6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج
فانتزی های ازدواج رو بذار کنار!
این پست برای کساییه که فکر میکنن با ازدواج همه چی گل و بلبله👇
باید اینو بدونید که یک زندگی خوب و آینده ای خوشبخت در کنار همسر ساختنیه، نه پیدا کردنی!
تا وقتی دنبال پیدا کردنی بدون پیدا نمیشه...
در نهایت اون تصور شاهزاده سوار بر اسب سفیدت یا دختر پادشاه رو بتونی به عنوان قصه برا بچه ها تعریف کنی و از این دنیای فانتزی لذت ببرین👩🏻🦯
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
👍از خودم معذرت میخوام🤍..🎤
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
#ترنج به پایان ماموریت سنگین و زجرآورم نگریستم و بعد مستقیم پیش شاهرخ رفتم تا خون دماغ و استفراغ
#ترنج
- ولی دل من میگه یه چیزایی بین شما د نفر تغییر کرده و هرچقدرم انکارش کنین بالاخره از یه جایی میزنه بیرون. ببین کی بهت گفتم.
ترجیح دادم بحث را کش ندهم. این تغییر ضربان قلب اذیتم می کرد و بیشتر از آن تمام خاطرات بدی که از یاسر داشتم. شاید به خاطر خیلی از خوبی هایش می توانستم ببخشمش؛ اما فراموش نمی کردم. این را لیلا نمی فهمید. درک نمی کرد چون زخمی را که من خورده بودم او حتی نچشیده بود.صدای زنگ در هیچ کدام را از جایمان تکان نداد چون مادر گفت:
- من باز می کنم.
اما همین که صدای یاسین را شنیدیم هر دو دستپاچه شدیم.
- کاپیتان اینجاست زن عمو؟ پوتین هاش لب استخر بود.
لیلا برخاست که برود. طی این چند وقت گذشته مثل جن و بسم ا... از هم فرار می کردند و با یکدیگر رو در رو نمی شدند. اما یاسین داخل آمد و ما را کنار هم دید. برخلاف انتظارم کاملاً راحت و بی خیال تر از هميشه گفت:
- سلام خانوما.
ثامر را بوسید.
- چطوری جیگر عمو؟
و بعد رو به من کرد.
- باز داداشم رو کجا قایم کردی؟
نیم نگاهی به لیلای معذب انداختم و گفتم؛
- خوابه. سر و صدا نکن.
- پوتین هاش واسه چی لب استخر بود؟
- من چه می دونم. حتماً خسته بوده همون جا درآورده دیگه.
- پس چرا خیسن؟
- وقتی بیدار شد از خودش بپرس. لیلا موهایش را به زیر روسری اش سر داد و گفت:
- ترنج جون اگه کاری نداری من برم دیگه.
از بی تفاوتی نگاه یاسین من هم در عذاب بودم. می دانستم آدمی نیست که عزا بگیرد و زانوی غم بغل کند اما این نگاه را که حتی سرد هم نبود باور نداشتم. به لیلا مثل دختر باغبان می نگریست نه بیشتر و نه کمتر. پوتین ها را در هوا تکان داد و گفت:
- اینا رو با خودم می برم. بیدار شد بگو گاهی یه سر هم به ما بزنه. ما هم دل داریم.
و بعد بی توجه به لیلا دوباره ثامر را بوسید و لپ مرا کشید و رفت. من و مادر نگاهی بین هم رد و بدل کردیم و تا من خواستم جو را عوض کنم صدای یاسر را شنیدم که اسمم را می خواند. به لیلا گفتم:
- تو غذای ثامر رو میدی؟ نمی خواستم اجازه بدهم لیلا با آن حال بد برود و با ثامر اسیرش کردم و سپس سریع به اتاق رفتم و یاسر را در حال جمع کردن وسایل و مخفی کردن خشاب ها و اسلحه در داخل ساکش دیدم.
- چرا بیدار شدی؟
- باید برم. لباس هام خشک شدن؟
زبانم بند رفت.
- تو همش چند ساعته رسیدی. کجا بری؟ چشمانش را مالید. معلوم بود که خسته است و پنهان می کند.
- کوه محاصره شده که نتونن فرار کنن اما وارد شدن بهش خطرناکه. تصمیم گرفتن بمب پارونش کنن. منم خلبان جنگنده م. بهم نیاز دارن.
دست و پا زدم.
- توی این کشور فقط تو خلبان جنگندهای؟ بعدشم اگه خلبانی چرا زمینی هم می جنگی؟ یه نگاه به خودت کن. به زور سرپایی. رحم و مروت ندارن این فرماندههاتون؟ بی خیال ساکش شد و به سراغ من آمد. دلم برای چشمان سرخش یک جوری شد.
- حتما نیاز دارن که زنگ زدن. بهتره زیاد توی کار و شغل من کنکاش نکنی.
لحنش ملایم بود. به همین خاطر دلخور نشدم.
- خستهای. هنوز روحیه ت خرابه ،اگه یه دونه از اون گلوله ها که جاش اندازه پرتقاله بهت بزنن چی؟ لبخندش روح نداشت.
- من تو هوام. اون گلولهها بهم نمیرسن.
تند جواب دادم:
- خب نارنجک دارن. ندارن؟ نارنجک که بهت میرسه. نمیرسه؟ خندهی این بارش واقعی بود.
- مگه بار اولمه که میرم ماموریت دخترعمو؟ از چی می ترسی؟ بعدشم مگه قرار نبود دیگه نگرانم نشی؟
قلبم گاهی میزد گاهی نمیزد. دیگر عملکرد مفیدی نداشت.
- دیشب حالت خیلی بد بود. خودت که نمی دونی. من میدونم. الان چطور میخوای باز برگردی به اون جهنم؟ اینقدر نزدیک شد که مجبور شدم به دیوار بچسبم.
- اون دیشب بود. دیشب واسم شعر خوندی, خوابیدم. الان امروزه. خوب شدم. چی بود اون شعره؟ آرش کمانگیر؟
با بغض سر تکان دادم.
- نگفتی آخرش چی میشه؟ یا شاید گفتی و من خوابم برد.
از لرزش لب هایم متنفر بودم. چرا این قدر به من نزدیک شده بود. نکند این یاسر نبود؟ نکند باز هم داشتند مرا بازی می دادند؟
- اما من می خوام بشنوم. آخرش چی شد؟ بخون واسم. شاید حالم بهتر هم بشه.
به ذهنم فشار آوردم. دل من هم مثل آرش در مشت بود.
- درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را آسمانها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی؛
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است.
ادامه ندادم. نتوانستم. احساس بدی داشتم. من نمی خواستم یاسر آرش باشد. نمی خواستم کمانگیر باشد. نمی خواستم جانش را در تیرش بگذارد. می دانستم نه ترسی در سرش و نه در دلش باکی هست ولی نمی خواستم برود. این لبخند عجیب یاسر هم پدرم را درآورده بود.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانی_مذهبی
دکتر سعید عزیزی
هر چیزی را استوری نکنید
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
🍃اگر می خواهید عطرتان تا بیشترین حد ممکن ماندگاری داشته باشد، یک راه خیلی خوب این است که آن را به موهایتان اسپری کنید! بسیاری از خانم ها از اینک عطر را روی موهایشان اسپری کنند می ترسند، چرا که احساس می کنند ممکن است این کار باعث آسیب رسیدن به موهای شان شود. بهترین روش که حتی با موهای شما ملایم تر رفتار خواهد کرد. این است که به شانه یا برس عطر را اسپری کنید. سپس مانند همیشه موهایتان را شانه کنید. با این کار، حتی از روش قبلی بوی خوش بین موهایتان پخش خواهد شد و به موهای شما آسیبی نخواهد رسید.
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🥺چه ایستگاه صلواتی خوبی❤️به دور از هر رنگی خالص و بی ریا 👌❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
10.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🖤السلام علیڪ یاعلی اصغر(ع)
♥️گل غنچه ای ازسلالہ ی حیدربود
🖤افسوس ڪہ مثل غنچہ ای پرپر بود
🖤آن ظهرعطشناڪ چہ غوغایے ڪرد
♥️آن مردڪہ نام ڪوچکش اصغربود
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
دوستانهها💞
#چکاوک التماس کنان و گریان گفتم: -تو رو ... خدا ! خواهش ... می کنم . التماس ... می کنم. بذارین برم
#چکاوک
سمت ما برمی گشتند . قفسه ی سینه ی ضیاءالدین بالا و پایین میشد از این حجم از نفس های عمیق و پراضطراب!
جوری کتکشان زده بود که خون از دستش می چکید. یک قدم به جلو برداشتم و
گفتم:ضیاءالدین من ...
و سیلی مرگبارش ، ناباورانه، غیر منتظره ، دیوانه کننده، روی گونه ام نشست
و باعث شد تعادلم را از دهم! به سختی روی پایم ایستادم تا نیفتم ! یوسف عصبی و بد وبیراه گویان به سمت او خیز برداشت و
کمیل جلو اش را گرفت .ضیاءالدین انگشت اشاره اش را در مقابلم گرفت و گفت:
-اگه یکبار دیگه ... فقط یک بار دیگه ... اینجوری رفتار کنی ؛ خودم می کشمت!
چشمهایش ! وای چشمهایش ! داشت مرا دار می زد ! داشت مرا میکشت ! داشت مرا به قتل می رساند !
بخدا قسم دیوانه شده بود !
باز بلند تر بر سرم فریاد کشید:اگه یکبار دیگه خودتو توی همچین خطری بندازی؛ خودم می کشمت
چکاوک ! دختِر احمق ! دختِر دیوونه ! لجباز!
یوسف فریاد زد:
-می کشمت مرتیکه ! حق نداری دست روش بلند کنی احمق !
و کمیل گفت:
-بس کنین دیگه ! بریم تو ماشین . کافیه!
دستم را روی گونه ی سوخته و قرمز شده ام گذاشته بودم . صورتم می سوخت . اما قلبم بیشتر ! درد سیلی اش از هر دردی بیشتر بود !
درد سیلی اش، نه فقط صورتم را ، که قلبم را شکافت !
ضیاءالدین دیگر نایستاد. اشک ریختنم را نگاه نکرد. آنقدر عصبانی بود
که می ترسیدم سکته کند. آنقدر تند تند نفس می کشید که مرا میترساند. دندان هایش را برهم فشرد ولبهایش را !روی زمین خم شد شالم را برداشت و به سمتم پرت کرد! و دوباره با چشمهایش مرا دار زد ! و بعد رفت!
ترسیده رفتنش را نگاهش میکردم . شالم را هول هولکی پوشیدم . مرا ترک کرد و رفت! مرا که دستهایم را روی دهانم گذاشته بودم تا صدای گریه ام بلند نشود ! او که رفت؛ کمیل و یوسف به سمتم آمدند. دستم
را به نشانه ی سکوت در مقابلشان گرفتم . و ضجه کنان گریستم .
یوسف با تمام عصبانیتش گفت :
-باشه . هیچی نمیگیم . فقط بگو خوب ی ؟ غلطی نکردن ؟ اذیتت نکردن ؟
-خو ... خوبم ...خوبم ...
کمیل با لحنی آرام تر گفت خدا رو شکر . ما رو نصف عمر کرد ی دختر ! مردیم و زنده شدیم .
اگه مرجان نمیگفت تو معمولا کدوم قسمت ساحل رو انتخاب میکنی؛ صدسال دیگه هم پیدات نمی کردیم !
یوسف رو به او گفت :
-یه زنگ بهش بزن ! از نگرانی داشت پس می افتاد .
و رو به من گفت :
-بریم . بریم بسه دیگه . بریم خونه !
کشان کشان، بی هیچ حرفی ، باپاهایی بی رمق ، و روحی مرده، و قلبی متلاشی شده به دنبالشان به راه افتادم. به پیاده رو خی ابان ساحلی که رسیدیم؛ در کمال تعجب اتومبیل ضیاءالدین را دیدم که درجا روشن بود و کنارخیابان ایستاده بود ! نگاهم همانجا ، روی نیم رخ مبهمش در تاریکی ماند.بیا دیگه چکاوک ! چرا وایسادی ؟
نگاهم روی اتومبیلش بود. دلم همانجا بود. یوسف تشر زد.
-حتی فکرش هم نکن که با اون برگردی . اون الان یه دیوونه تمام عیاره . ندیدی چطور تو رو زد ؟! زده به سرش احمق ! ببین لبت داره
خون میاد !
و من باز ایستاده بودم و حسرت وار مردی که صاحب دستهایی سنگین بود و رعد آسا به من سیلی زده بود را می نگریستم. دستانی که مرا از دست آن پسرهای کثیف نجات داده بود. و من احمقانه ، حسرت وار و دیوانه شده نگاهش می کردم ! و او چه بی توجه به من ، روبرویش را می نگریست ! و نمی دانستم به چه می اندیشید
! یوسف با صدایی پر از آه و افسوس گفت :
-بسه چکاوک ! بسه هرچی خودتو حروم اون کردی بسه .
غرورت کجارفته ! بیا بریم دختر می دانستم ! حرفهای یوسف را می فهمیدم ! پایم اما یار ی نمی کرد.
قدم بر نمی داشت . از مقابل اتومبیلش جم نمی خورد. آنقدر که یوسف
عصبی زیر بغلم را گرفت و مرا به سمت اتومبیل کمیل کشاند و بزور
سوارم کرد ! اشک بر صورتم جار ی گشت ! دوباره و دوباره! کمیل
اتومبیلش را روشن کرد و گفت :
-باید بریم اداره پلیس ! اما نمیتونی اشکال نداره ، ما خودمون ترتیبشو
میدیم . اما اول میریم درمونگاهی جایی ، بعد میریم خونه . باشه چکاوک؟
-میشه ... میشه ... خونه نریم ؟
صدا ی لرزانم از عمق چاه می آمد. هردو به پشت سرشان ، به من گریان نگاه کردند ! و من هق هق کنان و اشک ریزان ، با صدایی از ته چاه بدبختی و درد و غم گفتم میشه منو ببرین به جهنم ! ببرین جایی که برگشتی توش نباشه .
جایی که بمیرم و تموم شه این کابوس لعنتی ! د یگه نمی تونم ! بخدا دیگه نمی تونم !
نگاه پر افسوس شان به هم افتاد . می دانستم چقدر رقت انگیز شده...
ادامه دارد....
🍃🍂🍃🍃