eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.8هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞 به قلم پاک در رو قفل کرد از پشت در فریاد زدم _پس به همون ساسی آشغال بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه دردش چیه چی میخایین از جون من جوابی از سعید نشنیدم دوباره کنار دیوار نشستم زانوهامو بغل کردم دلم برای بوسیدن و بوییدن آیدینم پر می‌کشید همش احساس می‌کردم صدای گریه‌هاشو دارم می‌شنوم یعنی الان دارن چیکار می‌کنن ✅ادامه داستان از زبان آقا محمد کلی کار عقب افتاده داشتم که می‌خواستم قبل از رفتن به شهرستان راست و ریستشون کنم باید اعتراف کنم که این روزا به قدری گرفتاریم زیاد شده که توانایی کنترل و مدیریت همه کارها به طور همزمان از دستم در رفته ساعت نگاه کردم _وای خدای من اصلاً متوجه نشده بودم ساعت ۶ عصره تعجب کردم چرا ایلای بهم زنگ نزده قبل از ۴ قرار بود راه بیفتیم عجیب خندیدم و با خودم گفتم الان پام به خونه برسه مثل جیغ جیغ‌ها می‌خواد همش غر بزنه چرا دیر اومدی مامانم چشم به راهه داداش متوجه خندم شد و گفت یعنی فشار کاری اینجوریه که آدم خود به خود هم می‌خنده همچنان که برگه‌ها رو روی میز گذاشتم گفتم اگه ساعتو نگاه کنی می‌فهمی که دو ساعت از وقت قرارم گذشته الان کارد بزنی خونش در نمیاد داداش خندید و گفت ____پس بهتره بری تا حکمت صادر نشده خندیدم و سوئیچو برداشتم و با یه خداحافظی سرسری خودمو به حیاط کارخونه رسوندم گازشو گرفتم تا برسم به ایلای شماره ایلای رو گرفتم تا بگم حاضر و آماده باشند تا رسیدم راه بیفتیم ولی گوشیش خاموش بود و من فکر کردم حتماً باهام قهره که دیر کردم به خاطر همین از حرص و عصبانیت گوشیش خاموش کرده سارا با داداش صحبت کرده بود به جای خانم سپهری سرپرست آزمایشگاه تو مدتی که سارا ایران هستش اون بیاد به جاش کار کنه ولی دیشب که حساسیت و ناراحتی ایلای رو دیدم امروز اومدم و مخالفتمو با این کار به داداش اعلام کردم به نظرم آرامش و آسایش زن و بچه آدم بیشتر از این حرف‌ها ارزش داره دیشب بهش نگفتم که سارا قراره کارخونه هم بیاد گفتم بی سر و صدا کنسلش کنم تا ایلای بیشتر از این حساس نشده سر کوچه که رسیدم دوباره شماره ایلای رو گرفتم ولی خاموش بود چون قرار بود با همین ماشین بریم ترجیح دادم دم در پارکش کنم وارد حیاط شدم و برگ‌های ریخته شده تو حیاط که نشون اومدن پاییز بود به قول ایلای بهم لبخند زد با همان لبخند وارد خونه شدم انتظار داشتم ایلای دست به کمر و ابروهای گره زده دم در باشه بهم بگه دست شما درد نکنه با این زود اومدنت ولی با شنیدن صدای گریه‌های وحشتناک آیدین از طبقه بالا حس ترس و استرسی به جونم افتاد پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم تا ببینم آیدین چرا اینجور گریه می‌کنه.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ لینک پارت اول https://eitaa.com/Mgbaely/82323 ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
واقعا زیباست ..... فروغ فرخزاد میگويد: در حیرتم از "خلقت آب " اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند. اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند. اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد. دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است... "باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم... ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستان زیبای مینا و پلنگ کندلوس طبق گفته‌ها و روایت‌ها، مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. برای همین مردم به او مینای گرگ چشم یا «ورگ چشم» می‌گفتند. مینا دختری یتیم بود که تنها در کلبه خود زندگی می‌کرد. خانه‌ای که هنوز در کندلوس پابرجاست و امروزه به یکی از نقاط دیدنی و گردشگری مازندران تبدیل شده است خانه‌ای که در یکی از کوچه‌های باریک و زیبای کندلوس پنجره‌اش ما را به یاد پلنگی می‌اندازد که از پشت آن به صدای مینا گوش می‌داد. کهنسالان و روایان می‌گویند با وجودی که مینا زیبا بود، اما چشمان سرخش سبب می‌شد که بچه‌ها از او بترسند و با دیدنش فرار کنند. ماجرا از آنجا شروع شد که مینا دختر کندلوسی صدای دلنشینی داشت. ازطرفی به‌دلیل اینکه یتیم بود باید خیلی از کارها را خودش به‌تنهایی انجام می‌داد. به‌عنوان نمونه باید به‌دل جنگل می‌رفت تا برای بخاری هیزمی‌اش چوب تهیه کند. او زمانی که به‌دنبال جمع‌کردن چوب بود با صدای بلند آواز می‌خواند تا بر ترس و تنهایی خود در جنگل غلبه کند، همین کار باعث شد پلنگی عاشق صدای زیبایش شود تا حدی که ردپای مینا را بو ‌کشید و خانه‌اش را پیدا کرد تا شب‌ها هم او را ببیند. یک شب پلنگ از روی شاخه یک درخت بالا رفت و به پشت‌بام خانه مینا راه یافت. همین کار باعث شد تا مینا سرو صدایی از پشت‌بام بشنود، بنابراین از نردبان بالا رفت و وقتی پلنگ را دید بی‌هوش شد. هنوز این نردبان در موزه کندلوس نگهداری می‌شود تا سندی باشد بر قصه زیبای مینا و پلنگ. وقتی مینا به هوش آمد پلنگ بالای سرش بود، مینا با ترس و لرز و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه می‌کنی؟ بعد از مدتی وقتی دید پلنگ کاری به کارش ندارد و به او حمله نمی‌کند بر ترسش غلبه کرد. کم کم دوستی بین این دو پدید آمد و رنگ مشابه چشمان مینا و پلنگ و تنهایی هردویشان آنها را هر روز به‌هم نزدیک‌تر کرد تا جایی که در جنگل پلنگ در گردآوری و حمل چوب به مینا کمک می‌کرد. روزها مینا به جنگل می‌رفت و شب‌ها پلنگ به خانه او می‌آمد و به این ترتیب مدام همدیگر را می‌دیدند. کم کم این رفت و آمد پلنگ از چشم مردم دور نماند و داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد قصه پلنگی که شیفته چشمان سرخ مینا و آواز زیبایش شده و هر شب سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا می‌اندازد. کندولسی‌ها وقتی به عشق مینا و پلنگ پی بردند از کشتن پلنگ منصرف شدند، اما خیلی از آنها می‌ترسیدند که شب‌ها بیرون بروند. تا اینکه مینا به یک عروسی در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه دعوت شد. مینا دلش نمی‌خواست به این عروسی برود، اما دختران و زنان کندلوسی اصرار کردند که به این عروسی برود. او می‌ترسید پلنگ برای دیدارش ردش را بو بکشد و به نیچکوه بیاید. در شب عروسی هم بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید می‌کرد. هنگام شب پلنگ به روستا آمد وقتی مینا را ندید، بوی او را دنبال کرد و به سمت روستای نیچکوه راه افتاد. به نزدیک ده که رسید سگ‌ها به او حمله کردند. پلنگ پس از جنگ و درگیری زخمی شد. با اینحال خود را به روستا و خانه‌ای که مراسم عروسی در آن برگزار می‌شد رساند و مینا را با نعره‌ای صدا زد. میهمانان مراسم عروسی ترسیدند و سرو صدای زیادی از ترس به پا شد. مردان به پلنگ تیراندازی و او را زخمی کردند. وقتی مینا فهمید پلنگ تیر خورده و شاید مرده باشد، شروع به شیون و زاری کرد و بر سر و روی خود زد. آه و ناله‌های مینا چنان عمیق و دردناک بود که مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و گریه کردند. مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و به هیچ کس اجازه دیدار هم نمی‌داد. تا اینکه در یکی از روزهای مه‌گرفته بهار، مینا از خانه خود بیرون آمد و به سوی جنگل رفت و در مه گم شد و دیگر هرگز برنگشت. مردم و بستگان نگرانش شدند و و فانوس گرفتند تا در دل جنگل او را بیابند. اما مینا هیچ وقت پیدا نشد. کم کم شایعه شد که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند. با این حال مردم سال‌ها منتظر برگشت مینا ماندند و ازخانه‌اش مراقبت کردند. خانه‌ای که تا امروز در کندلوس پابرجاست و ما را به یاد این افسانه زیبا می‌اندازد. مجسمه مینا و پامگ هم در کندلوس ساخته شده و در معرض دید عموم قرار گرفته است. ❤️ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🕊بلبلان از بوی گل مستند 🌸و ما از روی دوست 🕊دیگران از ساغر وساقی 🌸و ما از یاد دوست 🕊طلوع صبحتان بہ شادابی باران 🌸عصرتون بہ زیبایی دلهای مهربونتون 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
زنبور كه نيش ميزند ميميرد، شايد از عذاب وجدان! انسانها اما نيش ميزنند نيش ميزنند و نيش ميزنند تا ميميرانند! و وجدانی ندارند كه عذابی داشته باشند ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨حکایت گشاینده گره های ناگشوده دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه "مولانا" ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بود : « مهم ترین بخش تیپت کفشته؛ مهم ترین بخش چهره‌ت چشماته؛ و مهم‌ترین دار و ندارت شخصیتته ! » و به نظرم چقدر عمیقه این جمله... 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
انـدر طلب دوسـت هـمی بشتـابم عمرم به کران رسید و من در خوابم گیرم که وصال دوست در خواهم یافت ایـن عمر گـذشته را کجـا دریـابـم  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
✨﷽✨ ✍️ چطوری سر دنیا کلاه بذاریم؟! 🔹عارفی بود که کار می‌کرد و زحمت می‌کشید. پول خوب درمی‌آورد اما غذای ساده‌ و نان خشکی می‌خورد. پولش را صدقه می‌داد، انفاق می‌کرد و برای فقرا غذای خوب می‌گرفت. 🔸عده‌ای از او پرسیدند: چه کار می‌کنی؟ 🔹عارف گفت: سر دنیا کلاه می‌گذارم تا دنیا سر من کلاه نگذارد. از توی دنیا پیدا می‌کنم و برای آخرت خرج می‌کنم. 🔸چون از تو خودش که پیدا می‌کنم توقع دارد در خودش خرج کنم. از خودش پیدا می‌کنم ولی برای جای دیگر خرج می‌کنم. کلاه سر دنیا می‌گذارم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دوران عقد و نامزدی میتونه یکی از هیجان‌ انگیزترین و از همه مهم‌تر، خاطره‌ انگیزترین دوره‌های زندگی یک دختر و پسر باشه... ❌❌دختر و پسری که به تازگی شریک زندگی خودشون رو پیدا کردن و با هزاران امید و آرزوی قشنگ قراره زندگی‌شون رو  آغاز کنن، گاهی مرتکب اشتباهاتی در دوره نامزدی میشن که این دوره رو به تلخ‌ترین شب و روز‌های زندگی‌شون تبدیل میکنه... 📍تو این پست سعی کردیم چندتا از این اشتباهات رو ذکر کنیم.‌‌... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق ، نیاز به مراقبت داره ! بفرست براش ❤️ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir