فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
حكيمى را گفتند: چگونه به عقل کسی می توان پی برد؟
گفت: از حرف هایش
پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟
پاسخ داد:
هیچ کس آنقدر عاقل نیست همیشه سکوت کند..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
♾کاهو مسکن اعصاب،مسهل خواب و شیر افزا هستش🥬
.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند دوخت😍
🪡🧵
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻💐🌻🌷🌻💐🌻🌷🌻
💢 یک مدل کش هم هست که احتیاج به فرمول نداره و تو کپشن گفتم!
🔸️ اون کش چیزی نیست جز "کش ماسورهای".
💎 کش ماسوره رو به دو روش میشه دوخت:
1️⃣ کش رو دور ماسوره می پیچی
2️⃣ کش رو روی پارچه میذاری و به صورت دوخت زیگزاگ میدوزی 〽️
✅ این مدل کش دوزی ماسورهای در قسمتهایی از بالاتنه، سر آستین و یقه کاربرد زیادی داره.
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 قسمت هشتادویکم #حامی و سوگند حرصم میگرفت هر دفعه که نگاهت میکردم یاد سوگل می افتادم و
.🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
قسمت هشتادودوم
#حامی و سوگند
مشکلات را با هم حل کنیم، کافیه همو دوست داشته باشیم
حامی لبخندی زد سرم روی سینه اش گذاشت و گفت : میدونی خیلی
خانومی ، شهباز راست میگفت : مثل تو
زن خیلی کم پیدا میشه ، خدا کنه قدرت را بدونم
- ما هر دو برامون سخت گذشت ، بیا از
این به بعدمون را خوب بسازیم
یهو حامی دست انداخت زیر پا.... با
خنده گفت : بریم تو اتاقمون تا خوب ساخته بشه
لبخندى زدم و سرم و توی یقه اش
.....کشید که غرق لذت شدم
و چشام بستم و لبخندی روی لبم نشست
وقتی پیراهنم کنار پیراهن حامی روی
سرامیک های کنار تخت افتاد با دنیای
دخترانه ام خداحافظی کردم و پا به
دنیای زیبای زنانگی گذاشتم
خودمو توی ب.... حامی مچاله کردم که
زیر دلم تیر کشید و یه اخ کوچیک گفتم
چشام و بستم و خوشحال بودم ازینک بالاخره زندگی منم داره روب راه میشه
اما خبر نداشتم فردا چه اتفاق شومی قراره بیافته ....
صبح وقتی بیدار شدم
سرم روی باز.... حامی بود و اون .....
با یاداوری دیشب خجالتى کشیدم و
لبخندی روی لبم نشست و حس شیرینی قلبم رو زیر و رو کرد
چرخیدم رو به حامی
دست بردم لای موهاش و با صدای
ارومی گفتم: حامی جوونم شرکت نمیری
.... خودش فشرد و گفت: بزار بخوابم مثلا تازه دومادم
از این حرفش خنده ی ریزی کردم که
یکی از چشماش رو نیمه باز کرد و
گفت:مگه دروغ میگم از خانومم بپرس
ادامه دارد....
💝