eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
12.6هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 عاشق شدنو که همه بلدند! هنر اینه که عاشق بمونی در روزگاری که ملاک حقیقی بودن عشق، گرون تر ولاکچری تر بودن هدیه هاست؛ زنده باد عشقای قدیمی که همه ی اعتبارش به اعتمادش بود👌 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه عمر اشتباه املت درست کردیم!! با این روش خیلی سریع و بدون دردسر یه املت قهوه خونه ای فوق العاده خوشمزه درست کنید👩‍🍳 ✅ مواد لازم گوجه فرنگی آب تخم مرغ نمک، فلفل سیاه، زردچوبه، پودر پیاز کره یا روغن گوجه ها رو از وسط نصف کنید و تو تابه بچینید. نصف استکان آب اضافه کنید و در تابه رو بذارید. بعد از ۵-۶ دقیقه که آب اضافه شده کامل کشیده شد پوست گوجه ها راحت جدا میشه. گوجه ها رو له کنید، روغن و ادویه ها رو اضافه کنید. بعد از ۳-۴ دقیقه که گوجه ها سرخ شدن تخم مرغ هارو اضافه کنید. اول سفیده ها رو و بعد زرده هارو هم بزنید( اینطوری دیگه بوی زهم تخم مرغ از بین میره). یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
🍃🍃🍃🍃💞🍃 تــــــــــــღــــــــرنجـ٨ـﮩـ۸ـﮩ ..... 🍃🍃💞🍃
دوستانه‌ها💞
قاطعیت عمو مثل عسل مرهم زخمم شد. - الانم دیگه این بحث رو تموم کنین. به اندازه کافی خون به جیگر شدیم
بابابزرگ یه کم لبخندش رو جمع کرد و گفت: - بسه یاسین. اینقدر با بابات بحث نکن. برو عصای من رو از تو اتاق بیار می خوام یه کم قدم بزنم. بالاخره یاسین رو با شلوارک گل گلی و تنگش دیدم. خواستم بپرم سر راهش و یه متلکی بهش بگم اما اسم مامان شاخکامو تکون داد. - کی با شیرین حرف می زنی؟ گوشامو تیز کردم. عمو تسبیحش رو چرخوند و گفت: -دلیلی نمی بینم حرف بزنیم. خودم جواب حاج ولی رو دادم. ترنج هنوز بچه ست. وقت شوهرش نیست. ضربان قلبم شدت گرفت. احساس کردم تا بناگوشم سرخ شد. - کار اشتباهی کردی. باید اول با مادرش حرف میزدی. اونم یه حقی داره. عمو کل تسبیح رو توی مشتش قایم کرد و گفت: - نمی خوام از الان ذهن ترنج رو با این حرفا درگیر کنم آقاجون. هنوز درسش تموم نشده. بعدشم هر وقت من واسه یاسر خواستگاریش کردم و جواب رد دادن اون موقع اجازه میدم پای آدم غریبه به این خونه باز شه. تا اون موقع از نظر من ترنج مال یاسره. عرقم یخ زد. صحبت از نور چشمی عمو بود اونم در حالی که من عاشق یکی دیگه بودم. * اینقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم مسیری که می رویم هیچ شباهتی به مسیر بیمارستان ندارد و وقتی داخل پارکینگ مسقفی مستقر شدیم تازه به خودم آمدم. نگاهی به دور و برم کردم و گفتم: - اینجا کجاست؟ماشین را خاموش کرد و گفت: - پیاده شو. عادت داشت به دستور دادن اما من توی مود سرپیچی نبودم. پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. وقتی کلید انداخت و در را باز کرد فهمیدم که کجاییم. حس کنجکاوی و فضولی بر تمام احساسات بدم غلبه کرد. - اینجا خونته؟ در را نگه داشت تا داخل شوم. -نترسیدی منو آوردی اینجا؟ برایم دمپایی گذاشت. دمپایی زنانه! - از چی بترسم؟ - نمیدونم. آخه هیچ وقت تمایلی واسه نشون دادن خوندت به من نداشتی. شانه ای بالا انداخت. - یادم نمیاد هیچ وقت تمایلی واسه دیدن خونه‌ی من نشون داده باشی. با دقت همه جا را نگاه کردم. حق با او بود دلم میخواست ببینم اما هرگز جرات نکردم مطرحش کنم. - قشنگه. مبارک باشه. یقه ی پیراهن کتانش را مرتب کرد و گفت: - واسه تبریک دیره. چی می خوری؟ بی قراری دوباره سراغم آمد. - چرا اومدیم اینجا؟ مامان مریضه. باید برگردیم. ساعتش را نگاه کرد و گفت: - آوردمت اینجا که یه ساعت واسه خودت باشی. خواستم قبل از این که خفه شی نجاتت بدم. من میرم یه ساعت دیگه برمیگردم. هر چی میخوای گریه کن. هرچی می خوای داد بزن. هرچی هم خواستی بشکن. هرکاری که خالیت می کنه انجام بده. این خونه به مدت یک ساعت در اختیارته که نفس بکشی. نگران مامانت هم نباش. واسه این که به اون برسی باید اول خودت رو خوب کنی. و بعد بدون این که به من فرصت اعتراض بدهد از خانه خارج شد. * اردیبهشت. ماه عاشقیه. همه یه جورایی شیدا میشن. حتی گربه ها حتی پرنده ها. یاسین هميشه می گفت بهار که ميشه جرات نداریم پامون رو از خونه بیرون بذاریم. تا سر بر می گردونیم دو تا گربه رو در حال برگزاری مسائل زناشویی می بینیم. تازه بعضی وقتا گروپ هم می زنن. چقدر ما می خندیدیم و چقدر عمو دعواش میکرد. اردیبهشت. ماه گیلاس های نورس و گوجه سبزای ترش و چاقاله بادوم های گسه. ماه آبپاشی حیاط و پهن کردن فرش روی تخت و شاهنامه خونیای آخر شب عمو جونه. نه اون کرختی و خواب آلودگی فروردین رو داره نه گرمی و زردی و ترس امتحانات خرداد ماه رو. همین که بیدار می شدم و از پنجره ی باز اتاقم بوی یاس زرد و سفید باغچه ی کنار ساختمونمون به مشامم می رسید سروتنین خونم بالا می رفت و وقتی زیراندازم رو کنار حوض پهن می کردم و یوگا انجام می دادم اندروفین هم تا دلت بخواد ترشح می شد. عملکرد این هورمون ها رو تازه از کتاب زیست شناسیمون یاد گرفته بودم. یوگا که تموم می شد پاچه ی شلوارم رو بالا می زدم و پاهام رو داخل آب می ذاشتم. آب حوض اردیبهشت اونم ساعت شیش و نیم صبح سرد بود. مور مورم می شد و یه کوچولو می لرزیدم اما ترشح دوپامین طوری سرحالم می آورد که سرما رو با بغل کردن خودم به جون میخریدم و با لجبازی پاهام رو تو آب تکون می دادم و لذت می بردم. انگشتام که سر می شد از آب دل می کندم. پاهام رو می شستم و می رفتم سراغ درخت گیلاس. هر روز چکشون می کردم تا ببینم کی وقت چیدنشون ميشه. بعدش از بوته های گل محمدی چند تا گل می چیدم با چند شاخه یاس و رز زرد داخل گلدون میذاشتم. معمولاً کربلایی حسین کمکم می کرد. منم تو فاصله ای که اون خار گل ها رو قیچی می کرد سفره ی صبحونه رو روی تخت می چیدم. مربای به مربای بهار نارنج، عسل طبیعی، پنیر تازه، سرشیر محلی، چای تازه دم. بوی نون تازه‌ی کربلای حسین که به مشامم می رسید؛ می رفتم زنگ ساختمونا رو یکی یکی می زدم و به همه خبر می دادم که وقت بیدار شدنه. اولین نفر عمو بیدار می شد. ادامه دارد ... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🌺زندگی در چهار عبارت خلاصه میشود که به آن اسرار حیات میگویند؛ 👈آدمی باید بتوانداشتباه خود را ببیند تا بتواند بگوید: "متاسفم" 👈آدمی باید شجاعت داشته باشد تا بتواند بگوید: "لطفا مرا ببخش تقصیر از من بود" 👈آدمی باید شاکرِداشته ها و نعمتهایش باشد؛ تا بتواند بگوید: "متشکرم" 👈آدمی باید درونش عشـــق داشته باشد ، تا بتواند بگوید : " دوستت دارم" 👈و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*تاریخچه ضرب المثل سبیلش را چرب کرد* در قدیم چلوکباب خوردن از مفاخر بود و اینکه آنقدر چرب باشد که سبیل خورنده هم چرب شود و دیگران بفهمند که از کره چلوکباب میباشد. در این رابطه داستانی هست که می گفتند: بزرگ زاده ی آبرومندی به فقر و تنگدستی افتاده بود و تا کسی پی به احوالش نبرد هر روز سبیل خود را با تکه دنبه ای چرب می نمود. تا اینکه یک روز عصر که سر گذر با رفقایش نشسته بود و سبیل چرب کرده اش را تاب میداد و از کره چلوکباب ظهر صحبت میکرد، پسر کوچکش دوان دوان و ناراحت از راه رسید و به او گفت: بابا بدو، اون دنبه ای رو که هر روز باهاش سبیلت و چرب می کردی گربه خورد... ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم بالاخره همه وارد سالن شدند دخترا همگی می‌رق صی دند الهام با اون لباس و میکاپ رویایی شبیه پرنسس‌ها شده بود و وقتی می‌خندید زیباییش دوچندان می‌شد گلی و زهرا هم اون وسط تو عالم خودشون بودن می خندیدند و شادی می‌کردند ولی کیمیا با لبخند نگاهشون می‌کرد وقتی الهام نشست کیمیا پیشش رفت الهام از دیدن کیمیا با خوشحالی از جایش برخاست کیمیا رو بغل کرد و گفت چه پیراهن خوشگلی پوشیدی کیمیا خیلی زیباست کیمیا لبخنده کوچیکی زد و گفت ممنونم تو هم خیلی زیبا شدی الهام به مانیتور بزرگ دیوار که فیلمبرداری قسمت آقایون را زنده نشون می‌داد اشاره کرد و گفت __ تو با سبحان هیچ وقت پیر نمیشی ببیین چه خوشگل می‌رقصه اون وقت من یک ماهه دارم با ایلیا تمرین می‌کنم هیچی یاد نگرفته انگار داره لامپ باز می‌کنه از هوا کیمیا خندید و چشمش به سبحان بود که مثل پسر بچه‌های شیطون مدام می‌خندید و ایلیا رو اذیت می‌کرد ترلان خسته شد پیش کیمیا اومد و گفت کم نگاهش بکن بابا همه فهمیدن این جناب مال شماست کیمیا دستش رو دور کمر ترلان حلقه کرد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود مامان جونم ترلان خندید و گفت _ قربونت بشم منم زود به زود دلتنگت میشم گلی می‌دونه جویای احوالتم راستی خیلی نامردین که راجع به گلی و داداشت به من چیزی نگفتی منو نامحرم می‌دونین آره بزار عروسی تموم بشه من می‌دونم و اون گلی آب زیر کاه کیمیا خندید و گفت _این حرفو نزن تو اولین دوست من بودی ما فقط گفتیم بزار همه چیز قطعی بشه بعد خبرشو بدیم آخه خانواده گلی به این جور مسائل خیلی حساسن راستی عروسی تو کی هست منم دعوتم دیگه درسته ترلان ابروهاشو گره کرد و گفت _ ما مجردا رو دعوت نمی‌کنیم اول دل به دل این داداش من بده دیدم که با دیدنت دلش لرزید توروخدا اذیتش کن سبحان خیلی خوبه دلش پاک کیمیا لبخندی زد و هیچ حرفی نزد گلی با اون کفشایی که پاشنش دقیقا مثل میخ بود با احتیاط پیش ترلان و کیمیا اومد دست هر دوتاشون گرفت و کشید گفت _ بیایین وسط دیگه میخاییم امشب غوغا کنیم الهامم همراه بچه ها وسط اومد و یادش رفت عروس خانم اونه اینقدر با دوستاش رق صیدن و گفتن و خندیدن که حد نداشت ... پارت 629 رمان رفیقای من تو چالش نظر ناشناس شرکت کنید😌 https://harfeto.timefriend.net/16804976915633 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ورود به کانال چالش و زاپاسمون https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 @ElayOnline ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️
پارت رمان کیمیا طبق قرار جمعه هامون تقدیم هوادارانش🙏🌺
زن و شوهری می خواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه ی آنها زندگی می کرد. در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به نظر نمی رسید. با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد و از شوهرش پرسید: با آن پل چه کنیم؟ من نمی خواهم از روی آن بگذرم. قایقی هم در آنجا نیست که ما را به آن سوی رودخانه ببرد. مرد گفت: آه، من به فکر این پل نبودم. به راستی این پل برای عبور خطرناک است. فکرش را بکن، ممکن است وقتی ما از روی آن عبور می کنیم، فرو بریزد و ما در رودخانه غرق شویم. زن ادامه داد: یا فکرش را بکن، روی تخته ی پوسیده ای قدم بگذاری و پایت بشکند. در آن صورت چه کسی از من و بچه ها مراقبت خواهد کرد؟ مرد با وحشت گفت: نمی دانم اگر پای من بشکند چه بر سر ما خواهد آمد؛ شاید از گرسنگی بمیریم. این گفت و گو همچنان ادامه داشت. زن و شوهر، هر دو نگران بودند و انواع بلاها و حوادث ناگواری را که ممکن بود برای آنها پیش بیاید، تصور می کردند، تا سرانجام به پل رسیدند. اما در اوج نا باوری دیدند که پل جدیدی به جای پل قبلی ساخته شده است و به سلامت از آن عبور کردند! نتیجه اخلاقی: نگذار موریانه ی نگرانی بنای زندگی ات را ویران کند. ”دیل کارنگی” ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
🍁 مهربان باش ڪه این عمر گران می‌گذرد قدر این لحظه بدان چرخ زمان می‌گذرد بر لبے گل بنشان دست فقیرے تو بگیر هرچه با هر ڪه ڪنے، بر تو همان می‌گذرد آسمان را به زمین با قلم عشق بدوز زندگے از برت این گونه روان می‌گذرد خنده ڪن غنچه‌ے احساس برویان ڪه بهار به همین سرعت بسیار جهان می‌گذرد پاسح لطف نگاهے به محبت تو بده در عوض از دلت آن آه و فغان می‌گذرد اگر از عشق به هر سینه گلے هدیه ڪنی غم پریشان شده افسوس ڪنان می‌گذرد به تمناے دو چشمان بهارانه‌ے تو روز و شب سخت بر این سوخته جان می‌گذرد ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
یه ضرب المثل هست که میگه اونایی که شنا بلدن تو دریا غرق میشن چون کسی که شنا بلد نباشه تو دریا نمیره ... حکایت ما ادماست هرچی بیشتر تو زندگی غرق میشی هرچی بیشتر به حکمت هستی فکر میکنی بیشتر قابل ضربه خوردن توسط سرنوشت میشی ... هرچی عاشق تر باشی تصمیمای احساسی تر میگیری و بیشتر غرق میشی ... هرچی سوادت بیشتر میشه بیشتر فکر میکنی و مغزت بیشتر هنگ میکنه... هرچی بیشتر ادما رو میشناسی بیشتر ازشون فرار میکنی ... میگن باید به عقاید همه احترام گذاشت ،کسی که قصد کشتن تو رو داره نمیتونی به عقیدش احترام بزاری ... اکثر پدرانمون باور های پدرانشان رو بی معنی میدونستن همونطور بیشتر ما باور های پدرانمون رو ... و شاید پسرانمون باور های مارو بی معنی بدونن .. ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️