eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.8هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکنیم دیگه..... توجه کردن از اون شاه کلید ها در زندگی دونفره هست.همسر شما از گوشی و....خیلی مهم تر هست.در باب توجه حرف خیلی زیاد میشه زد .دقت کنیم اگر ما توجه نکنیم قطعا زندگیمون سرد میشه. با همه خوشیم غیر از شریک زندگی خودمون🤔 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادامه شو تو کپشن بخون👇 مورد چهارم: سعی کن ساختارمند صحبت کنی ساختارمند یعنی یک شروع خوب داشته باشی مثلا با یک سوال یا یک داستان جذاب شروع کنی، و در آخر صحبت هات جمع بندی داشته باشی. اگر کلامت ساختارمند باشه حتی اگر استرست هم لو بره کلامت تاثیرش رو می‌زاره یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وعده های عباس اقا قبل ازازدواج🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پ. 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راحت ترین و خوشمزه ترین روش پخت آش رشته همینه👌🏻🥰 برای درست کردنش به این مواد احتیاج داریم سبزی آش یک کیلو نخود و لوبیا عدس ۳۰۰گرم پیاز ۴عدد سیر نعناع رشته آش نخود و لوبیارو از شب قبل میزاریم خیس بخوره و میپزیم اول پیاز داغ درست میکنیم سیر و نعناع رو اضافه میکنیم سبزی ها و عدس اضافه میکنیم و میزاریم دو ساعت بپزه حبوبات اضافه بعد از ده دقیقه رشته آش میریزیم وبیست دقیقه بعد آمادست یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا ناراحت شد و گفت ببین مهزاده جان پسر من شاید خوب تربیت نشده ، ولی تورو خدا تو زن زندگی
.🍃🍃🌸 مامان با دلخوری اومد نشست رو مبل و گفت کو اون شوهرت؟ سهراب با عصبانیت گفت یه لحظه آروم بگیر مادر من ، مامان یهو زد زیر گریه و گفت چه جوری اروم بگیرم وقتی زندگی دخترم این شده و من بی خبرم ، صبح مهناز خونم بود هر چی از دهنش در اومد بارم کرد بعدشم گذاشت و رفت . یهو یاد کار دیشبم افتادم و بدنم یخ کرد گفتم زن عمو چی گفت ؟ مامان داد زد چیا می‌خواسته بگه؟ قضیه بهار و فرامرز چیه؟ به خدا ازت نمی‌گذرم اگر چیزی رو از من پنهون کنی . سهراب با تشر گفت مامان لطفا ساکت شو ، بعدشم رو کرد به من و گفت تو دیشب زنگ زدی خونه زن عمو اینا ؟ سرتکون دادم و گفتم آره ، گفت بهش گفتی تو با شوهر من بودی؟ اره؟ وقتی سرتکون دادم سهراب انگار تازه داشت عصبی میشد و گفت راسته ؟ شوهرت همچین کاری کرده ؟ گفتم نه سهراب با تعجب بهم نگاه کرد و گفت پس چی؟ گفتم هیچی ، با فرامرز سر حرف خانم جان بحثم شد فرامرزم عصبی از خونه زد بیرون . منم حرصم بابت خود شیرینیا و کارای بهار در اومده بود به اون زنگ زدم . مامان گفت مگه بهار چیکار کرده ؟ با ناراحتی گفتم می‌خواسته چیکار کنه ، هی از جلوی شوهر من رد میشه هی قر و غمزه میاد هی واسش ناز می‌کنه ، خب آدم اعصابش بهم می‌ریزه دیگه . مامان گفت غلط کرده دختره پتیاره . سهراب یه نگاه بهم انداخت و گفت خجالت نمیکشی؟ مگه مردم ابروشونو از سر راه آوردن که تو اینجوری به حراج می‌ذاری ، اصلا گیریم که به شوهر تو چشم داره تو خودت شوهرتو نگه دار چرا آبرو ریزی می‌کنی ؟ با عصبانیت گفت ببین مهزاده ، انگاری راستی راستی توهم شدی یکی مثل خانم جان یکی مثل همه زنای این فامیل که گز خاله زنکی و چشم و هم چشمی کار دیگه ای ندارن ، تعجبمه چه جوری فرامرز تا حالا صداش درنیومده . مامان گفت خوبه خوبه صداش در بیاد که چی؟ دختر از مهزاده بهتر کجا میتونسته پیدا کنه ، سهراب گفت مادر من تا کی مثل خانم جان میخوای به مال و منال و خوشگلی بنازی ، یه نگاه به بچه هاتون بکنید . اون از آذر که عاشق یه آدم یه لا قبا شده اون از بهار که به خاطر چشم و هم چشمی تو هفده سالگی بیوه شد . دست بردارید دیگه چی ازتون مونده جز یه اسم تو بازار و در و همسایه ؟ مامان گفت من این چیزا حالیم نیست الان چی بگم به مهناز ؟ سهراب گفت شما چیزی نگو مهزاده زنگ میزنه بهار و ازش معذرت خواهی می‌کنه و میگه دیشب حالش خوب نبوده از حرف خانم جان ناراحت شده و حامله بوده . مامان گفت آره اونم باور کرد ، میرم میگم یکی خبر دروغ آورده خواسته میونه ما رو بهم بزنه یه پارچه هم میخرم عصری براش میبرم تا از دلش در بیاد ، مهزاده هم نمی‌خواد چیزی بگه . 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼✨امیدت فقط به خدا باشه...🕊️💛☝🏻 هیچ وقت تو زندگیمون شده فکر کنیم که یه خدای بزرگی دارم که کلید درهای خوشبختی به دستشه این همه درخونه اینو اونو زدیم یه بار شده یه هفته بشینیم درخونه خدا ؟    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🌱نشانه‌های اینکه زیاد مراقب سلامت روان خود نیستید 1_ سريع دلخور می‌شوید. 2_ دچار اضطراب یا حمله اضطراب می‌شوید. 3_ بی‌طاقت شده‌اید. 4_ سریع از کوره در می‌روید. 5_ خیلی طول می‌کشد به خواب بروید. 6_ کاملا احساس بی‌انگیزگی می کنید. . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 خدایا .... دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت ! نزدیـــک! بی خطــــر! بخشــــنده! بی منّــــــــت خدایا........دوستت دارم.....دوستت دارم... شب همگی در پناه خدا ❤️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت ثریا..... 🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
.🍃🍃🌸 #ثریا مامان با دلخوری اومد نشست رو مبل و گفت کو اون شوهرت؟ سهراب با عصبانیت گفت یه لحظه آروم
🍃🍃🌸🍃 مهزاده هم نمی‌خواد چیزی بگه . سهراب با ناراحتی گفت پاشو وسیله هاتو جمع کن بریم تا باز امشب یه ماجرای جدید راه ننداختی رفتیم خونه و مامان بعد ناهار گفت که میره خونه زن عمو مهناز ، تو آشپزخونه داشتم قند می‌خوردم که تلفن زنگ خورد ، جواب که دادم مامان فرامرز بود ، از پشت تلفن صداش می‌لرزید با ناراحتی بدون سلام و علیکی گفت مهزاده جان مامانت خونس؟ گفتم نه چیزی شده؟ گفت نه دخترم داداشتم نیس؟ اشاره کردم به سهراب که بیاد و گوشی رو بگیره . سهراب بعد سلام علیک داشت گوش میداد و سرتکون میداد و قیافش توهم می‌رفت . بعدشم گفت منم میام تهران آشنا دارم و خدافظی کرد . گفتم سهراب چی شده ؟ پکر بود ، گفت هیچی من باید برم تهران میرم وسیله جمع کنم ، گفتم با تو ام سهراب میگم چی شده خبر زنگ زدنم رسیده به مامان فرامرز ؟ نکنه زن عمو رفته دم خونه اونا؟ سهراب گفت نه فرامرز رفته تهران از پله خونه خواهرش پاش پیچ خورده و افتاده ، الآنم مثل این که پاش بدجوری شکسته . اینو که شنیدم حس کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه ، میدونستم مامان فرامرز برای شکستن پا اینجوری کنترل خودشو از دست نمیده . تعادلم دست خودم نبود ، دستمو به طاقچه گرفتم و گفتم فرامرز مرده آره ؟ سهراب میخواست خودشو بیخیال نشون بده ولی نمیتونست ، گفت نه بابا زبونتو گاز بگیر این حرفا چیه من میرم خبر میارم که چیشده دیگه . گفتم منم میام ، سهراب گفت کجا بیای پنج شیش ساعت راهه ، هوا هم سرده تو هم حامله ، بمون همینجا فردا پس فردایی میایم هممون باهمدیگه ، با ناراحتی گفتم نمیخوام به خدا اگر اینجا بمونم میمیرم گریه میکردم و غصه‌ی تو دلم از حجم تمام شادیای زندگیم بیشتر بود . رو زمین نشسته بودم و با خودم تکرار میکردم منم با خودت ببر ، سهراب زنگ زد مامان و ماجرا رو تعریف کرد بعدشم گفت پاشو وسیله هاتو جمع کن زودتر راه بیفتیم و بریم ، تو اتاق بودم که مامان از راه رسید با ناراحتی گفت زن حامله کجا میخوای بری ؟ از کنارش رد شدم و گفتم همون جایی که شوهرم رفته . تو عرض کمتر از یک ساعت با سهراب و مامان راه افتادیم سمت تهران ، تمام مدت مسیر آهسته اشک میریختم و از خدا میخواستم فقط زنده باشه . خودمو مقصر این اتفاق میدونستم ، با خودم میگفتم اگر بچمو بی پدر بزرگ کنم به خاطر اینه بلد نبودم زن خوبی باشم . دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم فقط نفس بکشه ، به جون تو دیگه هیچوقت ناراحتش نمیکنم ، فقط نفس بکشه و بدونم قرار نیست بدون شوهر بچمو بزرگ کنم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼