسته بود قدم هایم را کند کردم. مرا که دید سریع از جا برخاست و سلام داد. جوابش را با سر دادم و گفتم: - چی شده؟ این وقت صبح اینجا چه کار می کنی؟ پر روسری‌اش را به بازی گرفت و گفت: _من... از این که آدم ها از من می ترسیدند خسته شده بودم. - چی شده لیلا؟ هر چی می خوای بگی با خیال راحت بگو. نگاهم کرد. در چشمانش شرمندگی می دیدم. - من برای شما خیلی احترام قائلم. سرم را کمی خم کردم. - مرسی. بعدش؟ - فقط می خواستم مطمئن شم از من دلخور نیستین. تنها وقتی که ميشه شما رو پیدا کرد همین موقع صبحه. واسه همین اینجا منتظرتون نشستم. دل یاسین بدجوری شکسته بود. دل من هم به همان اندازه و حتی شاید بیشتر به درد آمده بود اما نمی توانستم لیلا را مقصر بدانم. - چرا باید ازت دلخور باشم؟ هر آدمی حق انتخاب داره. تو هم انتخابت رو کردی. آب دهانش را قورت داد. - راستش مهدی رو خیلی وقته می شناسم. به پاکی و نجابت و صداقتش ایمان داشتم. آدمیه که ميشه به عنوان مرد زندگی روش حساب کرد. ميشه بش تکیه کرد. نمیگم عاشقشم ولی کنارش آرومم. استرس ندارم که الان کجاست و با کیه؟ لبم بی اجازه از من کمی انحنا پیدا کرد. - دقیقاً خصلتایی که توی یاسین پیدا نميشه. درسته؟ سرش را پایین انداخت و گفت: - شما زن نیستین که بدونین این فاکتورها چقدر واسه زندگی مشترک حیاتیه, حتی بیشتر از عشق. به انگشتر نشان داخل انگشتش نگاه کردم و گفتم: - به خاط یاسین ناراحتم اما همون طور که بهت گفتم خوشبختی تو هم به اندازه‌ی یاسین واسم مهمه. من هیچ وقت به تو چشم دختر باغبون این خونه نگاه نکردم. مثل خواهرم بودی و هستی. به تصمیمت احترام می ذارم و به قولم وفادارم. تا آخرش حمایت منو داری, چشمانش چراغانی شد اما برای گفتن حرف روی زبانش به من و من افتاد. - یاسین خان دیشب برگشتن خونه؟ آخه ماشینشون توی پارکینگه. لبخند زدم. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍂🍃
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط با این روش درست کن😋😋 ✅ از کدبانوی هنرمند و با سلیقه 👇👇 چیزهایی که استفاده کردم گوشت 🥩 پیاز🧅 سیر🧄 نمک و فلفل🌶️ زعفرون کره و روغن🧈 هر سوالی دارین بپرسین با عشق جواب میدم🥰🥰 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👫در هر ازدواجی چالش ها و اختلاف هایی وجود دارد 👩‍❤️‍👨مواجه با اونا میتونه رابطه شما رو خاص و موفق کنه؛ اگر هم که مواجه بدی داشته باشید شما رو از هم دور میکنه... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
4_464863057978327118.mp3
1.99M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 فایل صوتی چگونه بفهمیم همسرمان دوستمان دارد؟!!! 🎤 استاد 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
#چکاوک -پس بعد از اون ،تمام مدت میدیدیشون! اینجوری باهاشون قرار میذاشتی! تنهایی! تو خونه مجردی شو
-ضیاء !خواهش میکنم !خواهش میکنم منو ببخش !هر بلایی خواستی سر من بیار! اما من و رها نکن!دو دستم را روی سینه اش گذاشتم ! دستانم را پس زد! دستم را روی گونه اش گذاشتم !با پشت دست، دستم را به کناری پرت کرد !داشت مرا به وضوح پس میزد !با صدایی که از شدت اشک ،واضح نبود گفتم: -من و پس نزن !من و نکش! التماس میکنم!و او با صدا ی که سرد و سنگی بود؛ رو به من گفت : -تو همه چی رو خراب کردی چکاوک ! همه چی روخراب کردی ! و در جواب های های گریه ام ،دستانم را در حصار حمایت دستانش نگرفت و از من دلجویی نکرد! مرا به آغ...وش..ش نکشید و در میان بازوهای مردانه ی حمایتگرش نفشرد با همه این حال و احوالات، باز صدایش زدم !منی که از عشق او رو به جنون بودم! -ضیاءالدین !یک لحظه ایستاد و من یک لحظه ، به اندازه ی سر سوزنی ،به اندازه ی کوچک ترین روزنه ی امیدی،امیدوار شدم که به خاطر من توقف کرده است! اما او ،بدون اینکه مرا قابل بداند و نگاهم کند؛ آب دهانش را، و شاید بغض لانه کرده در گلویش را به سختی فرو برد و با سنگدلترین صدای دنیا گفت: -میرم به پدر و مادرم جریان امروز رو بگم و آماده شون کنم !بعد از اتفاق امروز ،به احتمال زیاد منو میبرن بازداشتگاه !ممکنه مدت زیادی نباشم! نمیخوام تا برمیگردم این دو نفر از واقعیت این موضوع و ماهیت واقعی تو ،توی زندگیم ،باخبر بشن !درد و عذاب نبودن من به اندازه کافی اون ها رو از پا میندازه !دیگه نمیخوام فعلا بدونن که..من و تو قرار نیست هیچ آینده ای با هم داشته باشیم !نمیخوام فعلا هیچکس بفهمه! تا برگردم و در موردت ..تصمیم بگیرم ! و با این جمالت مرا در گور تنهایی و حسرت دفن کرد ! مذبوحانه داشتم آخرین تلاش هایم را میکردم !به سمتش دویدم !در مقابلش ایستادم! صدایم از شدت اشک در نمی آمد! -نه ! نرو! التماس میکنم ضیاءالدین !بازداشت نشو! اونا ولت نمیکنن! ولت نمیکنن ضیاءالدین ! تورو خدا نرو!پوزخند مرگ آوری زد: -این همون آشی هست که تو برای من پختی! این و تو برای من خواستی چکاوک !مثل یک دشمن مخفی، ذره ذره ،کم کم ،توی زندگی من نفوذ پیدا کردی و بدتر از یک دشمن ،به من ضربه زدی!بدتر از تمام رقیب هایی که تا الان داشتم ! تو مثل یک دشمن خاموش، تیشه به ریشه های من زدی! همه ی این کارها رو توئه کوچولوی خجالتی کمروی نازک طبع من انجام دادی !وای خدایا !کی باورش میشه آخه !نشناختمت چکاوک! خیلی دیر فهمیدم! -ضیا !ضیا ! التماس میکنم از جدایی نگو! از رفتن نگو!تا ابد منتظر میمونم که برگردی ! -تو حتی حرمت محبت های این پیرمرد و پیرزن رو نگه نداشتی !نمیتونم بذارم بیشتر از این توی حریم این خونه بمونی چکاوک !میخواستم بکشمت !باور کن میخواستم اینکار و بکنم! اونقدر از دستت عصبانی بودم که میتونستم تو رو خفه کنم و نفست و ببُرم ! اما چشمات نذاشت! همین چشمای لعنتی وحشی !همین ها که من و به دام انداخت و دیوونه ات کرد !برای همین دیگه نمیخوام ببینمت! نمیخوام غم چشمات، جلو تصمیمات عاقلانه ی من رو بگیره! نه دیگه بیشتر از این! پس سکوت میکنی و صبر میکنی تا برگردم وتکلیفت و مشخص کنم !همین و بس ! و رفت !با سنگدلی تمام ،پایش را روی قلبم گذاشت و آن را له کرد و رفت !داشت مرا کنار میگذاشت. داشت مرا از زندگی اش حذف میکرد! داشت تلاش میکرد دیگر دوستم نداشته باشد و خط بطلان میکشید روی تمام خاطرات مشترک زیبایی که با هم داشتیم!روی تمام تجربه های نابی که با همدیگر داشتیم! پا میگذاشت روی تمام وجود من !روی قلبمان ..،شب ،بعد از اینکه ضیاءالدین با پدر و مادرش صحبت کرد و آنها را آماده نمود؛ کمیل و یوسف و نیروهای شان وارد خانه شدند. بیمارستان خانگی را بررسی کردند و پروانه را با رعایت دستورات پزشکی قانونی ،از آن خارج کردند و به بیمارستان شهری منتقل نمودند .آن شب ، ضیاءالدین را همانطور که کمیل پیش بینی کرده بود؛بازداشت نمودند و به اداره ی پلیس بردن آن شب او را در حضور پدر و مادر و تمامی اعضای خانواده اش راهی اداره پلیس کردند. او هیچ حرفی در مقابل هیچ کس نزد.او همدستی مرا با یوسف و کمیل اعلام نکرد .و به هیچ کس نگفت یکی از مقصرین اصلی این اتفاق من بودم. او حتی به پدر و مادرش راجع به من نگفت !او را که بردند؛ انگار تکه ای از وجودم را بردند همه اعضای خانواده اش ناراحت بودند!در روزهای بعد ،زندگیم جهنم بود !چیزی فراتر از جهنم ! زندگی همه خانواده مختل شده بود ! اما من آنقدر حالم بد بود ؛آنقدر پریشان احوال بودم ؛ که حتی نمیتوانستم به بهبود حال روحی ماهیجان و حاج داوود کمک کنم و دلداریشان دهم ،اینها یک درد داشتند و من هزاران درد ! درد اینها درد دوری از پسرشان بود. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍃🍂🍃
°•°•° از آنچه گذشت ، عبرت می گیرم تا قدر آنچه مانده را بیشتر بدانم ... 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c