حمام رفتن بهلول و هارون :
روزي خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت خليفه از روي شوخي از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟ بهلول جواب داد پنجاه دينار . خليفه غضبناك شده گفت : ديوانه تنها لنگي كه به خود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد. بهلول جواب داد: من هم فقط لنگ را قيمت كردم و الا خليفه ارزشي ندارد.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️
۵ دی ۱۴۰۳
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
#درمان_بیماریها
❇️ #درمانکلیهایکهکاملاازکارافتاده وپزشکانجوابکردن :
🔸 هر روز ساعت 10 صبح یک عدد حبه سیر میل کنید.
🔹 هر روز ساعت 15 یک لیوان عرق کاسنی بخورید.
🔸 هفته ای سه بار در غذای خودتون بادمجان مصرف کنید.
🔹 هفته ای چهار بار در وعده های مختلف غذایی از گیاه شنگ استفاده کنید.
🌿 این گیاه رو میتونید به صورت خام مصرف کنید یا در غذاهاتون بریزید و بپزید و میل کنید. یا خشک شده اون رو به صورت دمنوش میل کنید.
درمان ورم ناشی از کم کاری کلیه
🔹 هر روز ساعت 10 یک خوشه انگور رسیده میل کنید.
🔸 هر روز ساعت 15 به مقدار 5 عدد میوه ازگیل بخورید.
🔹 هر هشت ساعت یک لیوان آب جوش ولرم بخورید.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
۵ دی ۱۴۰۳
↬
⭕️صورت برزخی شما چیست؟
‼ ده گروه از امت اسلام صورتهایشان تغییر میکند:
❤ پیامبر اکرم (ص)فرمودند:
«ده صنف از امت من متفرّق محشور میشوند؛ به طوریكه خداوند آنها را از مسلمانان جدا کرده و صورتهاى آنها را تغییر میهد.
♦ گروهى از آنان به صورت بوزينه و گروهى به صورت خوك محشور میشوند؛ برخی از آنان صورتشان به طرف پائين و پاهايشان به طرف بالا، به عكس قرار دارد و بدين كيفيت در محشر كشيده میشوند؛ برخی دیگر نابينا هستند و با حالت كورى به اين طرف و آن طرف متحيرانه میدوند؛
♦برخی نیز كر و لالاند و ابداً تعقل و ادراك ندارند؛ برخى زبانهاى خود را در حالیكه به روى سينههايشان افتاده است میجوند و چرك و خون از دهانهاى آنها جارى است، به طوریكه اهل محشر از اين منظره نفرت دارند؛ برخى دیگر دستها و پاهايشان بريده است؛
♦برخى نیز به شاخههایى از آتش به دار آويخته شده بودند؛ گروهى نیز بوى گندشان از بوى جيفه و مردار بيشتر است و گروهى دیگر به لباسهایى از زِفْت و قير كه به بدنشان چسبيده است ملبساند.
♦اما آنان كه به صورت #بوزينه هستند، در دنیا اهل سخنچينی بودهاند؛ آنان كه به صورت خوك هستند، اهل خوردن مال حراماند؛ آن كسانیكه واژگون به روى زمين كشيده میشوند، آنان رباخواراناند؛ آنان كه نابينا هستند، افرادى هستند كه در وقت حكم مراعات عدالت را نکرده و در بين مردم ظلم و ستم میکردند؛
♦آنان كه کر و لالاند، کسانی هستند كه به كردار خود، #خودپسندانه مینگریستند. آنان كه زبانهاى خود را میجوند، علما و خطبائى هستند كه گفتار آنها با كردارشان مطابقت ندارد. آنان كه دستها و پاهايشان بريده است، افرادى هستند كه همسايگان خود را آزار میدادند.
♦آنانكه به دارهاى آتشين آويخته شدهاند، جاسوسانی هستند كه اخبار مردم را به نزد سلطان میبرند؛ آنان كه بوى گندشان از جيفه و مردار بيشتر است، افرادى هستند كه از لذات و شهوات پيروى کرده و از اموال خود حق خدا را نمیدادند؛ و آنانكه لباسهایى مانند قيرِ چسبيده به بدن دارند، آنان اهل #كبر و #خودپسندى و تفاخر بودند.
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
۵ دی ۱۴۰۳
۵ دی ۱۴۰۳
۵ دی ۱۴۰۳
دوستانهها💞
#ثریا چارش مرگ منه وقتی میدونستین پسرتون یکی دیگه رو میخواد چرا منو به این خفت و خواری انداختین؟ ب
#ثریا
دلم میخواست جون و جسم داشتم تا جواب اونم میدادم ولی جونی تو تنم باقی نمونده بود
نادر به بابا گفت من کار و کاسبیمو ول کردم اومدم اونجا خیلی کار دارم میرم سراغ کارام بعدشم رو به ناصر گفت تو هم بیا حجره آقا جون باز کن ، ناصر با صدای گرفته آهسته گفت من کارای مهم تر دارم تو برو.کم کم داشت شب میشد و خبری از نادر نبود در خونه رو که زدن صدای راضیه اومد که گفت خوش اومدین آقا محمد رضا ،ناصر طوری دوید که حس کردم زمین زیر پاش یه لحظه لرزید رفت سمت در و مشتشو خوابوند تو دماغ محمد رضا ،بی تفاوت از پنجره به حیاط نگاه میکردم و برام فرقی نمیکرد اگر محمدرضا زیر مشت و لگدای ناصر جون میداد ،ناصر رو سئنه محمدرضا نشسته بود و تا میتونست با مشتاش محمدرضا رو کتک زد .
بابا و عمو به زور کنار کشیدنش و محمد رضا اومد داخل خونه صورتش غرق خون بود ،ته دلم خوشحال شدم و لبخند نشست رو لبام به من نگاه کرد که رو تشک نشسته بودم و گفت چی گفتی به اینا که اینجا واسه من شورا گرفتن
عمو گفت میدونستی زنت حاملس؟ انقد بی غیرت بودی که دست رو زن حامله بلند کردی؟
محمدرضا بی تفاوت گفت زن خودمه اختیار زندگیمو از این ببعد خودم دارم یهو با صدای بلند فریاد میزد خودم اختیار زندگیمو دارم و با دست میزد رو سی.نش
🌼🌼🌼🌼🌼
۵ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت توخونه فلاسک درست کن 🧐
خیلی راحت با یک شیشه فویل بطری🤗
#خلاقیت
.
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
۵ دی ۱۴۰۳
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#چالش_حال_خوب ❤️✅
چالش حال خوب
سلام من با کیک پزی و تزیین کیک حالم خوب میشه
آخر سر هم کیک رو هدیه می دم تا حال یکی دیگه هم خوب بشه چند روز پیش دیدم دارم کسل میشم و بی خود دارم تو افکار غرق میشم دو تا رولت زدم
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
۵ دی ۱۴۰۳
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔹آدم ها همیشه رو فرم نیستن…..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
۵ دی ۱۴۰۳
۶ دی ۱۴۰۳
۶ دی ۱۴۰۳
دوستانهها💞
#ثریا دلم میخواست جون و جسم داشتم تا جواب اونم میدادم ولی جونی تو تنم باقی نمونده بود نادر به بابا
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
بعدشم گفت این شما و این زندگی که ساختید و گذاشت و از خونه بیرون رفت مامان رو به ناصر گفت خوب کردی حالا؟
درست شد اینجوری که زندگیشو خراب کردی ؟ناصر گفت غلط کرده مردیکه بزارید بره ،ثریا پاشو بیا بریم خونه خودم زندگی کنیم
گفتم من خودم از پس خودم برمیام برو ناصر من جایی نمیام خونه خودم میمونم
مامان با اخم گفت چشمم روشن باشه یه زن تنها حامله تو این خونه بمونی که چی بشه ؟گفتم که شوهرش بیاد و بگیرتش زیر مشت و لگد شاید خدا خواست و زیر دست و پاش مرد. عمو و زن عمو اصرار کردن که باید بیای خونه ما ولی من پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم خونه خودم راحت ترم، مامان اون شب با راضیه موندن و از روزای بعد گهگاهی راضیه خونه من بود و گاهی بیبی میومد
از رفتن محمدرضا دو ماه گذشته بود و انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین گهگاهی دلتنگش میشدم ولی یادم که میفتاد باهام چیکار کرده آرزو میکردم دیگه هیچوقت برنگرده
از دور وبر شنیده بودم که محمدحسین دوباره برگشته و یه مطب بزرگ تو مرکز شهر زده که همونجا تخت گذاشته و مریضا رو مداوا میکنه ،مدام با خودم فکر میکردم یعنی زندگی با محمدحسین چه رنگی میشد؟ خودمو دلداری میدادم و میگفتم اونم یکی میشد مثل شوهر خودم ولی روزی نبود که به بودنش کنارم فکر نکنم
وقتی شیش ماهم شد کم کم شکمم بالا اومد ،ذوق میکردم واسه بچه ای که تو شکممه. آرزو میکردم دختر نباشه که مثل من سیاه بخت و ناچار نشه
شیش ماه بودم که یه شب صدا از تو حیاط شنیدم ترسیده بودم بیبی رو صدا کردم و گفتم ببین کی تو حیاطه ،چادر رو سرش انداخت و رفت دیدم محمدرضا اومد داخل بهم سلام داد رومو ازش برگردوندم نشست جلوی پام و گفت ثریا ازم دلچرکی نباش بزار دوباره زندگی کنیم
🌼🌼🌼🌼🌼
۶ دی ۱۴۰۳