🔖داستان کوتاه
جوانی، به خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟
جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که يک بندهی نیک و صالح باشم.
بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟
دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم.
از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند.
جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سورهی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه و سلسلهی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند.
اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد.
پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت.
داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند.
خداوند متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است .
🌱تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان_آموزنده
❤️ مادر ❤️
مامان صدا زد:
امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم:
من که پریروز نون گرفتم.
مامان گفت:خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
گفتم:چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت:میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم.
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت:بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم.
داد زدم:
من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست.
با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم.
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم.
اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
راستش پشیمون شدم.
هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.
یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد.
به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.
مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت:
تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم: نفهمیدی کی بود؟
گفت: من اصلاً جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره . تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم .وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت:
بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
👌تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم:
قولهایی که به خودت دادی یادت نره
👌آره عزيزم
پدر و مادر از جمله اون نعمتهايی هستن كه دومي ندارن
پس تا هستند قدرشون رو بدونيم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
با خوشحالی و ذوق خودش رو با قدمهای بلند بهم رسوند و گفت
___راست میگین آقای احمدی
تو رو خدا
آخه خانم بهرامی عصبانی میشن اخراجم نکنه
نگاهی به چشماش که دقیقاً مثل ایلای بود کردم و با لحن خشک و جدی گفتم
____مدیر اون کارخونه منم نه خانم بهرامی
داشتم از در تو میومدم که گفت
___خیلی ممنون خدا عوضتون بده
خدا خیرتون بده آقای احمدی
واقعاً نمیدونم چطور تشکر کنم
مونده یودم چیکار کنم خدا خودش شمارو رسوند هیچ کار خدا بی حکمت نیس
دیرم شده بود میخواستم زودتر برم
پیش آیدین
برای همینم با گفتن یک خواهش میکنم میخواستم راه بیفتم که با دیدن فاطمه و آیسو که هر دوتاشون به خانم صابری زل زده بودند جا خوردم
لبخندی زورکی زدم از تعجبشون
مهدی هم به جمعمون پیوست
انگار که با دیدن خانم صابری فهمید که همکار جدیده
لبخندی زد
نخواستم سوء تفاهمی که برای آیناز پیش اومده بود دوباره تکرار بشه
برای همینم سریع زبونم باز شد و گفتم
____خانم صابری همکار جدیدمون هستند
همون که قبلاً صحبتش شده بود
ایشون هم مثل اینکه دخترشون مریض یستری کردن
تا خواستم فاطمه و آیسو رو معرفی کنم آیسو جلو اومد و گفت
___خاله شما چقدر شبیه مامان منی میشه بغلت کنم
خانم صابری هاج و واج مونده بود
فکر کنم تو این یک هفتهای که تو کارخونه مشغول کار بوده سارا نذاشته با هیشکی صحبت کنه
چون هنوز نمیدونست چقدر شبیه ایلای هستش
سریع به خودش اومد
لبخند مهربونی زد و دستاشو باز کرد و گفت
__عزیز دلم باعث افتخارمه شما چقدر خوشگلی اسم مامانت چیه ؟؟
___آیسو خودش بغل خانم صابری انداخت و با بغض گفت مامانم گم شده هنوز پیداش نکردیم
فاطمه دوباره بغض کرد
خانم صابری هم خم شد سر آیسو رو بوسید و گفت
____عزیزم ....و بعد سوالی به من نگاه کرد
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺 #۱۶۱
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولانا میگه؛
برای اینکه تیرهایی که زندگی میزنه
بهت نخوره هم سطح خاک باش ...!
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘تربیت فرزند در دوره معاصر
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
👌ذره ایی انسانیت
🍃پیرمردی میگفت:
پیر شی ولی نوبتی نشی!
☘گفتم: یعنی چی؟
🍃گفت: یعنی وقتی دیگه
قادر به انجام کارهات نیستی،
بچه هات برا نگهداری
ازت نوبت تعیین نکنند
و باهم دعوا کنند.
🌸 «وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ حُسْناً»
❣ما به انسان توصیه کردیم،به پدر ومادرش نیکی کند...(عنکبوت8)
💚
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
✨طبق قانون فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل میکند.
حال قرار دادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا...
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا.
هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید،
و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند
به قول حضرت مولانا:
" هرچی که در جستن آنی، آنی"🌺🍃
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
دوستانهها💞
#چکاوک داریوش با صدای بلند سلام کرد و کنار ملاحت نشست و خواست دستش را در طرف سالاد فرو کند تا کاه
#چکاوک
-چرا آخه اینجوری نگام میکنین؟!چیز عجیبی نیست! این عادی ترین اتفاق
دنیاست که بعد از یک ازدواج رخ میده!
آخ ! راست میگفت! راست میگفت! قطعا همین بود !منِ خنگ چرا تا حالا متوجه نشده بودم!آنقدر فکرم درگیر اتفاقات اخیر بود که پاک این علامت ها را فراموش کرده بودم !ملاحت از خوشحالی جیغی کشید و منِ مات برده و حیرت زده را در آغوش خود انداخت .همانطور که مرا در آغوشش می چالند؛ نگاهم به سمت ضیاءالدین
پر کشید!داریوش خشکش زده بود.بیشتر برایش قابل باور نبود. دستی در موهایش کشید و پدربزرگش را نگریست .و حاج داوود گمانم که قطره ی اشک شادیِ گوشه ی چشمش را پاک میکرد. و ضیاءالدین !چطورمیشد حال و احوال او را توصیف کرد !مات برده !خشک شده!
مسخ و ناباور !همچون مجسمه ای فقط به من نگاه میکرد !نگاه هایی خیره و ناباورانه !نگاه هایی پر از شگفتی و حیرت! انگار با چشم هایش
میگفت:
-خدای من !خدای بزرگ من! این معجزه هست ! مگر میشود؟!مگر امکان دارد؟! این اگر معجزه نیست ؛پس چیست!حق داشت اینهمه شگفت زده شود! آخر فقط با دوبار رابطه ،آن هم بدون آمادگی ،آن هم یکهویی، آن هم آن گونه دیوانه وار و عاشقانه!مگر میشود!؟سینه اش بالا و پایین میشد !نفس هایش تند و بیصدا بود! از همان فاصله پریشان احوالیِ درونش را میفهمیدم ! از همان فاصله صدای قلبش را میشنیدم .و بخدا قسم میخورم از همان فاصله، لایه ی نازک اشکی را روی چشمهای آبی و نابِ پر تلاطمش دیدم! آری !چشمهایش پر از اشک شده بود! اشک شوق ! اشک ناباوری و عشق! اشک سپاس! اشک
شکر و نمیدانم چرا زدم زیر گریه !من آنقدر از لحاظ روحی ضعیف شده بودم که نمیدانستم این اتفاق پیش آمده را معجزه بدانم یا بدبختی!خدایا ! حالا قرار بود چه شود !قرار بود سرنوشت نامعلوم من و ضیاء به کجا کشیده شود !من بایوسف اتمام حجت کرده بودم !من تصمیم گرفته بودم !من ... من...قرار نبود مادر شوم!!ملاحت با شوقی بی حدو حصر نگاهم کرد و اشک هایم را به گریه خوشحالی تعبیر کرد و گفت:
-قربونت برم! انگار برای شما دو نفر هم مثل ما اینقدر ناگهانی و ناباوره.
حاج داوود با ضیاءالدین روبوسی کرد و پدرانه تبریک گفت !و داریوش که هنوز در بهت بود؛ تک خنده ای زد و از آن گوشه ی سالن رو به من گفت:
-حالا این ویارت به بابام، تا کی ادامه داره؟ نه ماه؟!!
بعد دستی روی شانه ی پدرش زد و با لحنی پر از شیطنت و شوخ طعبی و در عین حال تاسف گفت:
-متاسفم برات پدر من! امتحان سختیه! ضیاءالدین نگاهی پر اخم به داریوش انداخت و دستش را از روی شانه اش پایین انداخت !
-کم مزه بریز!
ماهی جان خندید و گفت:
-داریوش راست میگه ضیاءالدینم !تا اطلاع ثانوی باید فاصله ات رو از چکاوک حفظ کنی! اون به بوی بدنت ویار داره .این ویار زیاد برای همه اتفاق نمیفته؛ اما برای شما شده دیگه !
ماهرخ شیرین خندید و گفت:
-اینم از شانس شما دوتاس! اما تا باشه از این شانس ها !مهم آخرشه که خوبه !
انگارهمه به همین راحتی ، به همین آسانی، با این اتفاق بزرگ و شگفت انگیز کنار آمده بودند !همه به جز من !ماهی جان که ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد؛ مضطرب رو به ماهرخ گفت:
-وای خدا مرگم بده !حالا مراسم عروسی رو چیکار کنیم؟! اینهمه تدارک دیدیم !
ماهرخ در حالیکه مرا با احتیاط روی یکی از مبل ها مینشاند؛ گفت:
-قبل از هرچیز باید چکاوک رو برای آزمایش ببریم و مطمئن بشیم واقعا بارداره! داریوش تو باید جای ضیاءالدین رو بگیری .اون دیگه نمیتونه تا چند وقتی کنار چکاوک باشه،بهتره تو در این رابطه کارها رو بجاش انجام بدی .یه عالمه آزمایش و مراقبت و دکتر رفتن و نوبت
برای سونو های مختلف گرفتن و همه اینا هست ! ملاحت !همراهی با چکاوک و تنظیم برنامه های بارداریش با شما دوتاست! ان شاءالله باید هرچه زودتر مراسم عروسی رو برگزارش کنیم مامان .دیگه نمیشه تعلل کرد. من و مامان جون تنظیم تمام کارای عروسی رو برعهده میگیریم.
ملاحت با خوشحالی کنارم نشست و گفت:
-صبر کنید، من یه برنامه توپ دارم !میتونیم...
میگفتند و برنامه میریختند و خوشحال بودند. غافل از اینکه هزاران احساس متضاد در تمام وجود من زبانه میکشید و به قلبم چنگ می
انداخت !ضیاءالدین روی آخرین پله نشسته بود. آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشته بود و انگشتانش را در هم زنجیر کرده بود و سکوت
کرده بود و هنوز نگاهم میکرد. نمیدانم به چه می اندیشید. هراز گاهی سرم را بلند میکردم و نگاهش میکردم و میدیدم که هنوز خیره ی من است .و من واقعا نمیتوانستم رضایت و عدم رضایت را از چهره اش بخوانم . شاید او هم، چون من به معجزه بودن یا مسبب بدبختی بودن این اتفاق شک داشت.
ادامه دارد ...
❤️❤️