فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_پروری
بین اتفاق و عکس العمل باید یک فاصله ای به اسم انتخاب باشد! اگر به کودکانمان یاد دهیم بعد هر اتفاق به جای بلافاصله واکنش دادن کمی فکر کنند و انتخاب های خود را بازبینی کنند آنها قادر خواهند بود به اتفاقات پاسخ دهند نه واکنش!
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گل_و_گیاه
کیا عاشق نعنا تازه تو خونه هستن؟🌱😍
نعنا تازه تو آبدوغ خیار 😋
اینطوری نعنا همیشه دم ِ دستته
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
Erfan Tahmasbi - Bi Man (320).mp3
9.75M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
بی من....💔
💙عرفان طهماسبی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
21.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#دمپختک_ماش
اینقدر این دمپختی ماش خوشمزه اس
حتما با این روش امتحانش کنید
سه پیمانه برنج ایرانی
گوشت گردن گوسفندی
ماش
شوید خشکه یا تازه
نمک فلفل زردچوبه
آب قلم گوسفندی
پیاز قرمز کوچیک
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستانهها💞
#ترنج باید ترسش از من می ریخت و برمی گشت. بدون او عمارت ما فرقی با گور نداشت. برای برگشتن شور زن
#ترنج
با مشت ضربهای به کمرم دقیقاً همان جا که زخم بود زد و من برای اين که فریاد نزنم پتو را مشت کردم و زبانم را گاز گرفتم و سپس با یک حرکت از تخت پایین انداختمش و گفتم: - گمشو برو توی اتاقت. لیاقت نداری پیش من بخوابی. اما نرفت و همان جا روی زمین دراز کشید. چند دقیقه تحمل کردم اما دلم طاقت نیاورد. بالش را برایش پرت کردم و گفتم:
- پتو هم توی کمده. نفس بکشی از اتاق میندازمت بیرون. برخاست و برای خودش پتو آورد و دیگر صدایش در نيامد. کنجکاوی دیگران عذابم می داد چون دردهای زندگی من مگو بودند حتی برای برادرم.
*
اولین باری که ثامر را دیدم در آغوش ثمر بود و شیر می خورد. از دیدنش اشک در چشمم جمع شد اما پسش زدم. پرستار با خنده با ثمر گفت:
- ماشالا خیلی آرواره های قوی و محکمی داره. خدا به دادت برسه.
راست می گفت. صدای ملچ و ملوچ شیر خوردنش تا شش اتاق آن طرف تر هم می رفت. جلو رفتم تا صورتش را بهتر ببینم. ثمر نا نداشت. رنگش به زردی می زد و خستگی از سر و صورتش می بارید. آرام و بی حال گفت:
- نوزاد به این خوشگلی دیده بودی تا حالا؟
دلم می خواست بغلش کنم. بالاخره می توانستم خود واقعیش را بغل کنم، ببوسم و ببویم. اما دلم نيامد مزاحم شیر خوردنش شوم. طوری با دستان کوچکش به سینهی ثمر چنگ زده بود و دهانش را می جنبانده انگار که سال ها غذا نخورده بود. عشق با تمام توانش به قلبم حملهور شد و مقتدرانه گوشه به گوشهاش را فتح کرد. خم شدم و بوسیدمش. بویی که از تنش ساطع می شد برایم حکم بوی خدا را داشت. انگار مستقیم از آنجا به دامان من پرتاب شده بود. اخمی که بین دو ابرویش بود اینقدر به من شباهت داشت که تمام افکار کثیف از ذهنم زدوده شد.
- خیلی خوشگله! مگه نه؟
نگاه منتظر ثمر به من بود. این بار بدون اجبار و از ته دل سرش را بوسیدم. نیتش مهم نبود. ماه ها عذاب حمل بچه و سپس زایمان را تحمل کرده بود تا اين بچه شیرِ شیرین و بی نظیر را به من بدهد. مادر بچهام بود و نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم. حداقل به مدت چند روز حق داشتم بی خیال شغلم و ماموریتم بشوم و از حضور زن و بچهام لذت ببرم. حق داشتم حتی از یک تروریست به خاطر بخشیدن تکهای از وجودم به من تشکر کنم. هر چند که وقتی می دیدم آن حس چندش و نفرتم به ثمر رنگ باخته می ترسیدم اما به خودم شک نداشتم. وقتش که می رسید صندلی را از زیر پایش می کشیدم.
*
دم صبح بیدار شدم. خواب که چه عرض کنم در کابوس های عجیب و غریب دست و پا زده بودم و شاید اگر نمی خوابیدم بیشتر خستگی از تنم بیرون می رفت. شاهرخ قدغن کرده بود اما اگر نمی دویدم حالم سر جایش نمی آمد. دلهرهی عجیبی داشتم و ضربان قلبم غیر عادی بود. به همین خاطر آرام و طوری که یاسین بیدار نشود لباس های ورزشیام را پوشیدم و از ساختمان بیرون رفتم. با حرکات آهسته خودم را گرم کردم و به طرف در خروجی رفتم اما با دیدن لیلا که زیر درخت گیلاس و روی زمین نشسته بود قدم هایم را کند کردم. مرا که دید سریع از جا برخاست و سلام داد. جوابش را با سر دادم و گفتم:
- چی شده؟ این وقت صبح اینجا چه کار می کنی؟ پر روسریاش را به بازی گرفت و گفت:
_من...
از این که آدم ها از من می ترسیدند
خسته شده بودم.
- چی شده لیلا؟ هر چی می خوای بگی با خیال راحت بگو. نگاهم کرد. در چشمانش شرمندگی می دیدم.
- من برای شما خیلی احترام قائلم.
سرم را کمی خم کردم.
- مرسی. بعدش؟
- فقط می خواستم مطمئن شم از من دلخور نیستین. تنها وقتی که ميشه شما رو پیدا کرد همین موقع صبحه. واسه همین اینجا منتظرتون نشستم.
دل یاسین بدجوری شکسته بود. دل من هم به همان اندازه و حتی شاید بیشتر به درد آمده بود اما نمی توانستم لیلا را مقصر بدانم.
- چرا باید ازت دلخور باشم؟ هر آدمی حق انتخاب داره. تو هم انتخابت رو کردی. آب دهانش را قورت داد.
- راستش مهدی رو خیلی وقته می شناسم. به پاکی و نجابت و صداقتش ایمان داشتم. آدمیه که ميشه به عنوان مرد زندگی روش حساب کرد. ميشه بش تکیه کرد. نمیگم عاشقشم ولی کنارش آرومم. استرس ندارم که الان کجاست و با کیه؟
لبم بی اجازه از من کمی انحنا پیدا کرد.
- دقیقاً خصلتایی که توی یاسین پیدا نميشه. درسته؟ سرش را پایین انداخت و گفت:
- شما زن نیستین که بدونین این فاکتورها چقدر واسه زندگی مشترک حیاتیه, حتی بیشتر از عشق.
به انگشتر نشان داخل انگشتش نگاه کردم و گفتم:
- به خاط یاسین ناراحتم اما همون طور که بهت گفتم خوشبختی تو هم به اندازهی یاسین واسم مهمه. من هیچ وقت به تو چشم دختر باغبون این خونه نگاه نکردم. مثل خواهرم بودی و هستی. به تصمیمت احترام می ذارم و به قولم وفادارم. تا آخرش حمایت منو داری, چشمانش چراغانی شد اما برای گفتن حرف روی زبانش به من و من افتاد.
- یاسین خان دیشب برگشتن خونه؟ آخه ماشینشون توی پارکینگه.
لبخند زدم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍂🍃
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4_464863057978327118.mp3
1.99M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
فایل صوتی
چگونه بفهمیم همسرمان دوستمان دارد؟!!!
🎤 استاد #دهنوی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88