دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا فرامرز دو تا برادر داشت و یه خواهر که تو تهران زندگی میکرد ، بعد حدود یک ماهی خواهرش
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
حواسش به کار خودش بود و من حواسم پی دل خودم بود ، نمیدونستم چم شده حالم خیلی بد بود . دست و پام انگاری یخ زده بودن و همه دلشوره عالم تو دل من بود ، فرامرز میرفت و میومد و یه سوالی میکرد و یه وسیله ای برمیداشت و من هوشم پی اسماعیل بود . پی خنده ای که کرده بودم و جواب سلامی که داده بودم ، حس عذاب وجدان داشت خفم میکرد میدونستم این عذاب وجدان به خاطر نگاه اسماعیل نیست و به خاطر حس تو دلمه . فرامرز ساکشو برد تو ماشین و اومد باهام خدافظی کنه ، یه دسته پول گذاشت رو طاقچه و گفت بیشتر گذاشتم که تنهایی یه وقت لازمت نشه با من کاری نداری ؟ گیج و منگ بودم سرتکون دادم و گفتم نه ، گفت نمیای ببرمت خونه مادرت اینا؟ دلم میخواست تنها باشم تا تکلیف خودمو مشخص کنم گفتم نه زنگ میزنم سهراب بیاد دنبالم یکم تو خونه کار دارم ، فرامرز باشه ای گفت و خدافظی کرد و رفت .همین که فرامرز رفت نشستم رو مبل و زار زدم برای خودم ، من وسط این زندگی چی میخواستم ؟ فرامرز کی بود ؟ اسماعیل با منی که شوهر داشتم چیکار داشت . اشک ریختم به حال خودم و دنبال یه چیزی میگشتم تا بهش چنگ بزنم و بگم توهم فرامرزو دوست داری ولی نداشتم . فکر میکردم با فرامرز ازدواج میکنم و زندگیم خوب و خوش میشه هرروز با هم میگردیم و شبا تا صبح برای هم حرف میزنیم ولی اینجوری نبود ، من و فرامرز با هم فرق داشتیم . اشکام رو گونه هام خشک شده بود و من سرجام نشسته بودم ، مامان همیشه میگفت همه میگن بخت ثریا بلند بوده ولی هیچی از داغ بچه بدتر نیست ، داشتم به زندگی عمه فکر میکردم به این که واقعا بختش بلند بوده یا نه . یادمه بچه تر که بودیم عمه سرناهار با ما غذا نمیخورد میگفت یه لقمه میخورم ته دلمو بگیره که وقتی هادی اومد باهاش بشینم سر سفره ، هیچوقت دلیل این کارا رو نفهمیدم . ما هیچوقت با هم سر یه سفره نبودیم ، مامان از وقتی بچه تر بودیم یه گوشه حیاط مینشست و گریه میکرد ، گاهی وقتا که زن عمو براش خبر میآورد که سیمزار و نادر تو فلان مهمونی بودن مامان میگفت به درک که بودن من زندگی خودمو دارم ولی مامان شبا میرفت تو اتاقش و جیغ میزد . بزرگتر که شدیم مامان بهتر شد ولی همه به یه چشم دیگه به ما نگاه میکردن . انقدی با خودم فکر و خیال کردم که خوابم برده بود و با صدای تلفن بیدار شدم ، به ساعت نگاه کردم دیدم خیلی نگذشته ، مامان بود گفت چرا نرفتم اونجا و سهرابو فرستاد دنبالم . تلفن که قطع کردم حس کردم بدنم سست شده و حالت تهوع دارم ، رفتم سمت دستشویی و هیچی بالا نمیآوردم ولی بازم حالم بد بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا حواسش به کار خودش بود و من حواسم پی دل خودم بود ، نمیدونستم چم شده حالم خیلی بد بو
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
بی حال رو صندلی نشسته بودم که زنگ در خونه رو زدن و سهراب اومد پیشم ، نگاه به رنگ زردم انداخت و گفت چته مهزاده خوبی ؟ گفتم نه تو دکتری دیگه ببین چمه ، سهراب گفت بزار دو سه سال از درس خوندنم رد بشه بعد بگو دکتری . لباسامو آورد و گفت پاشو تنت کن بریم دکتر . وارد درمونگاه که شدم دستام بیشتر یخ کرد ، تا صدام زدن برم پیش دکتر ده بار دیگه بالا آوردم . وقتی دکتر اومد بالا سرم یه نگاه بهم انداخت و چند لحظه روم مکث کرد یه مرد حدود پنجاه ساله با موهایی که ریخته بود و فقط دور سرش مو داشت ، کروات زده و شیک بود رو به سهراب گفت همسرشی؟ سهراب گفت برادرشم . یکم که معاینم کرد گفت چیزی نیست فقط ضعف داری و رفت که برام نسخه بنویسه وقتی اسممو شنید انگار دستش توان نوشتن نداشت . یه لبخند تلخی زد و گفت پدر بزرگت محمد اقای حجره دار بود ؟ سهراب گفت آره چطور مگه ؟ دکتر به صندلیش تکیه داد و گفت یادمه بیست و چند سال پیش شب زایمان مادرت تو خونه پدر بزرگت منو آوردن ، زایمان سختی داشت . رو کرد به من و گفت مادرت واسه به دنیا آوردن تو خیلی دردا رو کشید ، بعدشم نسخه رو داد به سهراب و گفت اینا رو بخرین بیارین همینجا خودم تزریق کنم .
سهراب که از در بیرون رفت دکتر بعد چند دقیقه اومد بالا سرم و گفت یادمه یه دخترم داشتن ، اشتباه نکنم اسمش ثریا بود برای مداوای پسرش پیشم میومد اون چطوره؟ با بی حالی گفتم خوبه. سرتکون داد و گفت خوبه که حالش خوبه .وقتی رسیدیم خونه تا زنگ در خونه رو زدیم مامان سریع درو باز کرد و شروع کرد به داد و بیداد و دعوا کردن ، رو کرد به سهراب و گفت تا شما دو تا منو به کشتن ندین ول کن نیستید دو ساعته کجا بودی ؟یه نگاه به من انداخت و گفت تو چرا حالت انقد زاره؟ سهراب گفت حالش خوب نبود ، حالت تهوع داشت بردمش درمانگاه . مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت بیا بریم دخترم . سهراب جلوتر از ما راه افتاد و مامان اهسته گفت خیر باشه دیگه باید برات کاچی بپزم؟ گفتم نه مامان فقط حالم خوب نبود از این خبرا نیست . مامان نا امید راهشو ادامه داد و رفت سمت خونه .صبح چشامو باز کردم و رفتم تو حیاط نشستم ، خورشید تازه طلوع کرده بود و همه خواب بودن . نسیم پاییزی میزد به تنم و بدنم لرز گرفته بود ، نمیدونستم چمه انگار که یکی چسبیده بود به روحم و داشت نداشته هامو به رخم میکشید .مثل آدمی شده بودم که تو زمستون سرد افتاده تو آب و هیچ حسی نداره و فقط میتونه دلشو گرم نگه داره ، درست یا غلط تو این زندگی دلم به اسماعیل گرم بود. دو روزی میشد که اومده بودم خونه مامان و از خونه در نیومده بودم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا بی حال رو صندلی نشسته بودم که زنگ در خونه رو زدن و سهراب اومد پیشم ، نگاه به رنگ زر
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
کم کم داشتم به زندگیم عادت میکردم ، سهراب میرفت تهران و یکی دو ماهی یک بار میومد و به مامان سر میزد و فرامرزم مثل همیشه ماهی یه بار چند روزی میرفت تهران ، هر چی بیشتر از زندگیم رد میشد من و فرامرز بیشتر از هم دور میشدیم . تو این چند ماهه سعی کرده بودم فکر اسماعیلو از سرم بیرون کنم و خیلی کم بهش فکر میکردم .یه روز که نشسته بودیم و فرامرز تازه از تهران اومده بود گفتم کاش میشد دیگه نری تهران فرامرز ، فرامرز نگام کرد و گفت مجبورم خانوم . شاید چند سال دیگه هم مجبور باشیم کل زندگیمونو ببریم تهران ، گفتم من نمیام . فرامرز خندید و گفت پس از کجا پول دربیارم زندگی کنیم ؟ پامو رو پام انداختم و گفتم کاش میشد بیای همینجا یه حجره بزنی ،بابامم هواتو داره . فرامرز با تعجب بهم نگاه کرد و گفت این همه سال درس خوندم که بیام حجره بزنم ؟ خب بی سواد میموندم و حجره میزدم ، از حرفش ناراحت شدم و فرامرز متوجه شد صداشو آروم تر کرد و گفت ببین مهزاده مثلا سهراب این همه داره زحمت میکشه میره تهران و میاد که پزشک بشه بعد این درسته که چند سال بعد زنش بهش بگه که تو باید بیای اینجا حجره بزنی ؟ هیچی نگفتم و اخم کردم و بهش محل نذاشتم ، فرامرزم که دید جوابشو ندادم سکوت کرد . رابطه بین ما روز به روز سرد تر میشد ، تا جایی که گاهی فرامرز وقتی میرفت تهران یکی دو روزم بیشتر میموند دیگه از سوغاتیای جور وا جور خبری نبود و وقتی میومد خستگیاش تو خونه بود . تصمیم گرفته بودم بچه دار بشم یه روز که با فرامرز نشسته بودیم گفتم فرامرز من دلم بچه میخواد خندید و گفت آدم هر چیو که دلش بخواد نباید داشته باشه که ، گفتم منظورت چیه؟ صبح تا شب من تو این خونه بیکارم تنها سرگرمیم اینه برم با مامانم حرف بزنم حداقل یه بچه بیارم که سرگرم اون بشم دیگه . فرامرز نگام کرد و گفت خب برو درس بخون یه هنری یاد بگیر ، خیاطی کن ، گلدوزی کن مگه این همه زن که زندگی میکنن شوهرشون صبح تا شب براشون میرق...صه؟ عملا داشت منو مسخره میکرد با ناراحتی گفتم نه دلشون به زندگیشونه . نمیدونم چرا این حرفو زدم و فرامرز ابروهاش افتاد بالا با تعجب نگام کرد و گفت دل تو اگر به زندگیت نیست پس به چیه ؟ دلت میخواد چیکار کنم برات به دور و برت نگاه کن ، به خانواده خودت نگاه کن ، به شوهر اون دختر عموت نگاه کن . اینهمه مرد تو این شهر که محل سگ به زنشون نمیدن من دلم نخواست مثل بابام باشم که صبح تا شب ازش کتک خوردیم و چشم گفتیم ولی مثل این که باید اینجوری دل زنو به زندگی گرم کرد ، فرامرز اینا رو با عصبانیت میگفت . چشمام سرخ شده بود و انگار رگای بدنش متورم بود
🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 انگار رگای بدنش متورم بود ،حس میکردم هر لحظه ممکنه که سکته بزنه ، اینا رو گفت و رفت بیرون
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
مشغول ناهار پختن بودن که فرامرز اومد تو آشپزخونه و گفت میگم مهراده تو جدی دلت میخواد من همیشه کنارت باشم؟ یعنی نرم دیگه تهران ؟ گفتم آره مکه من غیر این گفتم . گفت پی چرا نمیای تهران تو این مدت هی بهت میگن بیا باهم بریم ولی تو نمیای الآنم که داداشت اونجاست بیا بریم دیگه . ملاقه رو تو ظرف خورش انداختم و گفتم ببین فرامرز من تهران بیا نیستم اگر تو این فکری که بریم تهران زندگی کنیم من از اول گفتم نمیام ، روز اولم از این خبرا نبود . فرامرز از رو مجبوری گفت باشه ببینم چیکار میشه کرد شاید بتونم کاری کنم از چند ماهه دیگه تهران نرم .با خوشحالی گفتم جدی میشه کاری کرد یعنی ؟ فرامرز گفت آره ولی اینجوری حقوقم خیلی کنار میشه ، با ذوب گفتم عیب نداره مامانم انقد به من میده که اصلا نیازی نیست به اون پول . فرامرز قیافش توهم رفت ولی چیزی نگفت . خوشحال بودم از این که قرار بود دیگه فرامرز تهران نره ، از رفتن و اومدن به خونه مامان خسته شده بودم . سهراب قرار بود عصری از تهران بیاد و شب خونه مامان شام دعوت بودیم ، وقتی رفتم سهراب اومده بود با شوق و ذوق بغلم کرد و کلی حرف زدیم باهم ، بعدشم رفت تو اتاقش و چند دقیقه بعد بیرون نیومد ، رفتم سمت اتاقش دیدم داره به یه عکس تو دستش نگاه میکنه ، درو باز کردم و سهراب از جا پرید ، هنوز میخواست عکس تو دستشو قایم کنه که از دستش کش رفتم . عکس یه دختر با دامن کوتاه و موهای سشوار خورده بود ، رژ لب زده بود و رو صندلی نشسته بود . با ذوق گفتم چه اعیونیه، کیه این دختره ؟ سهراب عکسو ازم گرفت و گفت هیشکی نبینم باز کل شهر پر کردی ها . با ناراحتی گفتم بگو کیه دیگه ، جون سهراب به مامان حرفی نمیزنم . جوری خندیدم که دندونام دیده شدن ، گفتم دوسش داری؟ اینم دکتره ؟ چه جراتی داره که عکسشو داده دست تو .نمیگه مردم براش حرف دربیارن؟ سهراب کلافه گفت خبر نداره عکسش دست منه ، با تعجب گفتم پس دست تو چیکار میکنه ؟ خندید و گفت دزدیدم ازش . گفتم حالا کی هست ؟ دکتره؟ گفت نه پرستاره ولی همونجائیه که من درس میخونم . با خوشحالی گفتم یعنی میخوای بری خواستگاریش ؟ سهراب با ناراحتی گفت نه بابا خواستگاری کجا بوده مگه اینو میدن به من ؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم مگه تو چی کم داری ، خوشگلی خوشتیپی ، تازه دکترم هستی و از مال و منالم چیزی کم نداریم . سهراب با ناراحتی گفت همه اینا درست ولی بازم به ما نمیدن آخه تهرانیه ، همین یه دونه بچس و خیلی خانوادش آدم حسابین.
🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا مشغول ناهار پختن بودن که فرامرز اومد تو آشپزخونه و گفت میگم مهراده تو جدی دلت میخواد
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
گفتم سهراب تکلیف آذر چی میشه پس؟ سهراب گفت من تا آخر عمر مجرد بمونم اذرو نمیگیرم ، زنی که دلش با من نیست به درد زندگی من نمیخوره . خندیدم و گفتم این دختره اسمش چیه؟ دلش با تو هست ؟ گفت فکر کنم هست ولی چیزی بهش نگفتم ، اسمش لعیاست . بهم نگاه کرد و گفت به مامان اینا یه وقت حرفی نزنی ها ، دلم نمیخواد هنوز هیچی نشده حرفی بیفته تو فامیل .رفتیم و نشستیم سرسفره ، مامان گفت تا کی هستی سهراب ؟ سهراب گفت چند روز بیشتر نیستم باید برم ، مامان دیس برنج گذاشت جلوی فرامرز و گفت کاش بیشتر میموندی، یه ماهه ای میموندی چون قراره برای بهار خواستگار بیاد شاید جفت و جور شد و ازدواج کردن . سهراب با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت همش هفده سالشه ها ، دوتا دوتا میخواد شوهر کنه ؟ مامان گفت خوبیت نداره مجرد بمونه ، اسمش افتاده تو دهن مردم میگن شوهرش گذاشته رفته لابد دختره عیب و ایرادی داشته ، چند روز پیش شنیدم که میگفتن دختر نبوده و برای همین پسره بهش مهریه هم نداده و گذاشته رفته . فرامرز با ناراحتی گفت حرف مردم همیشه هست ،از کجا معلوم شوهرش الانش آدم حسابی باشه که با حرفایی که پشتش افتاده بهش شک نکنه و اذیتش نکنه ؟ مامان گفت چه میدونم والا . سهراب گفت حالا پسره کیه آدم حسابیه؟ مامان گفت پسر که نیست ، یخ بچه داره . زن اولش مریض بوده و غش میکرده و از هم جدا شدن .
سهراب گفت مردی که زن مریضشو طلاق بده آخر و عاقبتش مشخصه ، حالا اگر شوهر نکنه زمین به آسمون میاد مگه ؟مامان میخواست یه چیزی بگه ولی حرفشو خورد و گفت شامتونو بخورید .
یکی دو روز بعد همه خونه عمه ثریا بودیم .بعد ماجرای رضا ،آذر خیلی ساکت شده بود و اکثرا مهمونیا رو نمیومد یا اگرم میومد باهامون سرسنگین بود کنارش نشسته بودم و گفتم خوبی آذر روبراهی؟ خندید و گفت بد نیستم . مامان با ذوق گفت قربونت برم بدنیستم چیه ، بگو خوبم بعدشم رو کرد به مامان و گفت احسان کجاست؟ عمه خندید و گفت نمیدونم والا این پسر بچهی منه یا پسر مهناز ، دم به دقیقه میره اونجا . خانم جان با ناراحتی گفت میره خونه داییش اونجا هم بازی داره بمونه اینجا ور دل تو خوبه ؟ عمه چیزی نگفت و رو کرد به زن عمو و گفت مبارک باشه شنیدم خواستگار خوب اومده برای دخترت؟ زن عمو گفت سلامت باشی ولی هنوز که هیچی مشخص نیست ،خواهرش اومده خونمون و خود پسره رو هنوز ندیدیم .
بهار همچنان ناراحت و سرد بود ، از قبل گوشه گیر تر شده بود و موهای سرش کم پشت شده بود ، مامان میگفت از غصه زیاد اینجوری شده
🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا گفتم سهراب تکلیف آذر چی میشه پس؟ سهراب گفت من تا آخر عمر مجرد بمونم اذرو نمیگیرم ، ز
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
مامان رو کرد به زن عمو و گفت ایندفعه خوب پرس و جو کن الان که سهراب من نرفته تهران آدرس و همه چیزشو بده خوب بره تحقیق کنه ، هر چی باشه اینا جوونن بهتر میتونن ته توی آدما رو دربیارن ، موقع فرامرزم سهرابو فرستادم رفت تحقیق کرد . خانم جان بهم نگاه کرد و گفت خدا رو صدهزار بار شکر که تو سفید بخت شدی و لگد به بختت نزدی ، اینو که گفت قیافه مامان توهم رفت ولی حرفشو ادامه داد با زن عمو . زن عمو هم گفت حالا قراره فردا بیان خونمون تا پسرشون دخترمونو ببینه ،خانم جان گفت بزرگترا هم هستن؟ زن عمو گفت شما دوست داری بیا خاله ولی گفتیم هنوز که چیزی مشخص نیست خبر نپیچه بهتره .خانم جان با ناراحتی روشو برگردوند و گفت انگار میخوام خبرشو بکنم تو بوق و کرنا بعدشم گفت میگم مهزاده حالا که شوهرت انقد اقاس چرا بچه دار نمیشی مادر ؟ اگر حامله نمیشی یه قابله خونگی خوب سراغ دارم دوا درمونت میکنه سر چهل روز حامله میشی ، با ناراحتی گفتم خانم جان من حامله میشم چرا عیب روم میذاری ؟ منتها الان فرامرز میگه بچه نمیخواد ، خانم جان زد رو دستش و گفت ای تف به بختت پرگل که چرا بچه هات اینجوری شدن . نکنه از مردانگی کم داره که بچه نمیخواد؟ عمه ثریا که حرصی شده بود گفت بحث این حرفا نیست خانم جان الان شوهرش میره ماموریت و میاد سختشه بچه نگه داشتن ، خانم جان گفت مگه میخواد شوهرش به بچه شیر بده ؟
من چیزی نگفتم و کسی هم جواب خانم جان نداد . این چند روزی که سهراب خونه بود اکثرا شام خونه مامان بودیم تا دور هم باشیم ، روز بعد نزدیک غروب بود که رفتیم خونه مامان . داشتیم میوه میخوردیم و فرامرز و سهراب سر به سر هم میذاشتن که در خونه رو زدن ، سهراب رفت درو باز کرد و پشت سرش صدای سهراب بود که با نگرانی میگفت این چه وضعیه بهار چرا گریه میکنی ؟ در خونه باز شد و بهار اومد داخل ، متوجه من و فرامرز نشد و با هقهق رفت تو بغل مامان و گفت زن عمو شکر میخوان بدنم به این یارو ، طرف پیره از بابام بزرگتره به خدا بچه هاش هم سن منن .مامان با ناراحتی گفت ای داد بیداد این چه کاریه مهناز میخواد بکنه تو چرا با این سر و وضع در اومدی؟ به پیرهن و لباسای شیک بهار نگاه کردم مشخص بود بلافاصله بعد خواستگاری دعواش افتاده و اومده بیرون ، گفتم بهار گریه نکن مامانم باهاش حرف میزنه . بهار چشمش به من و فرامرز که افتاد شدت گریه هاش بیشتر شد و از پله ها دوید رفت بالا .پشت در اتاق نشسته بود و هر چی در میزدیم درو باز نمیکرد آخرش همه اومدیم پایین و فرامرز گفت خب گناه داره یه وقت بلایی سر خودش نیاره؟
🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا مامان رو کرد به زن عمو و گفت ایندفعه خوب پرس و جو کن الان که سهراب من نرفته تهران آدر
.🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
سهراب گفت چیکار کنیم خب به زور که نمیشه درو روش شکوند بزار گریه کنه آروم بشه میاد بیرون ، مامان با ناراحتی گفت بزار یه زنگ به مادرش بزنم دلواپس نباشه . مامان شروع کرد به زنگ زدن و با زن عمو حرف زدن ، مدام میگفت چی بگم مهناز جان این بچه ها که به فکر ما نیستن ولی بهارم گناه داره دلش راضی نیست ، به زور که نمیشه مهرشو به دلش بندازی .
مامان مشغول حرف زدن بود که فرامرز گفت پاشو بریم بالا بهار خانم گناه داره باهاش حرف بزن بلکه آروم بشه .رفتیم پشت در و گفتم بهار درو باز کن باهم حرف بزنیم الآنم مامانم با مامانت حرف زد راضیش کرد که دیگه حرفی از شوهر نزنه این کارا چیه دیگه؟ بهار هق هق کرد و گفت شوهر اولم منو دوست داشت من میدونم برمیگرده مجبور شده که بره .
فرامرز یه سری از تاسف تکون داد و گفت ببین بهار خانم من خودم مردم ، مردی که زنشو دوست داره هیچ جوره نمیذاره زنشو و بره ، مانمیگیم شما بیا حتما شوهر کن ولی با خودت کنار بیا ، الان من اگر مهزاده رو ول کنم به خاطر یه زن دگ و برم خب حتما دوسش نداشتم دیگه .نمیدونم چرا وقتی حرفاشو شنیدم حالم بد شد ، فکر کردن به این که فرامرز منو ول کنه و بره سراغ یه زن دیگه واقعا دیوونه کننده بود .حرفی نزدم و بعد چند دقیقه بهار اومد از اتاق بیرون ، اشکاشو پاک کرد و به روی خودش نیاورد که چه اتفاقاتی افتاده به مامان گفت میشه من چند روزی اینجا بمونم ؟ مامان با خنده گفت اگر به من باشه که دلم میخواد کلا اینجا باشی ، سهراب که میره مهزاده هم سر خونه و زندگیشه ، من اینجا تنهام . بهار یه لبخند زد و با ما نشست سر سفره ، سهراب سعی میکرد ما رو بخندونه تا از جو دعوای بهار و زن عمو بیرون بیایم ولی من همه فکرم پیش فرامرز و حرفاش بود . شب وقتی خواستیم بریم خونمون مامان گفت کاش میموندین اینجا ، هم سهراب اومده دلم میخواد دور هم باشیم هم بهار گناه داره این چند روزی که اینجاست توهم باش تا حال و هواش عوض بشه . به فرامرز نگاه کردم تا ببینم نظرش چیه ،دلم میخواست برم خونه خودم تا پیش فرامرز باشم و بهش بگم دلم گرمه به این که هست و مثل شوهر بهار نامرد از آب در نیومده ولی فرامرز گفت هرجور خودت راحتی ، مامانم بدون این که راحتی منو در نظر بگیره گفت پس بشینید دور هم یه چایی بخوریم . چایی رو گذاشتم و به سهراب و فرامرز و بهار نگاه کردم که رو زمین نزدیک هم نشسته بودن و آروم میگفتن و میخندیدن و به مامان نگاه میکردن که انگار تو خواب و بیداری رو مبل خروپف میکرد
❤️❤️❤️
دوستانهها💞
.🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا سهراب گفت چیکار کنیم خب به زور که نمیشه درو روش شکوند بزار گریه کنه آروم بشه میاد بی
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
رفتم نشستم کنار فرامرز ، فرامرز با تعجب بهم نگاه کرد و چیزی نگفت یکم که گرم حرف زدن شدیم
سهراب گفت یکی یه زمانی قرار بود برامون چایی بیاره بعدشم به من نگاه کرد و گفت همین جوری تو خونت دست شوهرت نون و آب میدی؟ هنوز میخواستم پاشم چایی بیارم که بهار بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و فوری با یه سینی چای اومد داخل، قندون گذاشت وسط و یه پیاله پولکی گذاشت جلوی فرامرز و گفت مهزاده گفته بود چایی رو با پولکی میخورید .فرامرز خندیدو گفت والا یه زمانی میخوردیم بس که قند به خورد ما داد دیگه این عادت از سرم افتاده.سهراب چایی پرید تو گلوش و زد زیر خنده و گفت برو خدا رو شکر کن که چایی بهت میده خونه خودمون که بود یه لیوان آب دست لشکر امام حسین نمیداد.سهراب نتونسته با حرفاش و شوخیاش بیشتر حال منو بد میکرد .شب وقتی رفتیم بخوابیم پنجره ها رو باز کردم و گفتم هوا انگار گرمه ،فرامرز با تعجب بهم نگاه کرد و گفت تو این سرما تو گرمته؟ با ناراحتی گفتم چیکار کنم خب مگه دست خودمه؟فرامرز بهم نگاه کرد و گفت چرا ناراحت میشی حالا من که چیزی نگفتم . خوابیدیم و من تا صبح از فکر و خیال خوابم نمیبرد روی فرامرز و بهار خیلی حساس شده بودم مامانم همیشه میگفت همون موقعی که شوهرت داره بهت محبت میکنه و فکر میکنی اوضاع زندگیت خوبه بدون همونجا یه جای کار میلنگه . تو بد وضعیتی بودم از همه طرف روم فشار بود با خودم گفتم صبح که بیدار شدیم صبحونه نخورده به فرامرز میگم که بریم خونه خودمون . صبح از خواب که بیدار شدم دیدم فرامرز کنارم نیست ، رفتم جلوی آینه خواستم موهامو شونه بزنم که با خودم گفتم بزار ببینم کجاس ، رفتم تو آشپزخونه و دیدم با سهراب و بهار مشغول صبحونه خوردنن . عصبی بودم رفتارام دست خودم نبود ، وقتی دیدم بهار پیاله مربا رو گذاشت جلوی فرامرز با عصبانیت گفتم فرامرز بیا تو اتاق کارت دارم ، سهراب نگاهش اومد سمت من و گفت مهزاده خوبی ؟ چرا انقد پریشونی؟ با ناراحتی از آشپزخونه بیرون اومدم و فرامرزم پشت سرم اومد داخل اتاق ، گفت چیه چی شده مهزاده؟ گفتم هیچی نشده بپوش بریم خونه، با بیخیالی رفت سمت در و گفت حالا بزار صبحونه رو بخوریم میریم دیگه روز جمعه ای بزار دور هم باشیم .صدامو بردم بالا و گفتم یه نگاه به خودت بنداز، روز جمعه ای میخوای دور کی باشی؟ فرامرز نگام کرد و گفت تو یه نگاه به سر و وضع خودت بکن
❤️❤️❤️❤️
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا رفتم نشستم کنار فرامرز ، فرامرز با تعجب بهم نگاه کرد و چیزی نگفت یکم که گرم حرف زدن
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
فرامرز برگشت و نگام کرد و گفت تو یه نگاه به سر و وضع خودت بکن ، صورت نشسته اومدی منو از سر سفره بلند کردی پاشو بریم که چی بشه ؟صداشو بالا برده بود و عصبی بود ، هنوز میخواستم جوابشو بدم که صدای در اومد و بعدش در باز شد . سهراب اومد داخل و گفت چیشده؟ فرامرز با عصبانیت گفت از این بپرس و درو بست و رفت بیرون . از عصبانیت همه بدنم میلرزید دلم میخواست برم بزنم تو گوش دوتاشون تا انقد منو عصبی نکنن، سهراب اومد نشست رو تخت و گفت چیه مهزاده چرا جر و بحث میکنید اول صبحی ؟ اشکام سرازیر شدن و گفتم ببین سهراب انگار من خرم انگار نمیفهمم که بهار داره واسه شوهر من قر و غمزه میاد ، سهراب با تعجب بهم نگاه کرد و گفت مهزاده این حرفا جاش اینجا نیست ، صداتم بیار پایین اگر بهار بشنوه و خبر به گوش زن عمو اینا برسه شر به پا میشه . بعدشم اومد دستمو گرفت و نشوندم رو تخت و گفت ببین مهزاده بهار واسه شوهرت قر و غمزه نمیاد تو خیلی حساس شدی بعدشم شوهرت خودش باید عاقل باشه و با اینا از راه به در نشه که خدا رو شکر هست و تو رو هم خیلی میخوادت، الآنم پاشو دست و روتو بشور یه شونه به موهات بزن بیا بشین صبحونه بخور و جوری رفتار کن که انگار چیزی نشده . سهراب که از اتاق بیرون رفت یاد مامان و بچگیام افتادم ، همش با خودم میگفتم چرا مامان مدام گریه میکنه و غصه میخوره ولی الان با تمام وجود مامانو درک میکردم و روی فرامرز حساس بودم . داشتم موهامو میبافتم برم سر سفره بشینم که فرامرز در اتاق باز کرد ، به روی خودم نیاوردم و بهش لبخند زدم ولی فرامرز حتی نگاهم نکرد و گفت پاشو بپوش بریم . پاشدم گفتم بمونیم حالا فرامرز ، به قول تو روز جمعس دور هم باشیم . فرامرز یه نگاه بهم انداخت و گفت تو حالت خوش نیست هر دقیقه یه بهونه ای میاری و یه جوری حال ادمو بد میکنی ، بعدشم کتشو انداخت رو تخت و رفت بیرون . انگار یه چیزی از درون روحمو میخورد ، فرامرز کی انقد روش به روی من باز شده بود؟. مامان با حرص در اتاقمو باز کرد و اومد گفت چپیدی تو اتاقت که چی بشه ؟ خیرسرمون مهمون داریم اونوقت تو نشستی اینجا و بهار باید خم و راست بشه و مهمون داری کنه؟ یکم ازش یاد بگیر نصف تو سن داره .اینا رو گفت و رفت بیرون ، رفتم تو پذیرایی و کنار فرامرز نشستم و آهسته گفتم من یکم حالم خوش نبود که اونجوری گفتم صبح ، فرامرز پاشو تکون میداد ، میدونستم عصبیه ولی خونسرد گفت آدمی که دلش به زندگیش خوش نباشه همین میشه ،همیشهی خدا ناخوشه .یخ کردم از حرفی که فرامرز زد ، فرامرز آدم زدن این حرفا نبود همیشه حتی تو عصبانیت درست جواب منو میداد
🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا فرامرز برگشت و نگام کرد و گفت تو یه نگاه به سر و وضع خودت بکن ، صورت نشسته اومدی منو
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
مامان گفت کجا میخوای بری زن عموت اینا میان اینجا بمون دور هم باشیم ، گفتم تو خونه کلی کار دارم لباسمو عوض کردم و با سهراب نشستیم تو ماشین ، بین راه سهراب گفت ببین مهزاده این دختره بهار خیلی بچس الآنم که شوهرش ولش کرده رفته فکر میکنه عالم و آدم بهش بدهکارن ، تو خودتو ناراحت نکن زندگیتو بکن و هوای شوهرتو داشته باش. اصلا به بحثای خاله زنکی اینا کاری نداشته باش. از سهراب خدافظی کردم و رفتم خونه ، لباسامو که درآوردم رفتم سراغ آشپزخونه و غذای مورد علاقه فرامرز پختم ، با شوق میز و صندلیا رو دستمال کشیدم و رفتم پای آینه و یکم آرایش کردم ، به رژ قرمزی که فرامرز برام از تهران آورده بود و هنوز ازش استفاده نکرده بودم نگاه کردم و یکم مالیدم رو لبام ، خوشگل شده بودم ولی خجالت میکشیدم . رژمو با دستمال پاک کردم و با سر انگشت یکم دوباره مالیدم به لبام که یکم رنگ داشته باشه . رو تخت نشسته بودم و تو فکر بودم ، به بهار فکر میکردم به حرفای سهراب ، با خودم گفتم نکنه بخواد کاری که زن شوهرش باهاش انجام داده اون با زندگی من بکنه . عصبی که میشدم گرمم میشد ، عادتم بود ولی هیچوقت انقد عصبی نشده بودم و فشار روم نبود ، پنجره رو باز کردم و به کوچه نگاه میکردم که زن و شوهر طبقه پایینی رو دیدم که باهم از سرکوچه میومدن و میگفتن و میخندیدن . فرامرز میگفت جفتشون تحصیل کردن و دختره دانشگاه درس خونده و میخوان برن تهران ، جز یکی دو بار در حد سلام و علیک بیشتر ندیده بودمشون رسیدن دم در خونه و کلید انداختن تو در . تا حالا دور و برم از این چیزا ندیده بودم ، دلم میخواست همسایه پایینی رو بیشتر بشناسم ، دلم میخواست بدونم چه شکلی راه میره و حرف میزنه که شوهرش حتی تو کوچه هم اینجوری کنار خودش نگهش میداره.رفتم تو آشپزخونه و گفتم کاش براشون اش میپختم به بهونه اش ، یکم باهاش حرف میزدم . تو فکر و خیال خودم بودم که فرامرز اومد داخل ، رفتم جلو و بهش سلام دادم یه سلام سرد داد و نشست رو مبل . گفتم فرامرز چایی میخوری ؟ سر تکون داد و گفت آره ، رفتم تو آشپزخونه تا چایی بریزم که فرامرز از سرجاش پاشد و رفت پنجره اتاق بست .اومد نشست و گفت مهزاده تب داری؟ چرا انقد در و پنجره ها رو باز میکنی؟ حرفی نزدم و لیوان چایی رو گذاشتم جلوش ، از حرف بهار یادم افتاد که میگفت مهزاده گفته پولکی دوست دارین . رفتم تو آشپزخونه و دنبال پولکی گشتم ولی نداشتیم ، یه پیاله رو نقل ریختم و گذاشتم جلوی فرامرز و گفتم پولکیمون تموم شده بیا با نقل بخور ، فرامرز خندید
🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا مامان گفت کجا میخوای بری زن عموت اینا میان اینجا بمون دور هم باشیم ، گفتم تو خونه کلی
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
. میگم چرا انقد پنجره ها رو باز میکنی؟ سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم اگر بگم گرممه همش میگه لابد دختره مریضه ، گفتم میخواستم هوای تازه بیاد تو خونه .سر شام خوردن همش چشمم به فرامرز بود تا از غذام تعریف کنه یا حداقل تشکر کنه که غذای مورد علاقشو پختم ولی چیزی نگفت و وقتی غذا تموم شد یه دستت درد نکنه گفت و رفت رو مبل ولو شد ، داشتم ظرفا رو جمع میکردم که تلفن خونه زنگ خورد ، فرامرز گوشی رو جواب داد و احوال پرسی کرد و بعدش گفت چشم حتما میایم .گوشی که قطع شد گفتم کی بود؟ فرامرز گفت خانم جان بود مثل این که واسه خاطر اومدن سهراب دعوتی گرفته ، یهو از دهنم پرید و گفتم بهارم هست ؟فرامرز نگام کرد یه سری تکون داد و بعدش گفت من از کجا بدونم . مشغول ظرف شستن بودم که فرامرز رفت تو اتاق ، تا ظرفا رو شستم و کارا رو کردم یکی دو ساعتی رد شد ، رفتم تو اتاق و دیدم فرامرز خوابیده . کنارش نشستم و بهش نگاه کردم ، خودم نفهمیدم بودم کی ولی واقعا دوسش داشتم ، حتی اگر این کلمه رو به زبون نیاورده بود بازم تنها کسی بود که تو زندگیم بهش تکیه میکردم ، یادم افتاد اوایل تو فکر اسماعیل بودم و یه لحظه ته دلم خالی شد که نکنه خدا منو نبخشیده و الآنم شوهرم تو فکر یکی دیگس .همینجوری به فرامرز نگاه میکردم و به خاطر این که یه روزی به مرد دیگه ای غیر شوهرم فکر میکردم خودمو سرزنش میکردم ، دستمو گذاشته بودم کنار صورتش و تو فکر بودم . یهو به خودم اومدم دیدم فرامرز داره بهم نگاه میکنه ، یه لحظه ترسیدم . فرامرز گفت خوبی مهزاده؟ واسه چی یه ساعته به من زل زدی ؟ دراز کشیدم رو تخت و گفتم هیچی همینجوری تو فکر بودم . صبح قبل از فرامرز بیدار شدم و بساط صبحونه رو آماده کردم . یه قابلمه آب گذاشتم تا جوش بیاد و برای ظهر اش بزارم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا . میگم چرا انقد پنجره ها رو باز میکنی؟ سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم اگر بگم گرمم
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
برای ظهر اش بزارم ، فرامرز که بیدار شد رفت دستشویی تا صورتشو بسوزه ، رفتم پشت در و حوله رو دادم دستش با تعجب نگام کرد و تشکر کرد ازم . اومد تو آشپزخونه و گفت چیشده سر صبحی قبل من بیدار شدی؟ با خوشحالی گفتم میخواستم با هم صبحونه بخوریم و خودم راهیت کنم ، فرامرز لقمه غذا رو گذاشت تو دهنش و یه سری تکون داد . دیگه داشت حوصلمو سر میبرد ، ولی بازم صبوری کردم و چیزی نگفتم ، فرامرز که رفت مشغول آشپزی شدم . غذا رو پختم و کنارش یه کاسه آشم تزیین کردم و بردم برای طبقه پایینمون . از پشت در هیچ صدایی نمیومد یه لحظه حس کردم شاید نیستن خواستم برگردم ولی گفتم بزار در بزنم ، آهسته یکی دو تا به در زدم که خانومه درو باز کرد بهش نگاه کردم و یه لحظه ماتم برد ، یه دامن کوتاه پوشیده بود و رژ قرمز زده بود ، دقیقا عین همونی که فرامرز برام از تهران آورده بود . داشتم بهش نگاه میکردم که آهسته گفت سلام عزیزم خوش اومدی ، به خودم اومدم و گفتم ببخشید براتون اش آوردم . تشکر کرد و همچنان آهسته صحبت میکرد ، گفت شوهرم خوابه واسه همین آهسته صحبت میکنم آخه دیشب تا صبح بیمارستان بوده . با تعجب گفتم خدایی نکرده مریض بوده ؟گفت نه شوهرم پرستاره اونجا کار میکنه ، با غرور گفتم آها داداش منم اتفاقا دکتره ، دختره گفت من اسمم زهراست بفرمایید داخل ، گفتم نه نه ممنون میخوام برم بالا الاناس که شوهرم بیاد ولی شما هر موقع دوست داشتی بیا بالا ، تشکر کرد ازم و خدافظی کردیم . وقتی اومدم خونه به لباسای زهرا فکر کردم ، به دامنی که بدون جوراب پوشیده بود . رفتم سراغ کمد لباسام ، من هیچوقت از این لباسا نداشتم . هروقتم میخواستم دامنی بخرم که پاهام خیلی معلوم میشد مامان میگفت زنای هرجایی از این لباسا میپوشن . سر کمد لباسام نشسته بودم که فرامرز اومد خونه ، با ذوق گفت چه بویی راه انداختی مهزاده تا سر کوچه میاد خندید و گفت قبل این اصلا اش نپخته بودی ها ؟ گفتم نمیدونستم دوست داری . به قابلمه نگاه کرد و گفت چقدم زیاد گذاشتی ، گفتم میخوای برای مامانم اینا هم یه کاسه ببریم ؟ گفت باشه پس من منتظرم تا آماده بشی بریم . داشتم تو ی کاسه اش میریختم که فرامرز گفت این برای سه نفر کم نیست ؟ اصلا حواسم به حرفش نبود و گفتم نه کافیه .
سوار ماشین شدیم و مشغول حرف زدن بودیم ، وقتی رسیدیم گفتم تو کاسه رو از دم در بده و بیا بریم . اگر من برم مامانم اصرار میکنه که بریم داخل و الان سرظهر حوصله ندارم .ماشین روبروی خونه پارک بود و داشتم از پشت سر به در خونه نگاه میکردم که فرامرز زنگ زد و بعد چند لحظه بهار اومد دم در خونه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼