eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.8هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رسیدن به سرنوشت مقدر شده‌اتان به چه چیزهایی حاضر هستید پشت کنید؟ . ❤️🤍❤️
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕 قسمت چهاردهم با این حرف مامان گوشی از دستم افتاد باورم نمی شد که برگشته باشن اونم به این
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕 و سوگند قسمت پانزدهم تو دلم گفتم نخیر زنشم... ولی به لبخندی اکتفا کردم در حال انجام کارام بودم که تلفن سمت ازیتا زنگ خورد بعد از کمی صحبت با شوق از جاش بلند شد گفت برم ببینم جناب رئیس چیکارم داره دستم و زدم زیرچونه ام پیش خودم گفتم اخه پیش اون مجسمه ی اخم و رفتن انقد ذوق داره ... بعد از تمام شدن تایم کاری وسایلامو جمع کردم و از در شرکت زدم بیرون بارون نم نم می بارید ...ِ سوار مترو شدم بعد از یک ساعت معطلی خونه رسیدم تندی شروع به درست کردن غذا کردم یک هفته ازبرگشتنم به شرکت میگذشت توی این مدت اصلا حامی رو توی شرکت ندیده بودم ... دیگه خیالم راحت شده بود که حامی هنوز نفهمیده سوگل و سهراب برگشتند . توی آشپزخونه بودم که در با شدت باز شد از اشپزخونه بیرون رفتم تا کیف و کتش و بگیرم که بازومو سفت چسبید گفت : تو میدونستی که اون دوتا خائن برگشتن و آن وقت چیزی به من نگفتی با فریاد گفت :آره با چشمایی که حتما ترسم رو به وضوح نشان میداد ،بهش نگاه کردم - حرف بزن یالا ، اره یانه - اره میدونستم - پس چرا به من نگفتی لعنتی - خوب لازم نبود دستش و چنگ موهام کرد گفت : تو غلط میکنی جای من تصمیم بگیری .... پوزخندی زد گفت : دلت نمی خواد عشقتو بری ببینی دستامو روی دستش گذاشتم تا کمتر موهام کشیده بشه گفتم: من همون روزی که فهمیدم سوگل و سهراب رفتن سهراب و فراموش کردم ... دوست داشتن من از اولم اشتباه بود من خودمو گول میزدم که اون منو دوست داره ... حالام خوشبخت باشن ... - خوشبخت اگه من بذارم روزگار همتونو سیاه میکنم هولم داد به شدت به زمین پرتاب شدم درد بدی در همه تنم پیچید خودش هم بی تفاوت به سمت اتاقش رفت پوووف کلافی کشیدم ... این مرد چقدر کینه ی بود .... اون شب حامی اصلا از اتاقش بیرون نیومد ِ.. تا یک هفته ساکت میرفت و می اومد و حتی کاری به کار من نداشت واقعا این موضوع باعث تعجبم بود همش منتظر یک عکس العمل بودم تا اینکه بالاخره سکوتش و شکست شب موقع شام گفت : فردا شب میریم خونه مامانت اینا با این حرفش قاشق از توی دستم افتاد توی بشقاب .... - چیه تو که میگفتی عشقی نسبت به کسی نداری ، پس چرا انقدر هول شدی - برای من فرقی نداره من نگران خود شمام - هه نمی خواد تو یکی نگران من باشی اونقدر بدبخت نشدم که یه کلفت دلش برای من بسوزه - از خورد کردن من چی عایدت میشه؟ - لذت میبرم ... مگه از کلفت بیشتری؟ این از تیپت ،اون از قیافه ات که اینهو مرده هایی ، الان نزدیک سه ماهه مثال زنمی ولی رغبت نمیکنم طرفت بیام ... باور کن همه پ خوشگل تر از تو اند. ... و از جاش بلند شد رفت ... دستم و مشت کردم با عصبانیت داد زدم لعنتی لعنتی ... فرداش به مامان اطلاع دادم که میایم خونتون هم تعجب کرد هم خوشحال شد ادامه دارد.... ❤️❤️
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکرگذاری قوی ترین داروی ضد افسردگی ! تحقیقات اخیر نشان داده ، حس " شکرگذاری " باعث تولید چشم گیر هورمونهای دوپامین و سروتونین در بدن میشود که هر دو کلید طبیعی مبارزه با افسردگی هستند ! خدایا .شکرت 🙏🙏🙏🙏🙏🙏 💫‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای حذف آدمهای سمی هیچگاه احساس گناه و خجالت و پشیمانی نکنید. فرقی هم نمی‌کند از بستگان باشد یا آشنای تازه 🙂 ✅مجبور نیستید برای کسی که باعث رنج و احساس حقارت در شما می‌شود جا باز کنید . 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃 ساحل دلت را به خـدا بسپار... خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد...🌹🍃 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بجای تماشای پنجره زندگی دیگران ازڪتاب عمرت لذت ببر داشته‌هایت را جلوی چشمانت قاب بگیر و برای نداشته‌هایت تلاش ڪن حسرت باغچه دیگران را نخوردرعوض باغبان دنیای خودت باش 🌺🌺
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕 خدا‌حواسش‌بهت‌هست(: . ❤️🤍❤️
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕 #حامی و سوگند قسمت پانزدهم تو دلم گفتم نخیر زنشم... ولی به لبخندی اکتفا کردم در حال
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕 قسمت شانزدهم و سوگند حامی چه تیپی زده بود انگار عروسی میره ... کت و شلوار سورمه ی با بلوز مشکی جذب و مثل همیشه بوی سیگارش با بوی گس رودریگزش یکی شده بود ... من مثل همیشه با یک تیپ ساده رفتم هر چی به خونه مون نزدیک تر می شدیم استرسم بیشتر می شد اما حامی خونسرد خونسرد بود.... ماشین و که پارک کرد چندتا نفس عمیق کشیدم ... زنگ در و زدم ... مامانم انگار فهمیده بود ماهاییم . بدون حرفی در با صدای تیکی باز شد ... وارد حیاط شدم وبا دلتنگی خاصی همه جای حیاط رو نگاه میکردم .ِ ... چقدر دلتنگ این خونه بودم نزدیک در ورودی بودیم که مامان و بابا با خوش رویی با من و حامی به استقبالمون اومدند و حال و احوال کردن ... مامان منو تو بغلش فشرد گفت : کجایی بی معرفت ،دلم برات تنگ شده بود ... - منم دلم براتون تنگ شده بود بابا رو هم بغل کردم و با محبت سرمو بوسید وقتی وارد سالن شدیم با چشمم دنبال سوگل و سهراب بودم ولی نبودن دست اقاجون رو بوسیدم ... تو بغل پرمهر مامانجون فرو رفتم ... مامان چایی اورد ... کنار مامانجون نشستم دستمو توی دستای تپل سفیدش گرفت اروم کنار گوشم گفت : از زندگیت راضی هستی ... فقط سری تکون دادم مامانجون اروم گفت : حامی پسر بدی نیست ارزوی هر دختری داشتن چنین شوهریه ، تو تربیت کرده خودم هستی باید تلاشت و بکنی تا به همه ثابت بشه چقدر خوشبختی ... این چه وضعه لباس پوشیدنه چرا انقدر رنگ و روت پریده مگه بهت نگفته بودم یه زن خوب و کدبانو باید هم خوب خونه داری کنه هم خوب شوهر داری و هم خوش لباس باشه ... خونه ات تمیز ، غذات اماده و خودتم باید ترگل ورگل با یه لبخند و دلی خوش منتظر اومدن همسرت باشی ... ولی چی می بینم یه دختر رنگ پریده و لاغر با لباس هایی شلخته - مامانجون ... - مامانجون نداریم دیگه با این شکل و شمایل نبینمت فهمیدی ... - باشه خوبه اره حالا شدی دختر خودم ... هر چی نگاه نگاه کردم از سوگل و سهراب خبری نبود ... رفتم اشپزخونه کنار مامان گفتم : خوب مامان از سوگل چه خبر کجاست - با سهراب رفتن بیرون - عقد کردن - اره مادر، قراره دنبال خونه برن یه جا که پیدا کردن جهیزه وبعد عروسی بگیرن - اقاجون و بابا برخوردشون چطور بود - والا چی بگم بابات خیلی عصبی بود و هنوزم که هنوزه با سوگل سرسنگینه اما عموت و اقاجونت قبول کردنشون ، با این وجود گفتن هیچ کمکی برای ازدواجشون نمیکنن... - سری تکون دادم دیگه چیزی نگفتم بعد از کمی نشستن حامی عزم رفتن کرد منم مجبورم بلند شدم ... با همه خداحافظی کردیم که همون رلحظه در حیاط باز شد و سوگل و سهراب خندون دست تو دست هم وارد حیاط شدن .... با دیدن سوگل و چهره ی خندونش دروغه اگه بگم خوشحال شدم ... سوگل خوش و خرم برای خودش راه میرفت و من باید تاوان کار این دوتا رو پس میدادم حامی از دیدن این صحنه با عصبانیت دستش و مشت کرده بود و به اونا نگاه می کرد سهراب با دیدن ما دستشو از دست سوگل در اورد ... نگاه سوگل که بهمون خورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده خندون طرفمون اومد گفت : وای سوگند ... این خواهر من تو پررویی لنگه نداشت همین که بهم رسید تا بغلم کنه دستمو تخت سینه اش گذاشتم با صدای لرزونی گفتم .... با صدای لرزونی گفتم : نزدیک نیا ادامه دارد.... 💝