*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄
📚داستان کوتاه
💎یک جفت جوراب زنانه
✍️ #عزیز_نسین
هوس زن گرفتن بهسرم زده بود. دوست داشتم وضع مالیِ خانوادهی همسرم پایینتر از خانوادهی خودم باشد، تا بتوانم زندگیِ بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رییسم رسید، چون به صرفِ نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رییس من «عاصم» است، اما کارمندان به او میگویند «عاصم جورابی!»
سرِ ساعت به رستوران رفتم. رییس تا مرا دید گفت: «چون جوانِ خوب و نجیب و سربهراهی هستی، میخوام نصیحتت کنم».
و بعد هم گفت: «مبادا بهسرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی!»
و ادامه داد: «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت میشی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی!»
پرسیدم: «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟» جواب داد: «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد».
و بعد داستانِ زندگیاش را برایم تعریف کرد: «وقتی خواستم زن بگیرم، با خودم گفتم باید دختری از خانوادهی طبقهی پایین بگیرم که با داروندارم بسازه و توقعِ زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیستویکساله به اسمِ "صباحت" انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یه کارمند ساده بود. چهرهی چندان جذابی هم نداشت، و من بهخاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زنِ زندگی بود . بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه، چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش بهزور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت، اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یهروز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد! بهزور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یه دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم، دیگه چیزی کموکسر نداشت، اما این تازه اولِ کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدنِ کموکسریهای خانوم! تا اینکه یهروز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیهی خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردنِ اثاثیهی خونه ساده نبود، اما بهخاطر همسرِ کمتوقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همهی اثاثیهی خونه عوض شد. صباحت توی خونهی باباش رادیو هم ندیده بود، اما توی خونهی من شبها تلویزیون میدید!
چند روز بعد از قدیمی بودنِ خونه و کثیفی محله حرف زد. یه آپارتمانِ شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمانِ جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو-سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه، اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد! با کلی قرضوقوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زنِ ایدهالِ من بود، حتی نمیشد حرف زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود! کارش شدهبود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که توی خونهی باباش آب هم گیر نمیاورد، توی خونهی من نوشیدنی آبمیوه میخورد. مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمیدونستم منظورش چیه، چون کموکسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که تو زندگیِ صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خونه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند، همین لقبِ عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همهچی بههم بخوره. کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم!
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88