eitaa logo
دوستانه‌ها💞
2.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
12.7هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🔴هرگز!! ❤️هرگز زنت را تحقیر نکن! چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی. 💛هرگز به زنت بی اعتنایی نکن! چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی. 💚هرگز به زنت پرخاش نکن! چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری. 💙هرگز از محبت به روح او غافل نباش! چون سالها باید در بستری سرد بخوابی. 💜هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن! چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند. ❤️هرگز نقص هایش را بازگو نکن! چون از تو در نهان متنفر خواهد شد. 💛هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن! چون از تو برای همیشه ناامید میشود. 💚هرگز به رویاهایش نخند!! اگر نمیتوانی براورده شان کنی. چون یا افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند. 💙هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن! چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند. خود را با زنت برابر بدان... در همه چیز... وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی داشت. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 من مطمئنم خدایی که منو آفریده هیچوقت بی خیالم نمیشه و هیچوقت منو به حال خودم رها نمی کنه و مطمئنم یه روزی خدا صدای دلم رو میشنوه و به طرز معجزه آسایی بهم یه خبر خوب میرسونه و مطمئنم نجاتم میده و همه کارام درست میشه و مطمئنم یه روزی میرسه که با تمام وجودم فریاد میزنم و میگم خدایا شکرت بالاخره مشکلم حل شد و بالاخره بعد از مدت ها به آرزوم رسیدم ۔ ۔ ۔ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نام‌شد.... 🍃🍃🌸🍃
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نام‌شد.... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 يه دفعه ياد احمد افتادم و قطره اشكى از چشمام جاري شد ...احمد با شنیدن و فهمیدنش از پا در میومد...از تصور فردایی که احمد بفهمه مردم...داشت كم من کار اصلیش رو شروع می‌کرد. از ترس همه‌ی بدنم سفت شده بود. اشكم خشکیده بود و فقط هق‌ می‌زدم. اين ديگه چه جونوري بود..داشتم احساس درد رو تجربه می‌کردم که یکباره صدای نعره و فریاد پدرم تموم چادر رو پرکرد. با شنيدن صداش روحم از تنم جدا شد ..مرد هم رنگ از صورتش پريد و هیکل سنگینش رو از روم برداشت از شرم به خودم پیچیدم. و چشمام رو بستم چون جرأت نداشتم چشمامو باز کنم‌. چند دقيقه بعد حس کردم کسی نزدیک شدو ملافه‌ای رو روی بدنم کشید.چشمامو محکم روی هم فشار می‌دادم تا نبينم كى روم ملافه انداخت ..اما صداها رو می‌شنیدم. صدای مویه‌ی مادرم ميومد كه تو سرش ميزد و بعد صداي ضربه‌ها و مشت‌و لگدایی که کسى به سروصورت اون مرد فرود میاورد. چند دقيقه بيشتر نكذشت كه همه ايل اومدن جلو چادر و صدا هاى پچ پچشون بلند شد ...اما من از بین صداها صدایی رو تونستم تشخیص بدم ..كه باشنيدنش اون لحظه فقط مرگم رو آرزو کردم. احمد بود كه نعره میزد . گریه می‌کردو افتاده بود به جون اون مرد و مردم سعي ميكردن جداش كنن ..همون لحظه پدرم مادرمو صدا زد و خواست که تفنگش رو بیاره تا کار اون حرومزاده‌ رو بسازه. مادر خواست تفنگ رو به پدرم بده كه کسی از اون طرف داد زد، نه نكشيدش اون پسر خانه..با شنيدن اين حرف تمام بدنم لرزيد ... پسر خان همونی بود که آوازه‌ی بی‌رحمی و هرزگیش لرزربه تن هر زن و دختری مينداخت ..بی‌شرف، بی‌همه چیز...چه خونواده‌هایی رو با کاراش ماتم زده نکرده ..سكوت همه جا رو گرفت ..پدرم كه فهميد پسر خان هست فريادى زد و روي زمين نشست ..بعد از يك ساعت مادرم به سمتم اومد و همونطور كه مويه كرد و لباس به تنم پوشوند.. با سر فروافتاده و بدنی خسته و کوفته.کنار چادر روی زمین نشستم احمد ده متر اون طرف‌تر سر روی تفنگش گذاشته بود و حتی نگاهم هم نمی‌کرد. ادامه این داستان بسیار جذاب در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معجزه... 🍃🍃🍂🍃
دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معجزه... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📚 ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺷﻨﯿﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻭ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻭ ﻻﻏﺮﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﯿﺶ ﺭﻭ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﻮﺵ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻦ؟ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻢ. ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ. ﻣﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻨﯿﻢ ، ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ. ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺁﺭﻩ ، ﺁﺭﻩ ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ. ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻗﻠﮑﺶ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ . ﺑﺨﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ ! ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺮﯾﺪ ! ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ! ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ... ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ. ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ ! ﺑﻠﻪ؟ ! ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ ! ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ ! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻡ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ ! ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻡ . ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﯿﻢ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ ! ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ؟ ! ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻫﯿﭻ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ. ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ . ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺴﺮﮎ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانه‌ها💞
در این خانه ی درندشت! خانه ای که سالها مونس تنهایی من بود و حالا عجیب بوی یک دخترک جدید و تازه نفسِ
اولین روزی که بعد از سپری کردن دوران نقاهتش به کارخانه آمد؛من از خجالت ،شرم ،حرص و ناراحتی، خودم را از او قایم کرده بودم.حتی وقتی که خبردارشدم برای بازدید به ساختمان ما می آید؛خودم را به بهانه ای به ساختمان مرکزی و اتاق ملاحت رسانده بودم و آنقدر انجا مانده بودم که بازدیدش تمام شود.اما انگار قایم شدن از دست ضیاءالدین دریاسالار کار راحتی نبود.زیرا که او برای ارائه گزارش این چند روزِ واحد انبارداری ،داریوش را فراخوانده بود و داریوش طبق معمول مرا به جای خودش میفرستاد.داریوش طبق معمول مرا به جای خودش فرستاد آن روز اولین بار بود که با او چانه زدم. -میشه...امروز رو خودتون برین؟من چندتاکار نیمه تمام دارم. -الان مهم ترین کار،ارائه گزارش چند روزه به پدرمه،میشناسیش که! مو رو از ماست میکشه! باید خودت بری گزارش ها رو ارائه بدی،خودت که در جریان ریز و درشت کارهای اجرایی این واحد هستی وبهتر میتونی قانعش کنی! -پس میشه بگید ارائه گزارش امروز رو کنسل کنن؟ من.. من فردا حتما میرم پیششون.داریوش بی حوصله و کلافه گفت: -چقد چونه میزنی تو دختر! برو و مثل یک شیر از واحدمون دفاع کن و برگرد. او نمیدانست من دلم از جای دیگری خون است و حالا چقدر برایم سخت است که در چشمان مردی نگاه کنم که محرم و حلالم شده است!بالاخره مجبور شدم برای ارائه ی گزارش به دفترش بروم آخر وقت بود و خبری از ویدا هم نبود.چقدر زود میرفت این دختر! دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و هرلحظه احتمال میدادم رویا همچون دیو دو سرِ خشمگین و عصبانی سر برسد،از خدا که پنهان نیست ،شاید این تنها زمانی بود که آرزو میکردم رویا سربرسد و مرا از رفتن به دفتر ضیاءالدین باز دارد.اما مگر کِی حال و احوال دنیا بر وفق خواست و اراده ی من بود که این دومین بار باشد، آرام در زدم و وارد شدم .او را پشت میزش ندیدم .نگاهم را در اتاقش چرخاندم .کم کم داشتم بخاطر عدم حضورش دراتاق در قلبم جشن میگرفتم که ناگهان او را کنار پنجره یافتم. ایستاده بود و دستش را در جیب شلوار رسمی راسته اش فرو برده بود و بیرون را مینگریست شاید که اصلا صدای در را نشنیده بود.الان بهترین فرصت برای فرار نبود؟! میشد راه آمده را بازگردم و بی صدا بگریزم منی که حالا قلبی برایم نمانده بود از شدت تپش و اضطراب؟!داشتم این فکر نوظهورِ تازه شکل گرفته در ذهنم را بازبینی می کردم تا به آن جامه عمل بپوشانم که ناگهان خرمگس معرکه از راه رسید. -اِ چکاوک جون! کی اومدی من ندیدمت! ای تف توی روحت ویدا! الان وقت آمدن بود؟!صدای او باعث شد ضیاءالدین سرش را برگرداند و مرا که مات و مبهوت در چهارچوب در ایستاده بودم ببیند. -خانم سایانی! بفرمایید داخل! زیر لب بد وبیر اهی نثار ویدا که وسایلش را جمع و جور میکرد؛ کردم.قبل از ورودم به اتاق ،ویدا خود را جلو انداخت و گفت: -رئیس من میتونم برم؟! -قرارهای فردا رو حتما برام بفرست .به خانم مشتاق هم بگو خط تولید شماره ی دو رو فردا برای نیم ساعت استراحت اعلام کنه تا تعمیرات لازم روی دستگاه های اون قسمت انجام بشه. ترجیحا بین ساعت نه تا ده! -خانم مشتاق رفتن رئیس .گفتن سردرد دارن. گویا بعد از اون جر وبحث دیگه حال موندن نداشتن.اما چشم فردا اول وقت بهشون میگم. جمله ی ما قبل آخرش را با لحنی پر از شیطنت گفت.اما اصلا به مذاق ضیا خوش نیامد. اخم هایش در هم رفت و گفت: -امیدوارم این مسائل جایی بازگو نشه .اگر از جایی بشنوم مسئول مستقیمش رو شما میدونم حواستون که هست! تحکم لحن صدای ضیا مرا هم ترساند .چه برسد به ویدا که حالا هول برش داشته بود و صدایش میلرزید.حق اش بود .تا او باشد اینقدر فضولی نکند. -چ..چشم ببخشید!من قصد جسارت نداشتم . بااجازتون .خداحافظ. و به سرعت جا خالی کرد و فلنگ را بست، حالا من مانده بودم وضیاءالدینی که اعصابش را ویدا به گند کشیده بود.نفس کلافه اش را بیرون داد و گفت: -بیا تو چکاوک! لطفا اون در رو هم ببند! قدم به داخل اتاق گذاشتم و در کنار صندلی های مبلی وسط اتاق بلاتکلیف ایستادم .نگاهم کرد.و من نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. با دست اشاره کرد که بنشینم .نشستم و خودش هم در مقابلم نشست .کاش میرفت و پشت میزش مینشست .اینگونه کمتر به من نزدیک بود و اضطراب و استرسم کمتر میشد. در عین حال که طاقت حضور در محضرش را نداشتم،یادم به وحشی گری ها و پاچه گیری های آن روزم می افتاد و او که با چه آرامش و متانتی با منِ دیوانه شده برخورد کرده بود.و این باعث میشد بیشتر خجالت بکشم و عرق شرم بریزم،و از طرفی هنوز از دستش عصبانی بودم یک جورایی ته ته دلم آن ور قلدر و مدعی ام، او را مقصر تمام این اتفاقات میدانست ،از پارچ آب روی میز،لیوان آبی برای خود ریخت و به من تعارف کرد 🍃🍃🍂🍃 لینک کانالمون بفرس برا دوستات جمعمون جمع بشه😍 https://eitaa.com/joinchat/1760559465Ce9d8251375 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌺
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه وصیتنامه هایی معتبرهستند!؟؟؟ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دون دون شدن برنج تو حجم زیاد یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
-پیک صبا دارد به لب از شوق دیدار این سخن -بادا مبارک مقدمت یا سیدی یابن‌الحسن💚 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه کارد به استخونت رسید این کلیپ رو ببین ⚠️ خداوند متعال با این 5 جمله به دادت میرسه🥺💔 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir