eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
12.6هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک کارش که تمام شد لگدی بهم زد و گفت گندت بزنن که نمی‌زاری با آرامش کار کنم دستم در همون دقیقه‌های اول که شکست به سرعت باد کرده بود و درد خیلی زیادی تمام وجودم رو گرفته بود احساس می‌کردم فلز داغی رو به مغز استخوانم می‌گذارند و داغی اون تا انتهای مغزم رو می‌سوزانید با گریه و التماس گفتم __دستم آخ مامان دستم و دوباره جیغ کشیدم گریه کردم دستم رو تکانی داد که دردش دو برابر شد این بار رنگش حس ترحم گرفت و گفت __چت شده لعنتی و بعد چشماشو باریک کرد و گفت __لعنتی فکر کنم شکسته مثل جنینی تو خودم جمع شدم و از شدت درد به نفس نفس افتاده بودم نفسم بالا نمیومد مهران لباس‌هاشو پوشید و با داد فرزانه را صدا کرد فرزانه به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد و دقیقاً مثل یک آدم آهنی گفت __بله آقا مهران در حالی که دکمه‌های پیراهنش رو می‌بست گفت ___لباساشو بپوشون خودتم آماده شو ببریمش بیمارستان فرزانه به سمتم اومد رنگ نگاه این زن اصلاً شبیه زنای دیگه نبود انگار هیچ حسی نداشت با بی‌رحمی تمام بدون هیچ ترحمی لباس‌هام رو پوشاند و دستم رو از لای شومیز سرخابی که آورده بود رد کرد و هیچ توجهی به درد و گریه من نداشت بعد مثل مجسمه پا شد و گفت من همین الان آماده می‌شم داشت از در خارج می‌شد که مهران دوباره صداش کرد و گفت __چادر سرت کن میگی که خواهرش هستی فرزانه بله آقایی گفت و به سرعت به طبقه پایین رفت مهران زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد روی پای خودم وایستم بعد گفت اگه جفتک ننداخته بودی الان دستت سالم بود می‌میری مثل آدم همکاری کنی داشت به طبقه پایین می‌رفت منو دنبال خودش می‌کشوند حال خرابم از یه طرف درد دستم از طرف دیگه و بوی عطر تند و تلخ بیش از اندازه مهران داشت منو خفه میکرد فرزانه گفت ببخشید آقا چرا به دکتر زنگ نمی‌زنید مهران در حالی که من رو به فرزانه سپرده بود و خودش به سمت در می‌رفت گفت اون شکسته‌بندی بلد نیست می‌بریم بیمارستان .... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک مات زده نگاهش کردم فهمید که هم تعجب کردم و هم ترسیدم انگشت اشاره‌اش را روی دماغش گذاشت که ساکت باشم نشست روی زمین و آروم گفت ____نترس کاریت ندارم به قدری متعجب بودم که به زور تونستم واژه تو رو به زبون بیارم لبخند خیلی کم رنگی روی لباش نشست و گفت ___به خدا من دیگه اون آصف مزاحم نیستم از دیدنت خونه مهران تعجب کردم نگو که بعد ابی با مهران ازدواج کردی فورا سرمو به چپ و راست تکون دادم و با گریه گفتم ____نه نه..... و اون احساس کردم لبخندی زد در عین حال که فاصله‌اش رو با من حفظ کرده بود گفت ___الان فرزانه میاد می‌دونستم یه کاسه زیر نیم کاسه است تو خونه مهران چیکار می‌کنی انگار تازه دوزاریم افتاده بود تازه فهمیدم که قصدش کمک هست همه جون خودم رو جمع کردم و پشت سر هم گفتم ____منو دزدیده منو زندانی کرده تو رو خدا کمکم کن نجاتم بده خواهش می‌کنم کمکم کن برو کار........ تا خواستم واژه کارخونه رو به زبونم بیارم صدای جیغ پرستار که با دیدن ما دوتا مثلاً ترسیده بود باعث شد که آصف سریع از جاش بلند شد و رو به پرستار گفت ______مریضتون رو زمین افتاده بود خواستم کمکش کنم جیغ نکشین خانم من مزاحم نیستم دیدم این بنده خدا افتاد رو زمین می‌خواستم کمکش کنم پرستار سریع به سمت من اومد زیر بغلم رو گرفت ولی من پسش می‌زدم و تند و تند رو به آصف می‌خواستم آدرس کارخانه رو بدم تا به محمد خبر بده ولی آصف نگاهش به انتهای سالن بود رو به من کرد و گفت ___میام سراغت الان باید برم و به سرعت باد رفت خیلی طول نکشید که فرزانه مثل شمر با اون چشم‌های پر از کینه به بالای سرم رسید و گفت ____وای خواهرمو چیکارش کردین پرستار با تشر گفت __اینجا چه خبره ایشون چرا روی زمین افتادن شما قرار بود لباس‌هاشو بپوشونید و مرخص بشید فرزانه از زیر لباسش چیز نوک تیزی رو به پهلوم فشار داد که آخی کشیدم بعد با لبخند رو به پرستار گفت ___شما بفرمایید ما الان میریم خواهرم کمی مشکل روانی داره کارهاش دست خودش نیست و خیلی آروم زیر لبش به من گفت خفه خون بگیر تا خونتو نریختم زنیکه میخواستی فرار کنی هان پرستار دهن کجی به من و فرزانه کرد و بدون اینکه متوجه ترس من بشه در حالی که خودش رو مثل مانکن‌ها به راست و چپ می‌پیچاند رفت..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک از آزمایشگاه برگشتم و دیگه حوصله رفتن به کارخونه رو نداشتم کیارش زنگ زد و جویای احوالم شد کلی کار عقب افتاده هم کارخانه داشتم برای انجام کارها علاوه بر انرژی خیال خوشم لازمه وقتی دلت خوش نیست خیالت خوش نیست انجام کارها برات سخت‌تر از حد معمول می‌شه منم دقیقاً تو این حال و احوالم قبلاً که ایلای بود به همه کارام می‌رسیدم چندین پرونده همزمان تو دستم بود با اینکه مدیریت کارخانه رو به کیارش سپردم ولی برای همه مدارکی که لازم بود خودم هم باشم می‌رفتم و هیچ مشکلی نداشتم با بچه‌ها پارک می‌رفتم ولی الان با وجود اینکه هیچ پرونده قبول نمی‌کنم ولی حتی به کارهای معمولی خودمم نمی‌رسم میانه راه ماشینو نگه داشتم کمی تو پارک قدم زدم صدای خنده بچه‌ها میومد به سمت صدا رفتم و با دیدن فاطمه و آیسو و آیدین با خوشحالی به سمتشون رفتم فاطمه با دیدنم دستشو بلند کرد و رو به آیسو گفت __باباتم که اینجاست با اینکه بی‌حوصله بودم ولی لبخند زورکی زدم و جلو رفتم و گفتم _شمام اینجایین حتماً خستت کردن فاطمه آهی کشید و گفت ____نه خسته که نیستم فقط خیلی دلتنگم محمد دلم داره می‌ترکه یک دفعه آی سو انگار که تازه یادش افتاده باشه چشماشو درشت کرد و با هیجان پرسید ____بابایی چی شد مامانو پیدا نکردین هنوز خاله آناهید که گفت کجاس فاطمه که چشماش چهار تا شده بود نگاه خشمگینی به من کرد و گفت __قضیه چیه محمد خاله آناهید کیه این آیسو خانم ما همیشه دختر حواس جمعی بوده به آیسو گفتم با آیدین که از سرسره بالا می‌رفت بازی کنه و حواسش به برادرش باشه با فاطمه قدم زنان به نیمکتی که چند قدمیم بود رفتیم و همه موضوع رو بهش گفتم از خوشحالی جیغی کشید و گفت _باورم نمی‌شه یعنی این همه وقت این خانوم همچین اطلاعاتی داشته و ما بی‌خبر بودیم محمد نمی‌تونستی بهشون بگی جواب آزمایش رو زودتر بدن نمیشه __کمترین زمان ۳۶ ساعته دیگه مجبوریم صبر کنیم... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺 ۲۴۳
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک از ضعف خودم بدم اومد چند ماهه همه چیزو تو خودم ریختم ولی دیگه تحملشو ندارم یکی دو قلوپ از آب قندو که خوردم حالم جا اومد انگار واقعاً فشارم افتاده بود نرگس خانم گفت __چی شدین آقا محمد خبر جدیدی شده کسرا رو به نرگس گفت ___صبر کن نرگس یکم بهش فرصت بده و بعد رو به من گفت ____بهتری دوباره باید قوی می‌شدم سعی کردم به خودم مسلط باشم کمی صاف‌تر نشستم و گفتم ____معذرت می‌خوام گاهی وقتا کم میارم خیلی خوش اومدین خوبی نرگس خانم؟؟؟ نرگس که توی نی نی نگاهش نگرانی موج می‌زد گفت __خبری از الای شده درسته نگاهی به هر دوشون کردم ایلای من سختی کشیده بود ولی خداوند همیشه دوستان خوبی سر راهش قرار داده بود ساکت بودم که نرگس دوباره گفت ___زهره امروز زنگ زد گفت چند شب پیاپی هست فقط ایلای رو خواب می‌بینه خودش نمی‌تونست بیاد منو کسرا اومدیم هم خودتو بچه‌ها رو ببینیم هم خبری بگیریم مثل اینکه زهره ی‌ بیراه هم نگفته خبر دارین درسته؟؟؟ خبر بد دارین؟؟؟.. رو به سعیده خانوم که او هم با نگرانی نگاهم می‌کرد کردم و گفتم __خبر که دارم ولی نمی‌دونم خوبه یا بد بعد گفتم میشه یه چایی بیاری سعید خانوم به سمت آشپزخونه رفت و من همه امروز به طور خلاصه وار برای نرگس و کسرا تعریف کردم کسرا کلافه دستی تو موهاش کرد و گفت __انشاالله که خیره محمد اینجور که تو تعریف می‌کنی اون خونه حتماً دوربین مداربسته داره دیگه مگه نه آهی کشیدم و گفتم ___یه نفر همه رو نابود کرده احتمالا آدماش تا دیدن پلیس اومده همه مدارک از بین بردن هیچی از دوربینا دستگیرمون نشد ولی دیگه با این جنازه‌ای که پیدا شده اون مردک هیچ راه فراری نداره باید صبر کنیم ببینیم فردا چی میشه... نرگس و کسرا نیم ساعتی نشستن بعد که دیدن حال من زیاد خوب نیست رفتن تمام شب کابوس دیدم ساعت ۳ نصفه شب آیناز زنگ زد اونم مثل من نمیتونست بخوابه آروم آروم حرف میزد تا کسی نشنوه وقتی منتظری مگه زمان میگزره.... یجوری کش میاد بارها جون میدی و دوباره زنده میشی.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺 ۲۵۶
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک با دیدن شماره حسین گوشی دوباره انداختم رو تخت چون اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم دوباره گوشی زنگ زد ولی اهمیتی ندادم و با مهدی وارد اتاق بچه ها شدیم رو تخت بزرگ آیسو دراز کشیدم و گفتم _ببخش مهدی __کی بود زنگ میزد ____حسین....بعدا باهاش تماس میگیرم الان حوصله ی خودمم ندارم __با خودت اینجوری نکن میرم پایین پیش خاله سعی کن یکم بخوابی ___ممنون که اومدی مهدی رفت ولی وقتی داشت از در خارج میشد گوشیش زنگ خورد یکی دو ثانیه واستاد بعد گفت ___حسین ...تو جواب ندادی به من زنگ زده برم ببینم چی میگه ____باشه صدای مهدی میشنیدم که داشت با حسین سلام احوال پرسی میکرد نفس عمیقی کشیدم یه روزی عشق میکردم وقتی میدیدم به حسین کمک کردم کار یاد بگیره الان برا خودش وکیل خبره ای شده بس که مودب و آقاس نخواستم بره جای دیگه تو همون دفتر خودم نگهداشتم ولی الان ببین شرایطم کجا رسیده که حوصله جواب دادن بهشم ندارم ساعد دستمو رو پیشونیم گذاشتم به قدری سر درد داشتم که نبض شقیقه هام مثل دوتا قلب کوچیک با قدرت میزد یک لحظه صدای جیغ فاطمه اومد اصلا نفهمیدم چجوری پاشدم از تخت پریدم پایین در اتاق به شدت باز شد و فاطمه و مهدی و مامان و سعیده خانوم همگی باهم اومدن تو چشام ۴تا شده بود اینا چرا اینجوری میکنن ذهنم قفل شده بود و زمان انگار کش میومد دیدم محمد اشاره میکنه به فاطمه که جیغ نکشه و همش میگه هیس هیس فاطمه واسا ببینم چی میگه و بعد گفت ___همون بیمارستانی که کیمیا کار میکنه باشه باشه الان میاییم دلم انگار یک لحظه از طنابی آویزان بود و انگار طناب قطع شد و قلب تالاپی افتاد تو قفسه ای سینه ام چشم دوخته بودم به لبهای مهدی که میخندید فاطمه با سروصدا بالا پایین میپرید و دستای مامان گرفته بود ومهدی که گفت مشتلق بده محمد ایلای پیدا شد حسین پشت خط بود خواهرش خانم دکتر بهش زنگ زده گفته ایلای آوردن بیمارستان اونا مشتلق بده پسر و بلند بلند خندید....و من تو ذهنم داشتم حلاجی میکردم وقتی میگه مشتلق بده ایلای تو بیمارستان یعنی ایلای من زندس آره ایلای من زنده است.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺 ۲۶۹
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک خودمو نباختم و سعی کردم بی‌تفاوت باشم ولی می‌دیدم که لحظه به لحظه کلافگی بی‌قراری و عصبی بودن الای داره بیشتر می‌شه حتی دستاشم می‌لرزید با اصرار من یک دونه خرما خورد و بعد داروهای عفونتش رو بهش دادم من نمی‌دونستم دارم زیاده‌روی می‌کنم و برای کسی که روز اول ترک موادشه نباید رفتار این چنینی داشته باشم گوشیمو خاموش کرده بودم و گوشی و سیم کارت جدیدم رو روشن کردم همون لحظه مهدی تماس گرفت اطلاع داد که ابوالفضل برای دیدن ال‌آی به بیمارستان رفته و با دیدن تخت خالی سر و صدایی به پای انداخته دکتر صالحی را هم صدا کرده و بهش توپیده دکترم خیلی ریلکس گفته که پای من رو وسط نکشید بیمار من اصرار داشت مرخص بشه منم برگه ترخیصشو نوشتم الباقی خودتون می‌دونید من اینجا مامور شما نیستم که ی‌دونم که کیمیا با دکتر صالحی صحبت کرده ازش ممنون بودم باید به محض اینکه حال الای بهتر می‌شد ازش تشکر می‌کردم دختری که کیمیا معرفی کرده بود قرار بود فردا بیاد یخچال خونه خالی بود و باید برای خرید خورد و خوراک به شهر می‌رفتیم ولی حال و هوای الای زیاد مناسب نبود اولش میخواستم تنها برم ولی ریسک نکردم که تنهاش بزارم به زور مجبورش کردم دوباره سوار ماشین بشه و برای خرید به فروشگاه بریم از همه چیزهایی که لازم داشتیم به مقدار زیاد خریدم لحظه به لحظه حال الای خراب‌تر می‌شد وقتی به خونه رسیدیم خلق و خوش کلاً فرق کرده بود الای خیلی درد داشت نمی‌تونست بشینه توی ماشینم صندلیو کلاً خوابونده بودم تا به پایین تنه‌اش فشاری نیاد کمکش کردم رو تخت دراز کشید با اصرار و به زور کمی آبمیوه بهش دادم مثل بچه‌ها گریه می‌کرد و ازم قرص می‌خواست خودمم نمی‌دونستم کار درست چیه ولی تحمل زجر کشیدنش برای خودم خیلی سخت بود واسه همینم یکی از اون قرصهای خیلی قوی که مهدی خریده بود بهش دادم حالش کمی بهتر شده بود با چشمایی که انگار درخواستی ازم داشت بهم نگاه می‌کرد بعد خودش گفت می‌خواد بره دستشویی تازه یادم افتاد که صندلی مخصوص دستشویی فرنگی رو نداریم خودش تنهایی نمی‌تونست بره کارش رو انجام بده گفتم کمکش کنم ولی الای دیگه الای سابق نبود انگار نه انگار که ما زن و شوهریم وقع موادش که می‌شد ...می‌شد یک غریبه غیر قابل پیش بینی نتونستم قانعش کنم همراهش به دستشویی برم ازم خجالت می‌کشید روی تخت دراز کشیدم و با گوشی سرمو گرم کردم تا الای برگرده ولی با شنیدن صدای گریه‌هاش هول کرده سمت دستشویی دویدم.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺 ۳۰۶
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک (یاس) شنیدین که میگن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسه این داستان زندگی من شده بود تا اسم جدایی و تنها گذاشتن شد فوراً گفتم نه نه نه نه.... این فکر خوبی نیست من تنهاش نمی‌ذارم الای اگه بخواد و بتونه ترک کنه به خاطر من و بچه‌ها اینکارو می‌کنه من تنهاش نمی‌ذارم این فکر خوبی نیست من تا پایان ترکش همین جا می‌مونم _____ولی من به خاطر خودتون میگم شما همین الان گفتین طاقت درد کشیدنش رو ندارین خب ترک کردن خیلی درد داره واقعاً میگم خیلی درد داره طوری که میگم که شاید حتی اعصاب خودش رو از دست بده و پرخاشگر بشه ____من مشکلی ندارم لطفاً این فکرو از ذهنتون بیرون کنید به هر نحوی شده من همین جا پیش الای می‌مونم __خیلی خوب چه بهتر به قول خودتون وجود شما و بچه‌هاشه که انگیزه خواهد بود اون ترک کنه داشتن خانواده و کسایی که یک شخص براشون مهم هستش بزرگترین نقطه قوتی هستش که ما تو جلسات مشاوره‌مون به هر بیماری یادآور می‌شیم بمونید ولی همین اول کار ازتون می‌خوام که قولی به من بدهید وقتی این حرفو زد نمی‌دونم چرا شاید به خاطر اینکه من همیشه کارفرما بودم و کارگرهای زیادی زیر دستم بود فوراً گفتم من هیچ مشکلی بابت هزینه‌هاش ندارم هر چقدر بخواین بابت دستمزد بهتون میدم خانم اسدی خندید و گفت ___قبلاً به من پرداخت شده با تعجب نگاهش کردم اونم با لبخند گفت کیمیا منو از زندان آزاد کرد و کمکم کرد یه زندگی جدید بسازم این تنها درخواستی بود که طی این دوران کیمیا از من داشت برای همینم خیلی خوشحالم می‌تونم به خانومتون کمک کنم که حتماً عزیز کیمیا هستش که انقدر سفارش کرده من فقط می‌خوام ازتون قول بگیرم طی دوران درمان این بیماری هر اتفاقی افتاد هر صحنه‌ای که دیدین حرفی نزنین یا به عبارت عامیانه‌تر تو کار من دخالت نکنید من طی این دو سالی که تو اون موسسه کار می‌کنم مورد‌های خیلی زیادی دیدم انواع بیمار که به انواع مواد صنعتی و یا سنتی اعتیاد داشتند روش برخورد با همشون رو هم بلدم متاسفانه کسایی که این بلا رو سر خانومتون آوردن از بدترین روش‌ها استفاده کردن ولی نگران نباشید شاید کار ما سخت باشه ولی انجام نشدنی نیست ___میشه مراحل کارو به منم توضیح بدید راستش خیلی دور از نظرم بود که یه روزی به کارم بیاد که ببینم اصلاً معتاد کی هست و چطور معتاد شده یا راه ترک کردنش چیه خیلی برام جالبه که شما از لفظ معتاد استفاده نمی‌کنید و به چشم یک بیماری نگاه می‌کنید و مدام از واژه‌های بیمار و درمان بیماری صحبت می‌کنید این خیلی خوبه _____خواهش می‌کنم دیدین که یک آدم پیر و ناتوان خیلی زودرنج میشه و از همه چیز زود ناراحت میشه بهانه گیر میشه این بیمارها مثل بچه نیستند بچه درسته که ناتوان هستش ولی خیلی چیزا رو می‌فهمه و زودرنجی تو کارش نیست انقدر مداومت می‌کنه تا به خواسته‌اش برسه ولی متاسفانه این بیماری اینجوریه که خیلی زود می‌رنجه ناتوانه و دنبال بهانه است تا درمان رو ول کنه برای همین هم یکی که درمان این بیماری رو بر عهده داره باید خیلی مراقب حرف‌هایی که می‌زنه باشه و واقعاً هم اعتیاد یک نوع بیماریست با درد خیلی زیاد من و همکارام تو کمپمون فقط از یک روشه درمان استفاده می‌کنیم ولی موسسات دیگه سه روش درمانی دارند که هر کدوم رو بهتون توضیح میدم..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺 ۳۱۹
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک (یاس) موهای الای رو خشک کرد رفت سمت کشوی دراور تا براش لباس بیاره که با دیدن من ساکت شد اومدم تو و گفتم خانم اسدی شما برید آشپزخونه صبحونه آماده است راستی اگه زحمتی نیست یکم جیگر گوسفندی خریدم اونا رو بشورید آماده کنید بیام بپزمش لبخند کوچیکی زد و گفت ___چشم پس زحمت لباس‌ها با شما لباس‌های الای رو دستم داد و از اتاق خارج شد الای سرش رو بالا آورد هر دو به همدیگه نگاه می‌کردیم من دلخور و دلسوز الای دلخور و گلایه مند بدون هیچ حرفی تن پوششو درآوردم تن ضعیف و لاغرش لرزی کرد خودم رو جلو کشیدم مثل اون وقت‌ها به حصار خودم درآوردم و تو گوشش گفتم امن‌ترین جای تو همین جاست میون دستای من من هیچ جا نرفته بودم همین جا بودم طبقه پایین نیومدم بالا تا از روی دلسوزی کاری نکنم که برات ضرر داشته باشه صبحم رفتم برات جیگر خریدم می‌خوام برات کبابش کنم نگو که یادت رفته چقدر دوست داشتی نگاهش کردم لبخند روی لباش جا خوش کرد و بیشتر خودش رو در من حل کرد دماغش رو بالا کشید و اشکاشو با پشت دست پاک کرد و آروم گفت ____محمد من ......من...... از خودم جداش کردم و در حالی که لباس‌هاش رو تنش می‌کردم گفتم ____تو چی...؟ نگو که تو نمی‌تونی به خدا می‌تونی این همه سختی رو تحمل کردی یه ۲۰ روزم روش خانم اسدی میگه فقط ۲۰ روز طول می‌کشه تا سم مواد از بدنت بره به خدا پاک بشی بقیه مشکلاتو با هم حل می‌کنیم تو نگران هیچی نباش منتظر بودم حرفش رو بزنه زیر لب خیلی ضعیف گفت مهران منتظر موندم بقیه جمله‌اشو بگه ولی بی‌صدا به چشمام نگاه می‌کرد مهران هم به قدری آروم و نامفهوم گفت که من اون لحظه اصلاً متوجه نشدم بعدها فهمیدم دیگه ساکت شد و حرفی نزد دستاشو فشار دادم گفتم ____جان محمد اگه دوسم داری قوی باش بچه ها چشم به راه منو توان 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺 ۳۳۲
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک (یاس) مامان با گریه گفت ___مادر تو رو خدا ناراحت نشو خدا منو بکشه نتونستم امانت داری کنم ناراحت گفتم مامان این چه حرفیه می‌زنی یکی روشن به من بگه چه اتفاقی برای آیدینم افتاده مامان دوباره با گریه گفت __به خدا از زهرا خانم پرسیدم اونم گفت از محمد جواد پرسیده محمد جوادم از دوستاش که متخصص پوست بودن پرسیده اونام گفتن که بزرگ بشه عملش می‌کنن خوب می‌شه روم سیاهه مادر روم سیاه آیناز با تشر گفت مامان بس کن دیگه آیدینو بغل کردم و آروم روی زمین گذاشتم به صورتم نگاه کرد مثل بچه‌هایی که تازه می‌خوان تاتی تاتی کنند ترسیده بود خیره به چشمام گفت ماما نه.... ماما نه ...پا نه ......بریم بازی بازی با چشمای درشت شده به محمد نگاه کردم و گفتم _محمد این بچه دیوار راست و بالا می‌رفت یه دقیقه از ورج و وجه کردن نمی‌ایستاد حالا چی شده فاطمه گفت اجازه بدین من توضیح میدم ولی محمد گفت __نه اجازه بدین الای جان عزیزم تقصیر هیچکی نبود اول اینکه قسمت این بوده دوم اینکه اگه تقصیر کسی هم بوده اون منم نه هیچکس دیگه‌ای اون شبی که مامان حالش بد شد بچه‌ها رو گذاشته بودن خونه زهرا خانم اون بنده خدا هم همراه مامانت به بیمارستان رفته بود آیدینو که می‌شناسی چقدر شلوغه فضول خان رفته بوده به همه جا سرک بکشه دختر زهرا خانم حواسش نبوده کتری آب جوش روی پاش ریخته بود هین بلندی کشیدم و وحشت زده آیدین رو بغل کردم __نترس.... نترس عزیزم چیزی نشده که آیدین حالش خوبه خوبه یکم پوستش توی فقط یه قسمت کوچیک گوشت اضافه آورده که اونم دکتر گفت با همین پمادها از بین میره نیاز به جراحی نیس فقط مسئله راه رفتنشه که هیچ عیب و ایرادی توی مفصل‌ها و جاهای دیگه پاها نیست فقط بچه از لحاظ روانی ترسیده و می‌ترسه پاشو زمین بزاره کمی که سرگرم بچه ها میشه گاهی چند قدم میره ولی تا یادش میافته میترسه و پاشو زمین نمیزاره مامانم با گریه گفت مادر که بالا سر بچه نباشه همین میشه دیگه خدایا شرکت که سه یه بچم روی بچه هاش موند با ناباوری به محمد که شرمندگی و حرفهای نگفتش توش بیداد میکرد نگاه کردم میدونم که خیلی سعی کرد طوری ماجرا رو تعریف کنه که انگار نه انگار که اتفاق بزرگی افتاده سعی کرد کم اهمیت توضیح بده تا مامانم بیشتر از این خجالتزده نشه...... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺 ۳۴۵
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک (یاس) وقتی همراه خانم صالحی وارد سلول جدید شدم خانم صالحی نگاهی به دورتا دور اتاق کرد و تختی که روبروی در بود قسمت بالارو به من نشون داد و گفت همونجا برا شما باشه و بعد رو به خانم جونی که قیافه موجهی داشت گفت __لطیفه حواست باشه ها دیگه تکرار نمیکنم اون خانم با لبخند گفت بروی جف چشام خانم صالحی خیالت تخت خانم صالحی رو به من گفت __من دیگه باید برم فردا میام بهت سر میزنم وسایلاتم الان میگم مجیدی میاره ازش تشکر کردم و اون رفت آب دهنمو با درد قورت دادم و که لطیفه جلو اومد و گفت ___من لطیفم عزیزم زهرا خیلی سفارشتو کرده نیومده معروف شدی که لبخند محزونی زدم و تو دلم گفتم __آره همه جا شدم گاو پیشونی سفید حرفی نزدم و اون دوباره گفت ___بیا جلو و بعد رو به دو خانم دیگه که نگاه میکردن گفت ____بچه ها بیایین جلو دیگه اون دوتا خانمم جلو اومدن و یکیشون گفت ___من اسمم ثناس اسم تو چیه قبل از اینکه اسمم بگم اون یکی خانم که خیلی جوون بود گفت ___منم مینا هستم لطیفه دستمو گرفت و گفت ____بیا بشین که از فضولی دارم می‌میرم اول بگو اسمت چیه آروم گفتم اسمم ایل آی هستش فکر می‌کردم الان مثل اکثر کسایی که اولین بار اسمم رو می‌شنوند می‌خوان تعجب کنن بگن این دیگه چه اسمیه ولی لطیفه با خنده بلند رو شونم زد و گفت پس همشهری هستیم گفتم پس شمام ترکین اهل کجایی روی زمین نشستیم این سلول بر خلاف سلول فریده تمیزتر بود اینو همون لحظه اول احساس کرده بودم لطیفه گفت من اهل مشهدم ولی زبون مادریم ترکه فامیلی کلاً ترک هستیم لبخندی زدم که مینا گفت منم ترکی کامل می‌فهمم ولی زبون مادریم گیلکی هستش لطیفه دوباره با هیجان پرسید ایلای راسته که میگن تو یه مردو کشتی سرم رو به نشونه مثبت پایین آوردم که ثنا با ذوق گفت باورم نمی‌شه قیافت یه جوریه آدم احساس می‌کنه خیلی مظلومی اگه ناراحت نمی‌شی بگو چه جوری این کارو کردی اصلاً چی شده لطیفه هم با هیجان گفت آره واقعاً همه راجع بهت صحبت می‌کنند منم ترسیدم از زهرا بپرسم قضیه چیه واسه چی این همه هواتو داره از فامیلاشی بعد صداشو پایین آورد و گفت البته شنیدیم که شوهرت پولداره شایدم به زهرا پول دادی همشون زل زده بودن به صورت من مشتاقانه منتظر شنیدن قصه‌ام بودند با حذف بعضی جاها که نیازی نبود بدونند خیلی خلاصه تعریف کردم لطیفه رو دستش زد و گفت عجب نامردایی پیدا میشن خوب کاری کردی کشتیش ایول به غیرتت اینجور آدما رو باید بکشی زنده کنی دوباره بکشی یک بار مردن براشون کافی نیست با ناراحتی گفتم فعلاً که اون زیر خاک خوابیده و من به جرم قتل اینجام البته دیروز پدرش گفته با گرفتن دیه رضایت میده... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ۳۷۸
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک (یاس) مثل کسی که دستش رو شده باشه آروم گفتم من برات توضیح می‌دم آیناز جان حق داری ناراحت باشی صدای گریه الوین از اتاق اومد و آیناز مجبور شد بدون اینکه جواب من رو بده به اتاق خواب بره انگار فرشته نجات شده باشه تو دلم گفتم خیر ببینی بچه چه به موقع گریه کردی دیگه کسی در این مورد صحبتی نکرد بعد از ناهار و میوه و شیرینی و رسوهای متعارف مهمونی خانواده محمد قصد رفتن کردن طبق معمول آیدین تو بغل پدر شوهرم جا خوش کرده بود و قصد بیرون اومدن نداشت محمد و کیارش هم صحبت می‌کردن و از قیافه جدی هر دوشون معلوم بود صحبتشون موضوع مهمیه آیناز همچنان دلخور نگاهم می‌کرد ولی مامان علی الظاهر موضوع را فراموش کرده بود و خداحافظی گرمی با مهتاب خانم و رومیا که از اول تا آخر در حد چند کلمه صحبت کرده بود کرد بعد از رفتن مهمونا آیناز فرصت نداد و گفت آقا محمد خواهرم به کنار ولی از شما دیگه انتظار نداشتم دارین میرین خیلی خوب به قول امیر صلاح مملکت خویش خسروان دانند هرچند من این صلاح رو هم صلاح نمی‌دونم من فقط از این ناراحتم چرا به ما حرفی نزدید در حالی که همه خانوادتون می‌دونستن مامان آروم گفت آیناز جان اجازه بده توضیح میدن دیگه مادر دزد که نگرفتی محمد با خنده گفت من تسلیمم آیناز حق داری ناراحت باشی بیاید بشینید الوینم بده بغل من اگه زحمتی نیست یه چایی بریز بیار همه چیزو توضیح بدم پا شدم گفتم خودم می‌ریزم ولی آیناز عصبانی پا شد و رو به من گفت زحمت نکش خواهر به من گفتن خودمم میرم می‌ریزم امیر ریز ریز خندید آیناز عصبانی به امیر نگاه کرد و بعد به سمت آشپزخونه رفت کنار مامان نشستم و نگاه دلخورش مثل تیری بود که به قلبم می‌خورد شرمنده گفتم محمد می‌خواد یه مدت از این فضا دور باش خودت می‌دونی خوشبختی رو فقط در کنار تو می‌خوام ولی به محمدم نه نمی‌تونم بگم خودمم می‌خوام مثل محمد یکم تو خلوت باشم تنها چیزی که اذیتم می‌کنه دور شدن از تو مامان نمی‌دونم طاقت میارم یا نه مامان سرم رو نوازش کرد و گفت قسمت این بوده دیروز عصر یهو هوای خونمونو کردم حتی دلم برای اقدسم تنگ شده بود می‌گفتم یعنی الای راضی میشه با هم بریم یه چند ماه اونجا زندگی کنیم اگه شوهرت می‌خواد که بره برو مادر من حرفی ندارم محمد برای ما ثابت شده است چقدر می‌مونید اونجا ؟؟؟ __فعلاً هیچ چیزی نمی‌دونم باور کنید چیز زیادی نمی‌دونم فقط محمد گفته دوست داره یه مدت از ایران بره __کجا میرید؟؟؟؟ ___لندن... _پس کارخونه ؟؟ تو همین لحظه آیناز با سینی چایی اومد و همونجور دل خورد نگاهم کرد که محمد گفت شماها غریبه نیستین اونقدری که با شما راحتم با خانواده خودم راحت نیستم آیناز آروم طوری که محمد نشنوه گفت آره جون عمت دیدیم چه جور راحتی.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺۳۹۱
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
.💞💞💞 به قلم پاک (یاس) دلم برای دخترای ثریا خانم سوخت هر کدوم مشکلی داشتن هیچ کدوم خوشبخت نبودند شوهر بعضیاشون همراهشون بود و جوری غضبناک نگاه می‌کردن انگار ارث پدرشون رو خوردن محمد کمی دورتر از این جمع وایستاده بود و مدام با چشم و ابرو و پیامک می‌گفت که بریم خونه ولی من اصلاً دلم نمی‌اومد معصوم رو تنها بزارم به جبران همه روزهایی که حامی من بود از محمد خواهش کردم اجازه بده تا صبح پیش معصوم بمونم محمد خیلی مخالفت کرد ولی آخرش تسلیم شد و رفت خونه مامان معصوم به قدری گریه کرده بود که بی‌حال شده بود و مجبور شدن بهش سرم بزنن اون شب به هر سختی بود سپری شد دخترها از معصوم خداحافظی کردن و رفتن خونشون سر بزنن بعد دوباره برگردن منم که نگران بچه‌ها بودم وقتی معصوم خواب بود به حسین آقا گفتم به معصوم بگه رفتم و سه ساعت بعد برمی‌گردم میرم که به بچه‌ها سر بزنم اومدم خونه به بچه‌ها کمی رسیدگی کردم و وقتی شنیدم مامان هم با کارم موافقه با اطمینان قلب بیشتری دوباره به بیمارستان برگشتم تقریبا سه روز به همین منوال گذشت حال ثریا خانم هیچ فرقی نکرده بود روز به روز بدتر می‌شد تقریباً به حالت اغما رفته بود من با چشم‌های خودم سفید شدن موهای معصوم و لاغر شدنش تو این سه روز رو دیدم خدا هیچ بچه‌ای بی مادر نکنه داغ مادر خیلی سخت بود معصوم تو اون سه روز علناً پیر شده بود محمد مدام غر می‌زد که باید چمدونمون رو ببندیم و یه سری خریدهای ریز داشتیم ه باید انجام می‌دادیم ولی من اصلاً دلم نمیومد یعنی دل دماغ نداشتم درسته ثریا و پسرش در حقم خیلی بدی‌ها کرده بودند ولی من بهشون به چشم مادر دوستم دوستی که ازم حمایت کرده و پناهم بوده نگاه می‌کردم بالاخره بعد سه روز ثریا خانم جان به جان آفرین تسلیم کرد تصویر جسدش که هیچ چیز جز یک پوست و استخوان ازش نمونده بود هیچ وقت از یادم نمیره میگن کسایی که گناه کردن اگر به قدری سختی بکشند که هیچ گوشتی بر تنشون نمونه همه گناهانش مثل همین گوشتهایی که ریخته و از بین رفته از بین می‌روند من حلالش کردم و از خدا خواستم خدا هم حلالش کنه زجه‌های معصوم برای وفات مادرش دل سنگ آب می‌کرد چه برسه به من که از همون بچگی دل نازک بودم.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺۴۱۶