6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموختم اگر کسی یادم نکرد من یادش کنم...
شاید او تنهاتر از من باشد...
.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
#ترنج - ترنج هم خودش فهمید. ولی مثل تو تودار نیست و تا خبردار شد قشقرق راه انداخت. از طرف دیگه دو
#ترنج
به محض اين که داخل بن بست پیچیدم قامت ترنج را دیدم که با سر فرو افکنده قدم می زد. نگاهم بی اراده به سمت ساعت رفت. از کجا می آمد؟ ماشین را متوقف کردم. نمی خواستم با او رو در رو شوم و حرف بزنم. اینقدر برایم غریبه شده بود که دیگر نمی شناختمش. انگار ترنجی که یک عمر در گوشه و کنار زندگی ام دست و پا می زد رفته بود و به جایش تکه ای از یک سنگ هزار پاره شده گذاشته بودند. گفته بود دیگر نگرانم نمی شود و نمی شد. هر بار که از ماموریت برمی گشتم دنبال آن برق شادمانه نگاه و آن لبخند از سر آسودگی و آن آه ناشی از آرامش خیالش بودم و نمی یافتم. گفته بود آجر روی آجر می چیند تا نبینمش و چیده بود. اینقدر بلند که هرچقدر از این دیوار بالا می کشیدم نمی توانستم آن سویش را ببینم. گفته بود از من فاصله می گیرد و گرفته بود اینقدر که هیچ تخمینی برای مسافتش وجود نداشت. گفته بود دیگر برای نزدیک شدن به من تلاشی نخواهد کرد و نمی کرد. اگر خودم سراغش را نمی گرفتم از صد فرسخیام نیز رد نمی شد. گفته بود از من می گذرد و این بار واقعاً گذشته بود. من در او هیچ اثری از ترنج سابق نمی دیدم. به من مثل یک افیونی از دست رفته نگاه می کرد. همان قدر ناامیده همان قدر سرد همان قدر بی انگیزه. انگار از دستش رفته بودم و دیگر امیدی به بازگشتم نداشت. نگاهش به من شبیه آخرین نگاهش به سبحان بود وقتی که پلاستیک حاوی پوسته های شکلات و لواشک را به او برمی گرداند. همان قدر تلخ همان قدر خشک. همان قدر بی احساس و همان قدر خاموش. سهم من از توجه و محبتش را پس گرفته و میان دیگران تقسیم کرده بود. من دیگر در دنیایش جایی نداشتم چون حتی از من نمی رنجید. دیگر حتی نمی توانستم ناراحتش کنم. حتی در خشم و کینه اش هم جایی نداشتم. مرا از تمام احساساتش حذف کرده بود. زنده زنده مرا دفن کرده بود. نه این که قهر باشد و رو برگرداند و حرف نزند که همان قهرش هم می توانست نشانی از احساس باشد. او دیگر حتی قهر هم نمی کرد. کسی که از ابتدای عمرش از من و هرچه که مربوط به من بود جدا نمی شد و هميشه برای هر چیزم کنجکاوی می کرد حالا حتی فرصتهایی که من خودخواسته برایش پیش می آوردم نادیده می انگاشت و از گوش ایستادن می گریخت. من این ترنج را نمی شناختم. اين ترنج حالم را می گرفت, غمگینم می کرد و قلبم را می فشرد. صدای فریادهای جانگداز آن شبش کابوسم شده بود. باورم نمی شد مسبب آن همه رنج خفته در نالههایش باشم. خواستم درستش کنم اما با سر به مانعی که ساخته بود برخورد کردم. ترنج دیگر هیچ چیز مرا نمی خواست. از ورودش به خانه که مطمئن شدم ماشین را روشن کردم و من هم به باغ رفتم. زخمی که شاهرخ بدجور دستکاری و درمانش کرده بود نیش می زد. انگار یک عقرب سمی درون پیراهنم اسیر شده بود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. حواسم پی غروب سرخ رنگ و دلگیر رفت و تا به نزدیکی تخت رسیدم ترنج را ندیدم. او هم انگار انتظار دیدن مرا نداشت چون طول کشید تا سلام کند. جوابش را دادم و گفتم:
_بیرون بودی! اشاره ای به بسته های همراهش کرد و گفت:
- با نسیم رفته بودیم واسه گردالو خرید کنیم. تازه برگشتم.
یکی از بسته ها را برداشتم و داخلش را دید زدم و گفتم:
- ممنون. صورتحسابش رو بهم بده. سرش را تکان داد و گفت:
- باشه.
ترنج جدید بحث هم نمی کرد و با جواب های کوتاه و تک کلمهای راه حرف زدن ر بر من هم می بست. پاکت را کنارش گذاشتم و قصد رفتن کردم.
- از یاسین خبر نداری؟ هر چی زنگ می زنم جواب نمیده.
پس این قیافهی درهمش به خاطر یاسین بود.
- خبر دارم. خوبه. هیجان زده از جا پرید.
- راست میگی؟ کجاست؟ چرا جواب تلفنای من رو نمیده؟ داشتم از نگرانی می مردم.
به سر تا پایش نگاهی انداختم. حرکت نرم گوشواره های بلند و دنبالهی ظریف و جذاب خط چشمش مردمک هایم را منحرف کرد. برای بیرون رفتن با نسیم اینقدر به خودش رسیده بود؟ چرا به کسانی که در حال "مردن از نگرانی" بودند هیچ شباهتی نداشت؟
- دیدی چقدر بده وقتی نگران کسی هستی و اون جواب تلفنت رو نمیده؟ برو خدا رو شکر کن حداقل یکی هست که بهت بگه حالش خوبه. متلکم را بی جواب گذاشت.
- من باید پیشش باشم. تو نمی دونی یاسین الان به من احتیاج داره. باید باهاش حرف بزنم.
از حرص دندان هایم را مثل دو لبهی قیچی به هم چسباندم.
- اگه بهت احتیاج داشت و می خواست پیشش باشی و دلش می خواست باهات حرف بزنه» جواب تلفنت رو می داد خانوم "همه چیز دون!" دهان نیمه بازش را بست و سپس گفت:
- خبر داری؟
گوشهی لبم را جویدم.
- چرا فکر می کنی برادرم رو از من بهتر می شناسی؟
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلطان غذاها قیمه نثار غذایی که واقعا از خوردنش سیر نمیشی میخام رسپی اصل رستورانی بهت یاد بدم تو این پست💜🤌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#پندانه
✍️ رو دل همدیگه پا نذارید
🔹وقتی اسب بخواد از رودخونه رد بشه، اول آب رو گلآلود میکنه بعد رد میشه! میدونید چرا؟
🔸چون تصویر خودش رو تو آب میبینه و تحت هیچ شرایطی پاشو رو اون نمیذاره، چون فکر میکنه همنوع خودشه تو آب، در حالی که یه عکس بیشتر نیست.
💢 یادمون باشه ما آدمها هم رو دلهای همدیگه، رو شخصیت همدیگه، رو احساسات همدیگه و روی کسانی که دوستمون دارن و شاید دوستشون داریم، نباید پا بذاریم و رد بشیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚 داستان کوتاه
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد.
مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زمزمه کرد
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری.
این سوزن منبع در آمد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی!
درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا
وسیله ای رنجشی آمد بیاد آوریم
خوبی های که از جانب آن شخص
یا فوایدی که از آن حیوان وسیله
یا درخت در طول ایام به ما رسیده,
آن وقت تحمل ان رنجش آسان تر می شود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره جالب ---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پندانه
🔴حکمت همیشه رحمت است
✍ وقتی کاری انجام نمیشه، حتماً خیری توش هست. وقتی مشکل پیش بیاد، حتماً حکمتی داره. وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری. وقتی بیمار میشی، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.
وقتی دیگران بهت بدی میکنند، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی. وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد، حتماً داری امتحان پس میدی. وقتی دلت تنگ میشه، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی!
🌷🍃امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) :
دیروز که گذشت و به فردا هم اطمینان نیست امروزت را با اعمال صالح غنیمت شمار.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیات زیبایی که مورد علاقه منه😍
🪴بگو: هرگز جز آنچه خدا برای ما خواسته به ما نخواهد رسید، اوست مولای ما،توبه/۵۱
🪴خدا به اسرار دلها هم البته داناست.ملک/۱۳
🪴که اگر خدا در دل شما خیر و هدایتی مشاهده کنددر مقابل آنچه از شما گرفته شده بهتر از آن را عطا میکند.انفاق/۷۰
🪴خدای من (به همه) نزدیک است و شنونده و اجابت کننده است.هود/۶۱
این آرامش و هدیه بده به دوستات 🫂🤍🌱✨️
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
رفیق اصلی❤️❤️❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃