دوستانهها💞
🍃🍃🌸🍃 #ثریا میخواستم از کنارش رد بشم که گلوشو صاف کرد و گفت سلام عرض شدسرکار خانم ، با تعجب بهش نگ
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
اتفاقا همین امروز صبح خواهرش اینجا بود .
سهراب با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت خواهرش اینجا بود ؟ زن عمو قاشق غذا تو دهنش مونده بود که عمو ناصر گفت اینجا چی میخواستن؟ زن عمو مهناز لقمه تو دهنشو با آب قورت داد و گفت نکنه واسطه فرستاده بودن؟
مامان با آرامش لقمه تو دهنش و جویید و گفت نه واسه مهزاده اومده بودن ، خواهرش اومد و گفت خیلی از مهزاده خوششون اومده بوده منم گفتم نه بابا مگه من دخترمو از سرراه آوردم به این مفتی عروسش کنم ، خلاصه این که مهناز جان از قدیم گفتن تو خواستگاری نباید دختر مجرد باشه خب میبینن چشمشونو میگیره دیگه .
زن عمو رو کارد میزدی خونش درنمیومد با حرص گفت یعنی ردش کردی ؟ مامان گفت پس نه نشستم واسش گریه و زاری کردم ، درسته از دختر من خوش بر و رو تر تو این شهر نیست ولی مردی که هی دست رو این و اون بزاره آخر و عاقبتش مشخصه .
زن عمو با حرص لقمشو میجویید و چیزی نمیگفت ، مامان گفت چه میدونم والا حالا یه خواستگارم ثریا فرستاده ، پسر خوبیه میخوام اجازه بدم خوانوادش بیان خونه ببینم چه جور آدمایی هستن . زن عمو چیزی نگفت ، همین که شامشونو خوردن گفت بریم آقا ناصر بچه ها خوابشون میاد .
نشسته بودیم داشتیم میوه میخوردیم که ثریا گفت این مهنازم چشم نداره زندگی ما رو ببینه ، یکی نیست بهش بگه به مال و اموال نگاه نکن به سختی و بی کسیای ماهم نگاه کن . از اول زندگیت ناصر مثل کوه پشتت بوده ولی ما چی؟
مامان گفت دلم نمیخواست اینجوری سنگ رو یخ بشه ولی خب بذار بفهمه ما هم واسه خودمون عزت و ابرویی داریم .
اون شب گذشت و مامان منتظر زنگ زدن خواستگار من بود از آذر شنیده بودم اسمش فرامرزه ، با خودم فکر میکردم حالا که تو خونه کاری ندارم و درس و مشقمم که تموم شده دیگه باید حداقل عروس بشم .
یکی دو روز بعد تو خونه نشسته بودم و داشتم ظرف میشستم که خانم جان زنگ زد خونمون ، گوشی رو برداشتم کلی سلام علیک کرد و گله شکایت که چرا به من سر نمیزنی ؟
آخرشم گفت امروز عصری بیا خونمون دلم برات تنگ شده.
عصر به مامان گفتم من میرم خونه خانم جان ، لباس پوشیدم موهامو شونه زدم و از خونه اومدم بیرون راه افتادم سمت خونه خانم جان که حس کردم یکی دنبالمه یکی دوبار برگشتم و متوجه اسماعیل شدم
🌼🌼🌼🌼🌼
20.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیرکوکو اونم بابرگ سیر تازه محلی
چی بهتر از اینکه بری توباغ با سیر بچینی و این
کوکو خوشمزه رو درست کنی خیلی ام راحت و خوشمزه اس
.
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
30.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بهش میگیم شیرینی خورشت
یه غذای خوشمزه محلی که اکثره شهرهای
گیلان درستش میکنن واز قدیما تومراسم عروسی بوده
وتو مراسم عاشوراهم ما این غذارو پخت میکنیم
وخیلی خیلی طرفدار داره
مواد لازم این خوشمزه هم:
پیاز
قیصی
کشمش
شکر
.
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
🍃🍃🍃🌸🍃
🔻عکسی از یک مادر جوان روسی با فرزندانش که شغلش غذارسانی است!
🔹فمینیست بزرگترین کلاهی بود که نظام سرمایهداری بر سر زنان گذاشت!
🔹گفتند شغل داشته باش، مستقل باش! اما نگفتند همزمان باید مادر هم باشی!
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهایی از تنش و استرس در یک دقیقه :
.
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا اتفاقا همین امروز صبح خواهرش اینجا بود . سهراب با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت خواهرش
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
قدمامو تند کردم تا اسماعیل منو نبینه که یهو صدام کرد قلبم داشت وامیستاد با تعجب برگشتم و نگاش کردم که گفت سلام مهزاده خاتم خوب هستین؟به چشماش که به من خیره بود نگاه کردم ، صبر نکرد تا جوابشو بدم گفت مهزاده خانم خواهرم اومده بود خونتون مادرتون جواب رد بهش داده بودن ، میخواست دوباره بیاد ولی گفتم بزار خودم با مهزاده خانم صحبت کنم دلیلش چی بوده؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم بار اخرتونه میاین تو محله ما و منو صدا میکنید ، اسماعیل نگام کرد و گفت والا دو سه روزه منتظر شمام من ، از روزی که شما رو دیدم خواب و خوراک ندارم .
گفتم چطور بود تا هفته پیش که قرار بود شوهر بهار بشین باز الان نظرتون عوض شد ؟ رومو ازش برگردوندم که گفت من بازم خواهرمو میفرستم پی شما ، انقد میرم و میام تا جواب بله ازتون بگیرم .
رسیدم خونه خانم جان همین که منو دید بغلم کرد و گفت بهبه عروس خانم از این ورا با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم عروس خانم کجا بوده خانم جان ؟
پوزخند زد و گفت درسته مادرت مهمونی میگیره و همه شهر دعوت میکنه و ما رو غریبه میدونه ولی خبرش بهم میرسه که واست جواب گرفته و قراره عروست کنه ، گفتم نه خانم جان از این خبرا نیست .
نشسته بود و مدام منو سوال جواب میکرد و میگفت پسره کیه و چیه و چجوریه .
چند دقیقه بعد سر و کله بابا پیدا شد تا رسید به مهمون خونه خانم جان گفت خوش اومدی پدر عروس ، بابا گفت پدر عروس خر کیه ؟ خانم جان پوزخند زد و گفت خبر نداری دیگه شکر دخترتو عروس کرده خواستگار جواب داده و قراره براش نشون بیارن بابا با اخم گفت شکر غلط کرده مگه این بچه ها بی صاحابن؟
رو کردم به بابا و گفتم اصلا از این خبرا نیست عمه ثریا یه خواستگار برام فرستاده و هنوز خونه نیومدن فقط مامانم میخواد اجازه بده بیان خونه .
خانم جان گفت بازم خدا پدر و مادر مهناز بیامرزه که ما رو غریبه نمیدونه این شکر و ثریا که انگار بزرگتر ندارن ،حیا رو قی کردن.
بابا گفت همینه دیگه مادر من اینم از دخترت حالا هی سنگشو به سئنه بزن و بگو میخوام این خونه رو بدم به ثریا و حق دخترمه . خانم جان یه نگاه چپی به بابا انداخت و چیزی نگفت
حوصله حرفای خاله زنگیشونو نداشتم خدافظی کردم و
برگشتم خونه که مامان با اخم رو صندلی نشسته بود
🌼🌼🌼