دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم #یاس
هر موقع این آهنگ پخش میشه من پرت میشم به ۳ سال پیش
همون موقعها که محمد میگفت عاشق زنی به اسم یاس شده
یادش بخیر چقدر من ساده بهش دلداری میدادم که باید با یاس خانم صحبت کنه و از احساسش بگه
چقدر براش آرزوی خوشبختی میکردم
داشتم میرفتم موهامو سشوار بکشم که با صدای ناهنجاری ترسیدم و از جا پریدم
اسباب بازی آیدین زیر پام بود
و با اون صدای جیغ جیغش منو ترسوند
خم شدم و اسباب بازی رو برداشتم
خندیدم و گفتم
____ مثل باباشه پرشور و شر
اسباب بازی رو برداشتم با خودم به طبقه دوم رفتم
اسباب بازی رو تو اتاق مشترک آیسو و آیدین گذاشتم
با اینکه خونمون اتاق خالی داره ولی ترجیح میدم آیسو و آیدین توی یک اتاق باشن
یه بار تو تلویزیون از کارشناس شنیدم که بهتره بچهها توی یک اتاق باشند
شاید دعواشون بشه و مثل منو آیناز گیس و گیس کشی بشه
ولی همین دعواها در آینده خاطرات بامزهشون میشه که میشینن با هم تعریف میکنن و میخندن
در واقع همین دعواها کشمکشها و شریک شدنها زورکی در آینده باعث صمیمیت بینشون میشه
هرچند آیدین به زور به اتاقش میره ولی با همکاری آیسو دارم عادتش میدم
که اینجا اتاقش هستش
اتاق کمی به هم ریخته هست از وقتی که آیسو کلاس اول میره کمی شلخته شده
هرچند دقیقاً مثل خالهاش به تیپ و مد و قیافهاش میرسه
ولی در رابطه با نظم اتاقش زیاد اهمیت نمیده
وارد اتاق خودم شدم روی تخت نشستم
سشوارو به پریز پایین تخت زدم
و بدون نگاه کردن به آینه شروع به خشک کردن موهام کردم
به کمک این شامپوهای درست و حسابی و ماسکموها موهام حسابی ابریشمی و خوشبو شده
خودم از دست کشیدن به موهام لذت میبرم
فاطمه اصرار داره موهامو دکلره کنه ولی محمد مخالفه
میگه دوست دارم همینجوری که هستی بمونی
گاهی فاطمه محمد رو حاج محمد صدا میزنه
میگه انگار نه انگار که جوون امروزی هستش
اخلاقش خیلی خاصه
یه خاص دوست داشتنی که من میمیرم براش
به روز میپوشه به روز میخوره به روز میگرده ولی مثل قدیمیا میگه دوست دارم خانومم همینجوری که هست طبیعی بمونه
میگه دوس دارم زنم تو خونه باشه برام چایی دم کنه دم بغلم بشینه میگه رنگ و لعابها چیه میمالن به سرشون عینهو جوجه تیغی
محمد عاشق بچه است
با یادآوری بچه میخندم
درست از جشن تولد یک سالگی آیدین صرار داره دوباره بچهدار بشیم
هرچی میگم جفتمون جوره بزار بچهها بزرگ بشن ما هم بریم بگردیم مسافرت بریم میگه نه دوست دارم دختر زیاد داشته باشم
محمد عاشق دختره اسمشم پیدا کرده ولی به من نمیگه
میگه هر وقت مشتلق بارداریتو بهم دادی هر وقت فهمیدیم دختره اسمشو بهت میگم
موهامو با کش آبی رنگی دم اسبی میبندم
یه تاپ و شلوارک آبی آسمونی تنم کردم و به طبقه پایین رفتم
میانههای پلهها بودم که صدای زنگ در اومد
سرعتمو بیشتر کردم و قفل در رو زدم
از پنجره آشپزخونه دیدم که محمد در حالی که دست آیسو و آیدین رو در دستش گرفته مثل بچهها میخنده و گاهی مثل آیدین بالا و پایین میپره وارد حیاط شدند
به پیشوازشون رفتم و با خنده گفتم
__میبینم که بازم این آقا فسقلی مجبورت کرده بستنی پیچی بخری
محمد خندید و گفت
_ایلای خدا شاهده من انقدر سمج نبودم
این بچه به کی رفته آخه تو هم اینجوری نیستی
از سر فروشگاه تا خود خونه مجبورم کرده لی لی کنان بیام خونه
و باز با خنده گفت
_آبروم پیش در و همسایه رفت
یکیشون این دوربینهای مداربسته در خونشون رو چک کنه فرداش کلیپ لی لی بازی بنده تو استوری همه مشتریای کارخانه هستش
آیسو با هیجان گفت
__مامان خاله زنگ نزده گفته کی راه میافتن؟؟؟
دستمو روی سرش گذاشتم کمی ماساژ گونه کشیدم و گفتم
____چرا زنگ زد امشب راه میافتن
فردا صبح میرسن تهران
آیسو به عادت بچگی بالا و پایین پرید و گفت آخ جون خاله آینازم داره میاد.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
خندهام گرفته بود میدونستم آینازم دقیقاً مثل فاطمه وقتی میگه یک نقشه توپ دارم یعنی شیطنت جدیدی تو راه داره
ولی حرفی نزدم شونم رو بالا دادم و گفتم
_بریم
نذاشتیم مامان از جاش بلند بشه همه کارا خودمون دوتایی انجام دادیم
با کلکلهای آیناز و امیر تقریبا از فکر و خیال مهمونی آخر هفته مامان مهتاب بیرون اومده بودم
بعد از خوردن ناهار مثل همیشه امیر و محمد همچنان که بحث تورم و اقتصاد و این حرفها رو میکردند و شطرنج بازی میکردند
منو آیناز هم ظرفها رو شستیم و خشک کردیم توی کابینت چیدیم
گاهی متوجه مامان میشدم که دستش روی پیشانیاش میگذاشت
لپهاشو نگاه کردم اثری از قرمزی که موقع بالا بودن فشارش دچار میشد نبود
کنارش نشستم و گفتم مامان میخوای فشارسنجو بیارم به نظر میاد سردرد داری
و مامان با مهربانی و صبوری مثل همیشه نگاه پر محبتی بهم انداخت و آرام طوری که آیناز نشنوه گفت
___ نمیدونم چرا اصلاً راضی نیستم
دلم یک جوری هستش
من هم مثل خودش آروم گفتم
_ خوب نرو مامان غریبه که نیست دخترته بگو الان آمادگیشو نداری
اصلاً کارهای شورای مسجد و بهانه کن نرو
مامان نفس عمیقی کشید و گفت
_آینازو نمیشناسی این پیله کنه به یه چیزی ول کن نیست
خودم دوس دارم برم ولی نمیدونم چرا یه حس اضطرابی گرفتم
اون تسبیح منو بیار برام شاید ذکر گفتم بهتر شدم
ولی باز ببینیم چی میشه توکل به خدا
رفتم اتاق خواب و پیش بچهها نشستم
آیسو گوشی به دست داشت از برنامه جدیدی که دانلود کرده مخصوص آموزش به بچهها کلاس اولی یا آمادگی هست توضیح میداد
نشستم و با لبخند به ایلما که عجیب شبیه به من بود نگاهش کردم
آیسو تلفیقی از من و پدرش بود
ولی اخلاقاً به آیناز رفته بود
ولی ایلماه از نظر قیافه سایز کوچیک من بود
داشت با به فارسی که لهجه شیرین ترکیاش کاملاً مشخص بود به آیسو که کاملا ترکی رو متوجه میشد میگفت که قراره باباش براش گوشی بخره
همین لحظه آیناز وارد اتاق شد و گفت
____البته اگه دختر خوبی باشه
دستمو نوازش بار به موهای بلند ایل ماه کشیدم و گفتم
____چرا نباشه دختر به این خوبی
آیسو نگاهی به من کرد و دوباره مشغول توضیح به ایلما شد
آیناز دستمو گرفت و به اتاق خودم برد و گفت
__ باید بریم خرید یه خرید درست و حسابی
باید زیباترین لباسو بپوشی
کیف و کفش برند هم میخوای
نمیخواد همه طلاهاتو سر و گردنت آویزون کنی یع رو مانتویی خوشگل میخوای یه دستبند و انگشتر ست دستت میکنی
اوه راستی ایلای باید موهاتم رنگ کنی یه رنگ یخی خیلی خوشگل قیافهتو خیلی تغییر میده
حتماً چتری هم بزن
نگاه عاقل اندر سفیه به آیناز کردم و گفتم
_و لابد انتظار داری موهامم از زیر شال بیرون بزارم
محض دلبری و به رخ کشیدن زیباییم اونم پیش سارا و نامزد فرنگی آقای سعیدی و بابا چی میگن نمیگن این دختر سرش سنگ خورده
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
محمد مثل عروس دومادها دستمو گرفته بود فشاری به انگشتام داد و من ازین قوت قلبی که بهم میداد جرات گرفتم لبخندم عمیق تر شد وقتی پله آخر رسیدم سمت جمع رفتم و بعد از احوال پرسی با جمع با همون لبخند رو به خانم بهرامی گفتم
_سلام سارا جان خوبی خوش اومدین
دستمو سمتش گرفتم و همزمان محمد سلام احوال پرسی کرد
خانم بهرامی نگاهی از بالا به پایین انداخت وبا اکراه فقط نوک انگشتاشو بهم داد
مرد قد بلند زیبای همراهش لبخند میزد و به انگلیسی گفت
_عزیزم این خانوم زیبا رو معرفی نمیکنی
محمد با پسره دست داد و قبل از سارا با همون لهجه ی انگلیسی فولش گفت
_من محمدم پسر خاله سارا و این خانم زیبا هم همسر عزیزم ایلای جان هستن
مخصوصا واژه زیبا و عزیزم رو محکم گفت
مامان مهتاب خنده ی مصلحتی کرد و رو به خواهرش که سلام منو با اکراه و صدای ضعیفی جواب داده بود گفت
_مهسا جان بیا بریم جوونا رو به حال خودشون بزارین
خانم بهرامی با لبخند مصنوعی که تو اون لباس شبیه باربی بودگفت
____دنیل نامزدم
محمد هم با لبخند گفت که از دیدن شما خوشبختم
محمد به دلیل سفرهاش و البته تلاشهای خودش انگلیسی خیلی خوب بلد بود
منم کمی بیش بلد بودم صدای بابا اومد که با ذوق آیدین بالا پایین می انداخت و میخندید جلوتر اومد و گفت
_سلام عروس چطوری
محمد جلو رفت و با باباش دست داد پدر شوهرم فوق العاده عروس دوست بود ومنو ویژه دوست داشت
باهاش دست دادم تو همین حال رومیا همسر آقای سعیدی با دیدنم گفت
_سلام ایلای خانم خوبی
_با لبخند باهاش احوال پرسی کردم اونم با صدای بلند گفت
__وای ایلای چقد رنگ موهات بهت میاد
خجالت زده دستم ناخودآگاه بع سمت پیشونیم رفت و چتریای بلندمو تو انداختم و گفتم
_ممنون رومیا جان
بابای علی همچنان با آیدین بازی میکرد
چشام دنبال آیسو بود که در کمال تعجب دیدم گوشه ای واستاده و با یک پسر نوجون که معلومه حداقل هفت هشت سالی از خودش بزرگه صحبت میکنه
محمد با همون پسر خارجی نامزد سارا مشغول صحبت بود رومیا دستامو گرفت چشمکی زد و گفت
____دیدیش؟؟
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺#۳۰
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
__ایلای کاری که شده اون بنده خدا هم بارها معذرت خواسته مامانم گفته اشکال نداره
__تو باید مواظبش میبودی
_ایلای مامان مگه بچس مواظبش باشم
قضاقدره دیگه اتفاق افتاد
مامان گوشی از آیناز گرفت و گفت
_عزیز دلم من حالم خوبه اینقد ناراحت نشو
بببینم میتونم بیای
صدای آیناز که با عصبانیت میگفت
_چی چیو بیام با این پات
مادر من شما تا چند ماه آینده باید اینجا بمونی تا پات جوش بخوره
بعدشم که من فارغ میشم یکی باید پیش من بمونه
نمیشه که همش برای ایلای ننه باشی
بنابراین تا یک سال آینده هیچ جا نمیری
همین که گفتم
مامان با اون حالش خندید و گفت
_وسط این دعوا تو هم داری نرخ تعیین میکنی
میبینی که خواهرت حالش خوب نیست
باز تو خودخواهیات شروع شد
آیناز دوباره با همون لحن عصبی گفت
_مادر من... من خودخواهم یا این خانم
اصلاً واسه چی اونجا مونده
قرار بود دو روزه بیاد الان یک هفته است
نیومده
محمد کار داره قبول خودش تو جاده نمیتونه رانندگی کنه قبول باشه
با قطار بیاد اینم بستن براش
مامان با خنده گفت
_ایلای جان مادر تو نگران نباش
من حالم خوبه
به محض اینکه بتونم پامو یکم رو زمین بزارم برمیگردم تهران
آیناز گوشی از مامان گرفت و گفت
__ بشنو و باور نکن خواهر من
تا یک سال آینده مامان پیش من خواهد بود
از این دعوای شوخی شوخی مامان ، من و آیناز محمد خندهاش گرفته بود و گفت
_امروز و فردا نمیشه ولی پس فردا اونجایم مامان رو هم برگشتنی میاریم نگران نباش
با خوشحالی گفتم
_شنیدی مامان پس فردا پیشتم
آیناز کمی شوخی کرد ولی رو حرفش بود که نمیزاره مامان برگرده
و بعد گوشی رو قطع کردیم
اون لحظه خیالم راحت شد که پس فردا پیش مامانم هستم
خبر نداشتم روزگار بازی جدیدی رو با من شروع کرده
که پس فردا که هیچ پس فرداهای بعدی هم مادری نخواهم دید
بعد از صبونه محمد با عجله به راه افتاد
تمام اون روز رو خونه بودم و چندین بار به مامان زنگ میزدم
آیناز ازم خواست به عطاری که مامان همیشه از اونجا خرید میکنه برم و چند تا چیز میز بگیرم تا رفتنی براشون ببرم
اون روز همچنان که داشتم چمدونام میبستم با فاطمه تماس گرفتم باهم حرف زدیم و مثل همیشه حالم با حرف زدن با فاطمه خوب میشد
ازش پرسیدم وق داره باهم بریم عطاری آخه یادمه اون میخواست ادویه واسه مامانش بخره
ولی فاطمه گفت تازه امروز برمیگرده تهران و خیلی خستس
و من بخت برگشته تصمیم گرفت خودم برای خرید به عطاری برم.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺#۵۰
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
در رو قفل کرد
از پشت در فریاد زدم
_پس به همون ساسی آشغال بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه دردش چیه چی میخایین از جون من
جوابی از سعید نشنیدم دوباره کنار دیوار نشستم
زانوهامو بغل کردم دلم برای بوسیدن و بوییدن آیدینم پر میکشید
همش احساس میکردم صدای گریههاشو دارم میشنوم
یعنی الان دارن چیکار میکنن
✅ادامه داستان از زبان آقا محمد
کلی کار عقب افتاده داشتم که میخواستم قبل از رفتن به شهرستان راست و ریستشون کنم
باید اعتراف کنم که این روزا به قدری گرفتاریم زیاد شده که توانایی کنترل و مدیریت همه کارها به طور همزمان از دستم در رفته
ساعت نگاه کردم
_وای خدای من اصلاً متوجه نشده بودم ساعت ۶ عصره
تعجب کردم چرا ایلای بهم زنگ نزده
قبل از ۴ قرار بود راه بیفتیم
عجیب
خندیدم و با خودم گفتم الان پام به خونه برسه مثل جیغ جیغها میخواد همش غر بزنه
چرا دیر اومدی مامانم چشم به راهه
داداش متوجه خندم شد و گفت
یعنی فشار کاری اینجوریه که آدم خود به خود هم میخنده
همچنان که برگهها رو روی میز گذاشتم گفتم
اگه ساعتو نگاه کنی میفهمی که دو ساعت از وقت قرارم گذشته
الان کارد بزنی خونش در نمیاد
داداش خندید و گفت
____پس بهتره بری تا حکمت صادر نشده
خندیدم و سوئیچو برداشتم و با یه خداحافظی سرسری خودمو به حیاط کارخونه رسوندم
گازشو گرفتم تا برسم به ایلای
شماره ایلای رو گرفتم تا بگم حاضر و آماده باشند تا رسیدم راه بیفتیم
ولی گوشیش خاموش بود
و من فکر کردم حتماً باهام قهره که دیر کردم به خاطر همین از حرص و عصبانیت گوشیش خاموش کرده
سارا با داداش صحبت کرده بود به جای خانم سپهری سرپرست آزمایشگاه تو مدتی که سارا ایران هستش اون بیاد به جاش کار کنه
ولی دیشب که حساسیت و ناراحتی ایلای رو دیدم امروز اومدم و مخالفتمو با این کار به داداش اعلام کردم
به نظرم آرامش و آسایش زن و بچه آدم بیشتر از این حرفها ارزش داره
دیشب بهش نگفتم که سارا قراره کارخونه هم بیاد
گفتم بی سر و صدا کنسلش کنم
تا ایلای بیشتر از این حساس نشده
سر کوچه که رسیدم دوباره شماره ایلای رو گرفتم ولی خاموش بود
چون قرار بود با همین ماشین بریم ترجیح دادم دم در پارکش کنم
وارد حیاط شدم و برگهای ریخته شده تو حیاط که نشون اومدن پاییز بود به قول ایلای بهم لبخند زد
با همان لبخند وارد خونه شدم
انتظار داشتم ایلای دست به کمر و ابروهای گره زده دم در باشه بهم بگه دست شما درد نکنه با این زود اومدنت
ولی با شنیدن صدای گریههای وحشتناک آیدین از طبقه بالا حس ترس و استرسی به جونم افتاد
پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم تا ببینم آیدین چرا اینجور گریه میکنه....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺#۶۱
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
#چکاوک در گوشه ای پشت تخت سنگی دور از مرکز دید نشسته بودم و نمیدانم چرا احساس خطر نمی کردم ! حواس
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
رفته بودیم برای سارا کادویی بگیرم
من تو خونه پولهای تو کیفمو شمرده بودم
کارت خوان یکی از مغازهها خراب بود و مجبور شدم تو اون شلوغی کیف پولمو در بیارم و نقدی حساب کنم
اصلاً نمیدونم چی شد من اشتباه کرده بودم پولمو زدن یا گمش کردم یا چی
تو رستوران دیدم ۵۰ تومنی کیفام کم بود
خلاصه که بگم برات توی اون دو ساعتی که تو پاساژ با خالت مشغول گشت و گذار و خرید بودیم مدام چشمم به زمین بود تا ۵۰ تومنی خودم رو پیدا کنم
با اینکه پولی نبود که قابل توجه باشه
ولی چون پول حلال من بود مال من بود حق من بود مدام نگاه میکردم تا پیداش کنم
اون که پول بود من اونجوری شاید ۷۰ درصد تمرکزم روی پیدا کردن اون بود
ایلای که عروس منه
تو این سه سال و خوردهای که عروسم بوده نه بیاحترامی بهش کردم و نه بیاحترامی از اون دیدم
زن پاک ساده و نجیبی بود درست مثل اعضای دیگر خانوادهاش
و من واقعاً متاسفم که الان هیچ خبری ازش نداریم
دلم میخواست یه طوری کمکت میکردم
ولی کاری از دست هیچ کس ساخته نیست
فقط باید دعا کنیم که سالم باشه و روزی خودش برگرده
اینا رو میگم که بدونی ما هم با تو همدردیم
درکت میکنیم
غریبگی نکن من مادرتم و میفهمم چه درد بزرگی داری
ولی نمیتونی اینجوری ادامه بدی
نزدیک سه هفته است نه کارخونه رفتی و نه تو دفترت مشغولی
نمیتونی زندگی رو تعطیل کنی
مامانم محمدم اینجوری خودت رو داغون نکن
به فکر بچههات باش
اونا که مادرشون رو از دست دادن تو باید پدر قوی برای اونا باشی
بیچاره مادر ایلای با اون وضعیت اسف بارش بچههای تو رو تر و خشک میکرد
به خدا که من امروز کلی خجالت کشیدم
منتی نیست تا موقعی که مادرشون رو پیدا کنی من حاضرم از هر دوتاشون مراقبت کنم
این وظیفه منه من مادرشون هستم
ولی پسرم من برای تو دلم خون
تا کی اینجوری ویلون و سیلون تو خیابونها و بیمارستانها دنبال گم شدهات بگردی
خواستم حرفی بزنم که مامان گفت
__اجازه بده حرفم تموم بشه....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺 #۹۵
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
یه روز که داشتم تلویزیون رو نگاه میکردم دیدم با مادر یک مفقودالاثر دوران جنگ تحمیلی مصاحبه میکردند
مادر میگفت که چشمش همیشه به در حیاط تا پسرش از در بیاد تو
و هیچ وقت مرگ پسرش رو باور نکرده
میگفت حتی توی این چند سال با وجود اینکه
از طرف بچههای دیگش اصرار داشتند خونشو عوض کنه ولی به امید برگشت فرزندش هیچ وقت خونه و محلهاش رو عوض نکرده
به فکر رفتم چه تحملی داشتند این مادرها
و چقدر بدهکارشون هستیم
من مادر نیستم الانم جنگ نیس شاید مقایسه درستی نباشه ولی چه فرقی میکنه اونا عاشق بچه هاشون هستن من عاشق ایلای هستم
عاشق اون لهجه شیرینش
عاشق اون دل پاکش
حتی عاشق ترسهای به ظاهر کوچکش
نمیتونم فراموشش کنم
همیشه چشمم به دنبالشه
تا یه روزی یه جایی پیداش کنم
و با تمام وجودم بغلش کنم و بوی عطر تنشو به ریههام بفرستم
دلم آروم و قرار نداره
از چند تا از دوستای دانشگاه هم که برای رشت قزوین ورامین ، مشهد و حتی تبریز بودن خواهش کردم تا بیمارستانهای اون شهرها رو بگردند
تا شاید ردی نشونهای از ایلآی پیدا کنم
ولی انگار ماه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودند تا من از بیخبری بمیرم
و چه انتظار کشندهای بود
من محمد خوش اخلاق که به قول ایل آی اخموی خوش قلب که بد هیچکس رو نخواستم شده بودم برج زهرمار
از نگهبان گرفته تا خانم رضایی با احتیاط با من صحبت میکردند
تا مبادا عصبانی بشم
پشت میزم نشسته بودم و داشتم به روزهایی که با الهی خوشبخت بودم فکر میکردم
کیارش از رکود سهام میگفت و اقداماتی که باید بکنیم
ولی من هیچ کدوم از حرفاشو نمیشنیدم
تقریباً از اتمام ماه سوم مفقودی ایلای سارا تمام عزمشو جذب کرده بود تا بار دیگه منو به خودش علاقمند کنه
خصوصاً از موقعی که به طور رسمی از نامزد خارجیش جدا شد و این میون موافقت مامان مهتاب و شروع دوباره اصرارهاش من بیشتر از هر چیزی عصبی میکرد
هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم روزی سارا پاشو به جای پای ایلایم بگذاره...
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺 #۱۱۴
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
لبخندی در ظاهر برای آیسو زدم
دلم برای این دخترک دل نازک میسوخت
آیسو رفیق روزهای سخت این ایلای من بوده
برام تعریف میکرده چطور باهم تو فروشگاه و کافه ی کسرا کار میکردند
هر بار که میگفت پشت قفسههای فروشگاه پتویی روی سرامیک سرد کف فروشگاه میانداخت و آیسو اونجا میخوابید دلم میسوخت برای این حجم از تنهایی و غریبیش
ایلای که شایستگی یک زندگی با آرامش و آسایش را داشت حقش بود که تا آخر عمرش آسوده باشه
ولی از حکمت خداوند سر در نمیآرم که چرا دوباره اینجور شده
بچههاش اینجور تنها ماندهاند
و خودش وای خودش....
حتی فکر اینکه ایلای دیگر در این دنیا نباشد منو نابود میکرد
سرم رو از فکرهای جورواجوری که به ذهنم میومد و نمیگذاشت در هیچ زمینهای تمرکز داشته باشم تکان شدیدی دادم
صدای زنگ در اومد و مطمئناً عمه آیسو بود
و بیخود نبود که من آن همه استرس داشتم
حرفی که معصوم خانم برای گفتنش اومده بود چنان همه ما رو غافلگیر کرده بود توان هیچ حرکت و حرفی نداشتیم
سعیده خانوم در رو باز کرد
آیسو کنار آیدین رفته بود و خواهرانه مواظب آیدین بود
لحظهای از دیدن محبت خواهرانهاش آه کشیدم
که چقدر ایل آی نگران روابط آیسو و آیدین بود
الان کجا بود که ببینه آیسو چطور بعد از نبود او هوای آیدین رو داره و برای برادرش مادری میکنه
معصوم خانوم همراه مادرش که به خاطر بیماری لاغر شده بود و همراه شوهرش آرام آرام به سمت خونه میومند
فاطمه کنارم وایساد و خیلی آروم طوری که آیسو نشنوه گفت
_محمد اون خانم خیلی شبیه الایم بود
مشخص بود که برای ایلای بینهایت دلتنگ است
مثل خودش بیانرژی و ناراحت گفتم
_خیلی اگه میدیدیش کپ میکردی
شبیه خواهر بود
بیشتر از آیناز شبیه ایلای بود
مهدی آرام گفت
_ کاش پیش آیسو نمیگفتی
سرم را از تاسف تکون دادم
.
و صدای سلام حسین آقا همسر معصوم خانم رو شنیدم....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
با تعجب بهش نگاه کردم و اون گفت
__محمد کجا بودی
____رفته بودم سرکشی سالن تولید
چرا هیچ کدومتون از حادثه خانم فرخی به من حرفی نزدین
مثل اینکه من مدیر این شرکتم
سارا اخم ریزی کرد و گفت
__به نظرت جز وظایف من هستش؟؟
راست میگفت جزوه وظایف سارا نبود
کتمو درآوردم و آروم گفتم
__حق با توئه معذرت میخوام
____امروز یه نفر دیگه میاد برای مصاحبه
با راهاندازی خط جدید من واقعاً نیاز به یه نیروی جدید دارم
به همکارم شاهین فر تو شرکت اکتیو تماس گرفتم
گفت یکی از همکارهای قدیمیش به اسم آقای رنجبر که ماه پیش استعفا داده بوده دنبال کار میگرده
سابقه کاریش هم خیلی خوبه
آموزش زیادی نمیخواد
____زنگ بزن کنسلش کن
کمی صداشو بالاتر برد و گفت
___یعنی چی محمد
از اینکه انقدر صمیمی با من صحبت میکرد از خودم بدم میومد
من آدم خامی نبودم که به این زودی قضاوت کنم
ولی دست خودم نبود که انقدر به سارا بدبین بودم
ولی وقتی عمیقاً به کارها و حرفاش فکر میکردم میدیدم چیزی جز همکاری نبوده و شاید من بیخود قضاوتش میکردم
نشستم روی صندلی خودم گوشی برداشتم و به خانم رضایی گفتم برام یه قهوه بیاره
بعد رو به سارا که منتظر من بود گفتم
____فکر میکنم همون خانم صابری مورد خوبی باشه
مثل اینکه به کار هم نیاز داره
الان برو باهاش تماس بگیر بیاد شرکت
خودم میخوام باهاش مصاحبه کنم
سارا با صدای بلند و با اعتراض گفت
____محمد
و صدای شاد کیارش بود که تو چهارچوب در بود و میگفت
____چی شده باز شماها مثل سابق صداتونو بردین بالا
سارا دست به سینه رو به کیارش گفت
_____همون خانمی که دیروز باهات صحبت کردم تو خودتم گفتی مورد مناسبی نیست
محمد اصرار داره اونو استخدام کنه
در حالی که اصلاً سابقه کاری تو صنایع غذایی نداره
استخدامش مساویست با کلی زحمت برای من کلی آزمون و خطا و کلی هزینه اضافی
که میتونیم با یه انتخاب درست هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشیم
کیارش جلو اومد و روی مبل چرم نزدیک پنجره نشست و گفت
______زیاد حساسیت به خرج نده دختر خاله
اگه محمد میخواد اونو استخدام کنه
من حرفی ندارم
سارا از عصبانیت رنگ سفید پوستش به قرمزی زد و با عصبانیت با قدمهای بلند به سمت در خروجی میرفت که گفتم....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺 #۱۳۷
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
با خوشحالی و ذوق خودش رو با قدمهای بلند بهم رسوند و گفت
___راست میگین آقای احمدی
تو رو خدا
آخه خانم بهرامی عصبانی میشن اخراجم نکنه
نگاهی به چشماش که دقیقاً مثل ایلای بود کردم و با لحن خشک و جدی گفتم
____مدیر اون کارخونه منم نه خانم بهرامی
داشتم از در تو میومدم که گفت
___خیلی ممنون خدا عوضتون بده
خدا خیرتون بده آقای احمدی
واقعاً نمیدونم چطور تشکر کنم
مونده یودم چیکار کنم خدا خودش شمارو رسوند هیچ کار خدا بی حکمت نیس
دیرم شده بود میخواستم زودتر برم
پیش آیدین
برای همینم با گفتن یک خواهش میکنم میخواستم راه بیفتم که با دیدن فاطمه و آیسو که هر دوتاشون به خانم صابری زل زده بودند جا خوردم
لبخندی زورکی زدم از تعجبشون
مهدی هم به جمعمون پیوست
انگار که با دیدن خانم صابری فهمید که همکار جدیده
لبخندی زد
نخواستم سوء تفاهمی که برای آیناز پیش اومده بود دوباره تکرار بشه
برای همینم سریع زبونم باز شد و گفتم
____خانم صابری همکار جدیدمون هستند
همون که قبلاً صحبتش شده بود
ایشون هم مثل اینکه دخترشون مریض یستری کردن
تا خواستم فاطمه و آیسو رو معرفی کنم آیسو جلو اومد و گفت
___خاله شما چقدر شبیه مامان منی میشه بغلت کنم
خانم صابری هاج و واج مونده بود
فکر کنم تو این یک هفتهای که تو کارخونه مشغول کار بوده سارا نذاشته با هیشکی صحبت کنه
چون هنوز نمیدونست چقدر شبیه ایلای هستش
سریع به خودش اومد
لبخند مهربونی زد و دستاشو باز کرد و گفت
__عزیز دلم باعث افتخارمه شما چقدر خوشگلی اسم مامانت چیه ؟؟
___آیسو خودش بغل خانم صابری انداخت و با بغض گفت مامانم گم شده هنوز پیداش نکردیم
فاطمه دوباره بغض کرد
خانم صابری هم خم شد سر آیسو رو بوسید و گفت
____عزیزم ....و بعد سوالی به من نگاه کرد
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺 #۱۶۱
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
اتاق جدیدم نه حموم داشت نه آینه
نه هیچ چیز شیشهای
پوزخندی به این دنیا زدم من معتاد بیجون چه ارزشی داشتم که اینجور مثلا ازم مراقبت کرده بودن
سمیه وارد اتاق شد
خیلی حال ندار بودم نیاز به یکی از همون قرصها داشتم
گوشه اتاق دوزانو نشسته بودم و تکون تکون میخوردم
طاقت استخوان درد رو نداشتم
با ناله گفتم میشه یکی بهم بدی خیلی درد دارم
سمیه در حالی که کمد رو میگشت گفت
___گردنت درد داره به درد استخون داری
بعد نگاهی بهم انداخت و گفت
____چه سوالیه میکنم
الان میرم برات میارم امروز سرمون خیلی شلوغه دیگه حوصله خودکشی تورو ندارم
طوری که نفهمه کنجکاو شدم آروم گفتم
____چی شده امروز؟؟ چه خبره؟؟؟
ولی سمیه زرنگتر از این حرفا بود و گفت
_____ببین آقا مهران خوشش نمیاد من زنایی که میاره صحبت کنم
تازه فهمیدم اسمش مهران
پرسیدم مهران کیه
با پوزخند گفت همون ازت خوشش اومده
بعد آروم گفت
ولی تو فرق میکنی
یه چیزیو میخوام بهت بگم
___ آروم باش هیچ سوالی نپرس هیچ کاریم نکن اینجوری راحت زندگیتو میکنی
به قیافت نمیخوره از اون زرنگا باشی
همینجور ناامید نگاهش میکردم
استخوان درد داشت نفسمو میگرفت
گفتم
___من هیچی نیستم من خودم شوهر دارم بچه دارم گریم گرفت
____پسرم تازه ۳سالشه دخترم امسال میره مدرسه
و بعد به آرومی گفتم
____حتما الان منو فراموشم کردم
______اشک بود که با قطرات درشتش میریخت
رنگ نگاه سمیه رنگ ترحم گرفت برعکس فرزانه که مثل ربات بود سمیه تحت تاثیر قرار میگرفت
اومد سمتم دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت
____برم برات از آقا قرص یگیرم و بعد در حالی که سرشو تکون تکون میداد از تاسف بیرون رفت
واقعا حالم خراب بود
بعد خوردن قرص خوابم میگرفت معمولا
با همون حال خرابم فک کردم اگه بخوابم نمیتونم بفهمم امروز چه خبره
برای همینم با وجود همه دردم وقتی سمیه قرص بهم داد دور چشمش کنار پایه تخت گذاشتم تا حداقل یکی دو ساعت بعد بخورم
سمیه کمک کرد رو تخت بشینم ولی همه تلاشم کردم تا از حس ترحمش کمک بگیرم برا همین با گریه گفتم
_____میشه ازش بخای منو ببری حیاط نفسم اینجا تنگ شده خیلی دلتنگ بچه هامم میشه بریم حیاط یکم هوا بخورم خواهش میکنم تورو جون هر کی دوسش داری
سمیه کمی ابرهاشو گره کرد و گفت
_____آقا که الان مهمون دارن فرزانه ازشون پذیرایی میکنه
ولی یکم واسا ...
زودی گفتم
____نه الان میخام تورو قرآن من که کاری به کسی ندارم
سمیه باز چشماشو رو هم گذاشت و سرشو تکون دهد و گفت.....
🌱به نظرتون ایلای کی میبینه🧐🤔
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺 #۱۷۴
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺