eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
12.7هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃💞🍃 تــــــــــــღــــــــرنجـ٨ـﮩـ۸ـﮩ ..... 🍃🍃💞🍃
دوستانه‌ها💞
#ترنج - مکان اون مکان نیست اما آدم همون آدمه. تو که نذاشتی بخوابیم حداقل بیا اینجا ببینم چته؟ به
پسر خوشتیپ داره و از درخت توت بالا کشیدن و ... صدا در گلویم شکست. - بن بست هفده تموم شد. باورت میشه؟ سرش را به سرم تکیه داد و دستش را روی روی دستم گذاشت و گفت: - نه منم هر طرف که سرم رو می چرخونم یه خاطره یادم میاد. باورم نمیشه فردا که چشم باز کنم دیگه توی این خونه نیستم. بغضم را قورت دادم. - عمو هم خیلی ناراحته نمیخواد بروز بده، اما دل کندن از اين خونه واسش از مردن سخت تره. - از بس که تو گفتی اینجا نحسه و طلسم شده همه ترسیدن. در عین ناراحتی خوشحالن که میرن. رضا خان هم موندن کنار همدیگه رو به بودن توی این خونه ترجیح داد و چه کار خوبی کرد. حداقل مشکل دلتنگی واسه همدیگه رو نداریم. اشکی که سر خورد را پاک کردم و گفتم: - هميشه آدم های یه خونه به اون خونه هویت میدن اما در مورد اینجا برعکسه. انگار بن بست هفده هویتمون بود. احساس می کنم داریم هویتمون رو از دست میدیم. اینجا روح داره ، چشم داره، جون دار، احساس گناه می کنم که داریم تنهاش میذاریم. من مقصرم که داره تنها می مونه. لیلا دستم را نوازش کرد. - کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه. ماها کنار هم دلمون خوشه. چهار تا درخت و یه استخر و یه کوچه‌ی بن بست نمی تونه این دلخوشی رو ازمون بگیره. خودت رو سرزنش نکن. مطمئن باش خیلی زود ساختمان جدیده تبدیل ميشه به خونه. به اونجا هم روح میدیم. اونجا هم قشنگ میشه. به اونجا هم وابسته میشیم. زیر لب گفتم: - دیگه هیچ جا به قشنگی اینجا نمیشه. بعد از مکثی کوتاه گفت: - با یاسر خان اومدی؟ آخه ماشینش رو دیدم. دوباره و دوباره اشک هایم را پاک کردم. - اوهوم. اونم رفته باقی مونده‌ی وسایلش رو جمع کنه. محتاطانه پرسید: - خوبین با هم؟ خوشبختین؟ یاد یاسر بغضم را محو کرد. - خیلی. این بار سکوتش از رضایت بود. - هر وقت کسی بهت گفت آدم فقط یه بار عاشق ميشه یا هیچ عشقی مثل عشق اول نیست داستان زندگی من رو واسش تعریف کن تا بدونه عشق اول و آخر نداره. هنوز کمی نگرانی در صدایش بود. - یعنی دیگه اذیتت نمی کنه؟ دیگه ازش نمی ترسی؟ با انگشتم حلقه‌ی توی دستش را لمس کردم و گفتم: - ترس از یاسر چیزی نیست که تموم بشه. هنوزم وقتی با اخم نگام می کنه قهوه‌ای میشم. خیلی مسخره‌ست اگه بگم گذشته‌مون رو فراموش کردم اما خیالم راحته که هرچقدرم عصبانی بشه دیگه بهم آسیب نمی زنه. انگار ترجیح میده خودش اذیت بشه اما اشک من درنیاد. واسه همین رعایتش رو می کنم چون منم تحمل ندارم اون اذیت شه بی اختیار لبخند روی لبم نشست. - زندگی من و یاسر خیلی متفاوته با زندگی تو و یاسین. بذار برین زیر یه سقف اون موقع می فهمی چی میگم. با یاسین هميشه خوش میگذر، هیچی رو سخت نمی گیره رو هیچی حساس نیست راحت هرچی تو دلشه میگه. لازم نیست حرفاش رو حرکاتش رو و حتی نگاهش رو ترجمه کنی چون همونه که می بینی. اما من هنوز دارم دوره‌ی یاسرشناسی می گذرونم. هر روز با یه صفحه‌ی جدید رو به رو میشم. هر روز با یه اخلاق تازه غافلگیرم می کنه. هر روز با یه حکایت عجیب درگیرم. بعضی وقتا یه جوری کلافه میشم که میگم خدایا عجب غلطی کردم اما همین که ب....می کنه, همه چی یادم میره و خدا رو شکر می کنم که مال منه. در کل هیچ وقت زندگی باهاش یکنواخت نميشه. باعث ميشه که توی یه لحظه‌ی واحد هزار جور حس مختلف رو تجربه کنی. او هم خندید. - یاسره دیگه. این جوری نباشه عجیبه. احساس کردم دلم برایش تنگ شده. می خواستم زودتر به کلبه‌ی دنج و آرام خودمان برگردیم. - راستی دیگه از میلاد خبری نداری؟ قلبم ضربان گرفت. با احتیاط اطراف را پاییدم. -نه چطور مگه؟ - هیچی. آخه به طرز مرموزی غیب شد. صدایم را کمی پایین آوردم. - فکر کنم کار یاسره. آخرین بار با همون روزی دیدمش که بهمون حمله کردن. بعدش دیگه هیچ خبری از میلاد نشد. - چیزی به روت نمیاره؟ اصلاً در موردش باهات حرف نمی زنه؟ کمی فاصله گرفتم و سرم را تکان دادم. - نه, فقط یه بار گفت اگه کسی مزاحمم شد نترسم و بهش بگم. فکر کنم منظورش میلاد بود. لیلا هم تن صدایش را کم کرد. - بازم خدا رو شکر که داره منطقی رفتار می کنه. هیچ وقت فکر نمی کردم با این موضوع کنار بیاد. آهی کشیدم و گفتم: - کنار نیومده فقط به روم نمیاره. اما مطمئنم اگه یه بار دیگه چشمش به میلاد بیفته محاله بذاره زنده بمونه. لیلا لبش را گاز گرفت و گفت: ادامه دارد ... ❤️❤️
♥️ℒℴνℯ♥️ پشت تمام آرزوهای تو "خدا ايستاده" است کافي‌ست به "حکمتش" "ايمان" داشته باشي تا قسمتت سر راهت قرار ‌گیرد "او را بخوانيد" تا شما را "اجابت کند"... ❤️🤍❤️
♥️ℒℴνℯ♥️ چه‌غروب‌زیبایی خواهد بود وقتی بهترینها را برای دیگران بخواهیم🐬👩‍❤️‍👨🐠 ‌‌ ❤️🤍❤️
♥️ℒℴνℯ♥️ ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ نمی رسد ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮیش ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ ❤️🤍❤️
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قند_تزیینی و شکر رنگی مقداری شکر( بهتره دانه درشت باشه ) بردارید داخلش یک قطره رنگ خوراکی ژله ای بریزید مقدار رنگ بستگی به میزان شکر داره بعد داخل کیسه فریزر ی بریزید و با دست حسابی ماساژ بدین تا همه ی شکر ها رنگی بشه بعد هم داخل سینی بریزید و برای دو سه ساعت در محیط قرار بدین تا شکر کاملا خشک بشه به همین راحتی🤗 از شکر رنگی برای تزئین شیرینی های خشک و انواع بیسکوئیت استفاده کنید. ┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅ ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟ بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم ♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ▶️سخنانی از جنس طلا گفتم ای دل، نروی؟خار شوی، زار شوی بر سرِ آن دار شوی بی بَر و بی بار شوی نکند دام نهد؟خام شوی، رام شوی؟ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
#چکاوک -آره شنید.همه شو! این بهش ثابت میکنه همسرش... بعد پوزخندی پر درد زد و گفت: -البته منظورم
-صبر کن !دیگه جلوتر نیا !یادت که نرفته من یه زن شوهردارم !تو که این مرزها و حد و حدودا برات خیلی مهم بود یوسف !ضیاءالدین به اعتبار همین اخلاقت ،منو دست تو سپرد،ایستاد. نگاهم کرد. فقط نگاه! نگاهی که پر از گله و ناراحتی و دردآب دهانم را قورت دادم و گفتم: -گذشته ها گذشته یوسف !دیگه تموم شد، من دلمو به یکی دیگه سپردم .گذشته ها رو بریز دور! دورشو خط بکش! -نه! اشتباه میکنی !تموم نشده! هیچی تموم نشده !هیچوقت هیچی تموم نمیشه!همیشه هست !و من ، همچنان بهش امید دارم و رهایم کرد و وارد اتاقش شد و در را محکم بست .حرفهایش ،تلخ بود !زنگ خطر بود! او هنوز به من فکر میکرد.با وجود حضور ضیاءالدین! و قطعا او برای بعد از طلاق مان ،نقشه ها داشت و برنامه ها ریخته بود!به اتاقم رفتم .فکر کردن به این حجم از اتفاقات ناگوارِ آینده ،از جسم خسته و تحلیل رفته و ذهن درگیر من برنمی آمد. بنابراین ترجیح دادم چشم هایم را برهم بگذارم و بخوابم تا شاید خستگی این چند روز از تنم رخت برببندد!با خیسی لبهایی......،از خواب بیدار شدم .اما چشمهایم را باز نکردم . تکان نخوردم .میدانستم اگر بداند بیدارم ،تمامش میکند.میدانستم اگر بداند هوشیارم. ای جانم چقدر دلم تنگ بود .... زیر لب، قربان صدقه ام میرفت و فدایم میشد. صدایش میلرزید. آرام و نرم !رج به رج !نمیدانم ساعت چند بود! انگار تازه برگشته بود، و من دلم شور او و اتفاقات چندساعت قبل را میزد.بعد از گذشت مدتی ،آرام از کنارم برخاست و از روی تخت بلند شد.هنوز فکر میکرد خواب هستم .پشتش به من بود.حالا تماما چشم شده بودم و نگاهش میکردم . نفس عمیقی کشید و حوله را از کمد بیرون کشید.لباسش را درآورد.ضیاءالدین به حمام رفت .بدون اینکه درِ حمام را محکم ببندد.سرجایم غلت زدم .خواب دیگر رفته بود. هرچه بود عشق بود و وسوسه های زیبایی که به جانم میریخت !اگر به سراغش میرفتم و غافلگیرش میکردم چه؟! چکار میتوانست بکند؟! اگر او را در عمل انجام شده قرار میدادم چه؟!صدای شرشر آب دوش حمام، مرا در تصمیمم مصمم تر کرد.از جایم بلند شدم! به سمت حمام به راه افتادم !میدانم زده بودم به سیم آخر! اما من دلم میخواست !دلم اینگونه بی پروایی برای شوهرم را میخواست !با تمام شرمی که به جانم تزریق میشد ؛نمیخواستم این شرم و حیا ،مرا از انجام تصمیمم بازدارد!موهایم را دورم پریشان کردم، آب دهانم را قورت دادم .دستم را روی قلبم گذاشتم . وای قلبم !داشت از سینه بیرون میزد.از شدت اضطراب، پاهایم شل شده بود و توانی برای قدم برداشتن نداشتم !نفسم به شماره افتاده بود! تمام وجودم میلرزید.در حمام را باز کردم و وارد گشتم، دلم را لرزاند !یک لحظه ترس برم داشت .یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم .هنوز مرا ندیده بود. هنوز فرصت باقی بود.هنوز میشد راه آمده را برگشت.یک لحظه دلم فرو ریخت .یک لحظه ترسیدم .یک لحظه با خود گفتم؛ نکند اشتباه باشد !نکند دارم راه را غلط میروم! همانطور که ایستاده بودم؛ یک قدم به عقب برداشتم .نه! بخشی از من، در من بود که نمیگذاشت راهِ آمده را با خیال راحت بازگردم و جوری رفتار کنم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و من در التهابِ رخدادی شگفت انگیز، رو به مردن هستم !نمیگذاشت و مرا رو به جلو میراند .همان بخشی از من،که قطعا قدرتِ خود را از عشق میگرفت! و در عشق هیچگاه شک و تردید جایی نداشت !دوباره یک قدم به جلو برداشتم .سعی کردم تشویش های ذهنی ام را از خود دور کنم . سعی کردم فقط به اویِ جذاب که در حال حمام کردن بود؛ فکر کنم، یک لحظه برگشت تا حوله را بردارد که ناگهان مرا، آن گونه ،دیوانه و جنون زده در مقابلش دید ،ناباورانه نگاهم کرد. حیرت زده و خشک شده !آب دهانم را فرو بردم ! در چشمانش چشم دوختم .با جسارت !و یک قدم به سمتش برداشتم .وای ! نمیتوانست چشمهایش را از من بکند !نمیتوانست حتی یک کلمه حرف بزند! مسخ شده ایستاده بود !درست در مقابلش ، در یک سانتیمتری او ایستادم و او هنوز دیوانه وار محو تماشای من بود !همانطور که چشمهایم را در چشمهایش غل و زنجیر کرده بودم؛دستم را روی شیر دوش گذاشتم و بازش کردم . -امشب ....عز یزدلم ! امشب ،تمام وجودم ،میطلبه. امشب... دلم تو رو میخواد ضیاءالدین ام .امشب دوری نکن که میخوام دیوونه وار برات خانومی کنم !همانطور که داشتم فرو میرفتم ، درمانده و بیچاره و التماس کنان گفت: ادامه دارد ... ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚡🎥تصویر زیبا و هوایی از آیه 61 سوره مبارکه نمل 💠«میان دو دریا حایلی قرار داد (تا به هم نیامیزند)» ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b