#داستانک
پادشاهي قصد کشتن اسيري کرد. اسير در آن حالت نااميدي شاه را دشنام داد. شاه به يکي از وزراي خود گفت: او چه مي گويد؟ وزير گفت: به جان شما دعا مي کند.
شاه اسير را بخشيد.
وزير ديگري که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت: اي پادشاه آن اسير به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست مي گويي اما دروغ آن وزير که جان انساني را نجات مي دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انساني مي شود.
"جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت"
«گلستان سعدي»
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
23.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #آقا_معلم
بازم می پرسین چرا معلمی رو انتخاب کردم ؟
هر بار حرکات یکیشونو زیر نظر بگیرید تا متوجه شیرینی و جذابیتشون بشید ، هیچی مثل کار با بچه ها لذت بخش نیست .
یادگیری جدول ضرب سخت نیست ، باید تکرار و تمرین بشه و با روشای جذاب آموزش داده بشه 🙌🏻
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_زنانه #همسرانه
پیامبر ﷺ فرمودند:
این گفتار مرد به همسرش که «من تورا دوست دارم» هرگز از قلب زن بیرون نمیرود.. 🫀✨
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده هنری با رزین
#خلاقیت
#هنرهای_درامدزا .
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
توصیه امام زمان به راه گم کردهها...!
در "مفــاتیـــح الـجنــــان" آمـده است که امـام
زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف سه بار
به سیـد رشتـی فرمودند: نافله، نافله، نافله
و مقصود، #نمازشب است،
همچنین سه مرتبه فرمودند:
عاشورا، عاشورا، عاشورا،
که مقصودشان #زیارتعاشورا است
و سه مرتبه فرمودند:
جامعه، جامعه، جامعه،
که مقصودشان #زیارتجامعهکبیره است.
سید رشتی در راه حج است که از کـاروان
عقب می ماند و راه را گم میکند، در این
مـوقـع بـه محضــر امـــام زمـــان (عجل الله
تعـالـی فـرجـه الـشریـف) مشـرف میشود.
نکتـه مهم در این تشرف این است که اگر
راه را گم کردید، زیـارت عاشورا را بخوانید،
جامعه کبیره و نماز شب بخوانید تا مسیر
حق را ببینید و در صـراط مستقیم بیفتید.
📚 کتاب پرده نشین (شرح کلمات عرفانی اخلاقی آیت الله بهجت ره) صفحه ۱۶۱
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#کوکو_سیب_زمینی_پیتزایی 🥔🧀🍕
مواد لازم؛
یک کیلو سیب زمینی
دو تا تخمرغ
نصف لیوان آرد سوخاری
روغن
پنیر
ژامبون
سس
و اما ادویهها
کمی فلفل قرمز، یک قاشق چایخوری پودر سیر، یک ق چ آویشن، یک ق چ پاپریکا، یک قاشق غذاخوری نمک و کمی فلفل سیاه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
#گلچهره دردم این بود که خواهرم عاشق عشق من شده چه میدونستم از بازی سرنوشت.چه میدونستم از بخت سیاه
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#گلچهره
سطل پر از شیر رو برداشتم و از طويله خارج کمی بعد صدای اذان همه جا رو پر کرد .گلچهره مادر آب دیگه داغ شده بریزش داخل پارچ شیر رواز توری رد کن داخل قابلمه بریز بذار سر چراغ تا بجوشه چشمی گفتم و کاری که گفت رو انجام دادم شاید باورتون نشه ولی دلم برای روزمرگی های سخت اون دوران تنگ شده .کاش میشد بازم برگردم به اون روز ها دیگه خودمو به خواب نزنم و هر روز بیدار شم و برای آقام آب گرم کنم تا وضو بگیره کمی بعد آقام بیدار شد وضو گرفت و صدای الله اکبر گفتنش خونه رو پر کرد. همیشه بلند نماز می خوند و من عاشق صدای نماز خواندنش بودم بهم آرامش میداد.بالا سر شیر وایسادم تا سر نره وقتی جوشید چراغ رو کم کردم که سرریز نشه بعدش هم تخم مرغ ها رو آبپز کردم.کم کم تمام اهالی منزل از خواب بیدار شدن.بوی نون تازه داخل تنور و صدای خش خش جارو و کمی بعد بوی خاک نم خورده آفتاب طلوع کرده وسط خونه خبر از شروع یک روز تازه رو میداد.به کمک شربت سفره رو باز کردم و برای هر کس یه لیوان بزرگ شیر داغ ریختم تخم مرغ های آبپز شده رو پوست کندم نگم از طعمش...نگم از بوی خوشش... برای هر کس داخل یه بشقاب ملامین گذاشتم .... به همراه کره و پنیر ....همه دور سفره نشستیم و خانوم جون با نون تازه وارد شد.. با ولع شروع به خوردن کردم...چه میدونستم این خوشبختی که اصلا قدرش رو نمی دونستم و نادیده اش می گرفتم فقط چند روز ادامه داشت... چه میدونستم که این لحظه های تکراری یک روز آرزوی هر روز و شبم میشنگل اندام مثل فرفره کار میکرد....سفره رو جمع کرد .. برادر هام به همراه آقام راهی زمین کشاورزی شدن و تا به خودم بجنبم گل اندام طبق ها رو پر از ظرف کرده بود و چادر پوشیده بود و گل از گلش شکفته بود... به راحتی میدونستم از گونه های قرمزش و چشمای براقش شدت هیجانش رو بفهمم منم دستی به سرو گوشم کشیدم و طبق ها رو برداشتیم و راهی شدیم...با هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر می شد... قلبم بی قرار بود و خودشو به سینم میکوبید.... آب دهنمو قورت دادم و نگاهی به اطراف کردم خلوت بود ولی بازم من سنگینی نگاهی رو احساس میکردم....گل اندام لحظه به لحظه غمگین تر میشد...خبری از یوسف نبود.. برای اولین بار از این موضوع خوشحال بودم نفس راحتی کشیدم و بدون حرف مشغول شستن ظرف ها شدیم .گل اندام فقط دنبال يوسف بود..ولی بعد از مدتی که از اومدنش ناامید شد بغ کرد و لب زد میگما گلی حق با تو بود فکر کنم پسره واسه یه آبادی دیگه بوده، چرا نیومد!؟
❤️❤️