eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.8هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃💞🍃 تــــــــــــღــــــــرنجـ٨ـﮩـ۸ـﮩ ..... 🍃🍃💞🍃
دوستانه‌ها💞
#ترنج من روان می خواندم اما نه در شرایطی که روانم این چنین خراب بود. دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و
اما عشق واسه ترنج با تموم پیشینه‌ای که ازش سراغ داری فقط و فقط امنیته.از نظر من همین که کنار مَردَم احساس امنیت کنم یعنی همه چی دارم. یعنی مَردَم هوامو داره نگاهش هرز نمیره من رو تو اولویت قرار میده. دروغ و فریبی در کار نیست. دنبال یه راه واسه زیر آبی رفتن نمی گرده اینا یعنی امنیت. زن اگه امنیت نداشته باشه هرچقدرم عاشق باشه بالاخره دل می کنه و میره. جسمش هم بمونه, روحش میره. مثل مامانم که قبل از مرگ بابا ازش دل کند. مثل منا که قبل از اين که بفهمه یاشار چه کارست ازش دل کنده بود و مثل من که معذورات میلاد رو فهمیدم و بازم ازش دل کندم. من بابت این که بفهمم در اولویت نبودن واسه یه زن یعنی آخر دنیاش با اون مرد تاوان بدی دادم کاپیتان. از تکرارش می ترسم. من از دوم بودن می ترسم. من شاید بتونم بدون عشق افلاطونی زندگی کنم. اما با ترس، با ناامنی، با در حاشیه بودن، نه نمی تونم می ترسم. صورتش جدی شده بود نه از اخم چند لحظه پیش خبری بود و نه بازیگوشی چند دقیقه پیش. - این حرفا رو داری از ته دلت میگی؟ او پیشنهادی نداده بود اما من منظورش را فهمیده بودم. من جوابی نداده بودم اما او منظورم را فهمیده بود. گلوی من هم گرفت اما نه با تیغ ماهی با ستون فقرات نهنگ. غم با تمام قدرتی که از او سراغ داشتم قلبم را بغل کرده بود. حس از دست دادن یاسر مثل تمام سال هایی که نداشتمش جانم را میسوزاند ولی نباید امروز به این تلخی تمام ميشده اجازه نمی دادم. به همین خاطر مقابل برف هایی که آب شدند و می خواستند از چشمانم سرازیر شوند سد ساختم و گفتم: - به نظرت پیتزامون آماده نشده؟ من هنوز توی اتاقت کلی جای نگشته دارم که باید بگردم. ** یاسر تقریباً پنج سال پیش بود که به اولین ماموریت شناسایی و پاکسازی اعزام شدم درست در مرز افغانستان. هنوز نمی دانستم چرا تصمیم گرفته‌اند من به جز خلبانی کارهای دیگر هم انجام دهم اما مصمم بودم در برابر هر تهدیدی که به سمت ایران می آمد بایستم و جا نزنم. نیمه‌های شب بود که صدای نگران و خفه‌ی فرمانده را شنیدم. دیده بان تحرکاتی را مشاهده کرده بود که باید خنثی می شد. با همرزمانی که هیچ کدام را نمی شناختم برخاستیم و آماده شدیم. خشاب اسلحه‌ی من گیر کرده بود و آنها زودتر از من به سمت خروجی پناهگاه رفتند. بالاخره خشاب جا افتاد اما هنوز یک قدم برنداشته بودم که نور شدیدی به چشمم خورد و موج انفجار چندین متر مرا به عقب پرتاب کرد و زیر باران خون و تکه های بدن سربازان قرار گرفتم. تازه آن موقع بود که معنی جلیقه‌ی انتحاری و انفجار را فهمیدم و از آن مهم تر اهمیت ثانیه و دقیقه را درک کردم. تا مدت ها نمی توانستم بخوابم. معده‌ام هیچ نوع غذایی را در خودش نگه نمی داشت. اولین ماموریتم با وحشتناک ترین صحنه‌ای که هر انسانی در عمرش می توانست ببیند مواجه شده بود و بدتر از همه مشکل شنوایی داشتم و تا هفته‌های متوالی گوشم سوت می کشید و دیوانه‌ام کرده بود. ماه ها زمان برد تا به خودم برگردم. هرچند که وقتی برگشتم "خودی" وجود نداشت. اثری از آن یاسری که می شناختم نبود. احساس می کردم با آن انفجار بخش مهمی از خودم نیز مرده است. سخت شدم خشک شدم، سیاه شدم، اما به طرز عجیبی تحملم بالا رفت و دیگر دیدن هیچ صحنه‌ای نتوانست پاهایم را بلرزاند. بارها در معرض انفجار و توپ و تفنگ و نارنجک قرار گرفتم و خم به ابرو نیاوردم. اما خودم خوب می دانستم که بعد از هر بار کشتن کسی و یا دیدن کشته شدن کسی قسمت دیگری از من می میرد. هر بار به خودم و بختم لعنت می فرستادم که چرا باید در این خاورمیانه‌ی نفرین شده و بین این همه آدم افراطی و روانی که از زور گفتن و کشتن آدم ها لذت می برند. به دنیا بیایم. - کجایی کاپیتان؟ آخرین تکه‌ی پیتزا را در دهانم گذاشتم و به ترنج که برای منحرف کردن ذهن خودش و من بی وقفه حرف زده بود نگاه کردم و گفتم: - مگه گرسنه نبودی؟ چرا هیچی نخوردی؟ به ظرف اشاره داد و گفت: - این همه خوردم. ترکیدم ولی بقیه‌ش رو با خودم می برم. فوق العاده بود! دستم را روی گوشم گذاشتم. بدون شنیدن صدای انفجار سوت می کشید و اعصابم را خرد می کرد. - برو یه کم بخواب. چشمات خیلی سرخ شده. اقیانوس طوفانی و مواج پشت کاسه‌ی چشمش را می دیدم. می خواست مهارش کند اما نمی توانست. - تو چی؟ - منم اینا رو جمع می کنم و همین جا روی مبل دراز می کشم. از جا تکان نخورد. - از حرفای من دلخور شدی آره؟ سرم را به علامت نفی تکان دادم. _نه. - پس چرا اینقدر رفتی توی خودت؟ یهو حال و هوات عوض شد. به او بابت تمام ترس ها و تردیدهایش حق می دادم. بارها به ترنج گفته بودم مردانی مثل من و میلاد به درد زندگی نمی خورند و حالا خودم داشتم هوایی‌اش می کردم. ادامه دارد ... ❤️❤️
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 در این عمری که میدانی فقط چندی تو مهمانی🌱 به جان و دل تو عاشق باش ...💗 رفیقان را مراقب باش 🌱 مراقب باش تو به آنی دل موری نرنجانی 🌱 که در آخر تو میمانی و مشتی خاک که از آنی...! 🌸     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 نان کنجدی بدون فر😍😋 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برات مهمه یا نه؟😉👇 🟣پیش از تولد نوزاد یکی از مسائلی که ذهن والدین و اطرافیان را به خود مشغول میکنه اینه که بدونند کودک از لحاظ ظاهری به کدامیک از والدین شباهت بیشتری داره، یا مثلاً رنگ چشم نوزاد چگونه خواهد بود؛ آیا نوزاد موهای مشکی فرفری خواهد داشت یا موی قهوه‌ای و لخت؟ واقعیت اینه که علم ژنتیک به بسیاری از این سوال‌ها می‌تونه پاسخ بده☺️👌🏻و در واقع جنین صفاتی رو از والدین به ارث میبره 🟣اما چیزی که در اصل مهم تره سلامتی نوزاده مامان جان☺️🤌 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ر یک ازدواج عاشقانه، یک اسم لطیف و عاشقانه را برای همسرتان انتخاب کنید و هرازگاهی با آن واژه صدایش کنید اما اسم‌های تحقیر کننده هرگز در این گروه جا نمی‌گیرد. همسرانی که خشونت کلامی را در رفتارشان بروز می‌دهند و به‌ جای انتقاد از همسرشان، ویژگی‌های او را به شکلی تحقیر کننده بیان می‌کنند و مثل یک برچسب آن را روی همسرشان می‌چسبانند. مهم نیست که این واژه‌ها با آرامش و خنده به زبان بيايد یا با یک لحن تند. این صفت‌ها در هر شرایطی که ادا شوند، به ارتباط شما آسیب می‌رسانند. اگر این رفتار را دارید شما یک همسر آزارید! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🍃گل ها در روان انسان ریشه دارند. همه ی ما در موقعیت های خاص نظیر روز تولد، ازدواج یا خاکسپاری از گل استفاده می کنیم. اگر کسی بیمار است برای او گل می بریم. به معشوق خود گل می دهیم. خانه و محل کار خود را با گل تزیین می کنیم. به لباس خود گل می زنیم. 🍃با خود فکر کنید چه گلی را بیشتر از همه دوست دارید، بعد، بذر یا نهال آن را بخرید و در هر جا که امکان دارد آن را بکارید چه در باغچه، چه پشت پنجره و چه در بالکن آپارتمان. فکرکردن به رنگ و بوی گل، ما را به کاشتن آنها ترغیب می کند. می توان گل های مختلف و الوان کاشت. از لاله گرفته تا زنبق و گل سرخ و نظایر آن. می توان درخت ها و درختچه هایی که گل می دهند پرورش داد. بگذارید با گل این جهان زیباتر و معطرتر شود و این لذت را با دیگران تقسیم کنیم. 📗 365 راه شاد زیستن ✍🏻 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 کلیپ رو حتما ببینید 👌👌 هركه دل به دنيا بندد ، به سه خصلت دل بسته است: 1- اندوهي كه پايان ندارد 2- آرزويي كه بدست نيايد 3- اميدي كه به آن نرسد 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چـــــــــــکـاوکـــ٨ـﮩـ۸ـﮩــــــــ...... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
#چکاوک -شرطم...همون درخواستیه که دیروز بهت گفتم! آه از نهادش برخاست! -تو چی از من میخوای چکاو
-چرا اینقدر منو دوست داری چکاوک؟! گاهی اوقات احساس میکنم لیاقت زاین همه عشق پاک و خالص و دیوانه وار رو ندارم ! شاید...اگه با یه نفر دیگه، یکی که هم سن و سال خودت باشه؛ یکی که اینقدر حاشیه و ماجرا نداشته باشه... ازدواج کنی ؛خوشبخت تر باشی!کاش به من فکر نکنی !کاش منو از فکرت بیرون کنی ! دستم را با خشونت از می ان دستش کشیدم و گفتم: - این حرفها رو الان نباید به من بزنی! این حرفارو وقتی باید به من میزدی که هنوز عاشقم نکرده بودی !وقتی باید این تصمیمو میگرفتی که هنوز منو شیفته و دیوونه ی خودت نکرده بودی -ما تازه یک ساله که همدیگرو میشناسیم چکاوک! این عشق، یک ساله که شکل گرفته !میشه فراموشش کرد !بهت قول میدم! در حالیکه چشمانم از لایه ای از اشک پوشیده شده بود؛ گفتم: -عشقی که ریشه دار باشه؛ عشقی که عمیق باشه؛ عشقی که واقعی باشه؛ یک سال ازش بگذره یا ده سال ، هیچ فرقی نمیکنه! الاقل برای من اینجوریه! اما انگار برای تو اینجوری نیست! انگار حالا دیگه راحتتر میتونی منو را از یادت ببری و از زندگیت بیرون کنی !که اگه اینطوری نبود؛ هیچ وقت قول طلاق دادِن منو به یوسف نمیدادی! هیچوقت!دندان هایش را بر هم فشرد و گفت: -تو نمیدونی چکاوک !نمیدونی! پس خواهش میکنم راجع بهش قضاوت نکن ! -من چی رو نمیدونم !خوب بگو تا بدونم !برام تعریف کن تا بتونم درک کنم !منو قانع کن! اگه واقعا میتونی ،منو به این جدایی قانع کن !آهی کشید و گفت: -تو چه میدونی من چی دارم میکشم !من به هزارتا چیز دارم همزمان فکر میکنم !من مجبورم هزار تا چیز رو مد نظر قرار بدم !من نمیخوام تو زندگیتو خراب کنی! آره راست میگی! من این تصمیم رو باید زودتر میگرفتم ! این تصمیم رو باید همون روزی که احساس کردم دلم برات لرزیده میگرفتم ! این تصمیم رو همون روزی میگرفتم که فهمیدم تو نشون کرده ی یوسفی ! سه هفته ازت دور شدم و به مسافرت رفتم ! تا بلکه بتونم فراموشت کنم !من همون موقع باید این تصمیم قطعی رو میگرفتم و روی موضع خودم پافشاری میکردم.نذاشتی !چشمات نذاشت !زیبایی و مهربونیت،همیشه بودنت، دل نگرانی هات نذاشت چکاوک !نذاشت فراموشت کنم !نتونستم فراموشت کنم !جنگیدم !جنگیدم تا بهت فکر نکنم !جنگیدم تا فراموشت کنم! نشد لعنتی ! نشد !و من توی گرداب عشق تو افتادم !و عاشقونه خواستمت! عاشقونه طلبت کردم! و بعد فکر کردم میتونیم! فکر کردم میشه !فکر کردم میتونم خوشبختت کنم! اما الان، با همه ی این اتفاقاتی که افتاده؛ با دروغ هایی که تو به من گفتی؛با شرایطی که تو وارد زندگی ما شدی؛ با وضعیت پروانه؛ با شرایطی که داریوش داره؛ نمیدونم !دیگه مثل قبل مطمئن نیستم که میتونم با این همه مشکلات و گرفتاری هایی که دارم؛ خوشبختت کنم یا نه! و من انگار میخواستم به هر قیمتی قانعش کنم: -اما..اما تو خودت الان گفتی دوستت سرهنگ امیرعلی نادرشاهی با هزاران هزار فراز و نشیبی که توی زندگیش داشت؛ بالاخره به وصال عشقش رسید و حالا خوشبخته !حالا چه فرقی میکنه! اون به یه شکل دیگه و تو به یه شکل دیگه ،همه گیر و گور توی زندگیشونه! این همه زندگیشون بالا پایین میشه! اینکه دلیل نمیشه آدم های زندگیشون رو حذف کنن! اینکه دلیل نمیشه فکر کنن نمیتونن همدیگر رو خوشبخت کنن و پس باید پا پس بکشن !من این حرف رو قبول نمیکنم ضیاءالدین! این حرفا در عقل بیست و دو ساله ی من نمیگنجه و به نظر من اصلا منطقی نیست!چطور میشه مشکلاتو از سر راه برداشت وقتی باهم نباشیم... همه چیز مثل برق و باد میگذشت. کمیل و یوسف با نیروهای پلیس کیش کاملا هماهنگ بودند و به دستور سرهنگ، از تهران نیز نیروها در اختیار این دو نفر قرار گرفته بود.قرار بود در روز عملیات، تیمی متشکل ازنیروهای زمینی و هوایی تهران و تعدادی ازنیروهای منطق آزاد کیش ،عملیات را برعهده گیرند. چهارنفری در سالن آپارتمان نشسته بودیم و کمیل نقشه را برایم توضیح میداد. در تمام لحظاتی که او در مورد نقشه ی طراحی شده برایم صحبت میکرد ؛ به یاد روزهای اول آشنایی ام با او و نقشه ای که برای ورود من به کارخانه دریاسالار کشیده بود می افتادم! چقدر زود گذشت !و چه اتفاقاتی بعد از شروع آن نقشه ،برای زندگی من افتاد !تمام زندگی ام زیر و رو شد! یوسف و ضیاءالدین ناراحت، شکست خورده و مغموم از اینکه نتوانسته بودند مرا راضی کنند؛ کمی دورتر از ما و دور از همدیگر نشسته بودند و غرق تفکر بودند و من نمیدانستم به چه می اندیشیدند. احتمالا به پیدا کردن راهی برای جلوگیری از حضور من در این عملیات ! آرام به کمیل گفتم: -حالشون خیلی بده ! ادامه دارد ... ❤️❤️
خانه داری ماهیتابه سوخته و جرم گرفته:👇 را توی یه ظرف بزرگ از آب جوش و صابون رنده شده قرار بدین. بذارین10 دقیقه در حال جوش بمونه و بعد با یه اسکاچ جرم هارو که کاملا نرم شدن پاک کنین. ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟ بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم ♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787